Wordpress Themes

بر قانون خویش…

از بچگی بساط شعر و ادبیات توی خونه‌ی ما تقریبن همیشه در جریان بود. بابام خودش عاشق شعر بود و صحنه‌ای که یه بیت شعر قشنگ رو با احساسات شدید و هیجان می‌خوند و دستاشو متعاقبش بالا و پایین می‌کرد به کرّات پیش میومد. دفتر‌های جلد قرمزی داشت که توی دوران نوجوونی و جوونیش پرشون کرده بود از شعرهایی که دوستشون داشت یا بعضن خودش سروده بود، از شعرای قدیمی حافظ و مولانا بگیر تا معاصرهایی مثل میرزاده‌ی عشقی و رهی معیری. دفترهای بی‌نظم و دوست‌داشتنی که توی بچگی‌مون دست ما می‌چرخید و هنوزم بعضی از خوشایند‌ترین بیت‌هایی که تو ذهنمه از اونجا میان. یه بار هم مثلن لابه لای خونه تکونی‌ها یه نوار کاستی پیدا شد که ظاهرن مد دوران نامزدی اونا بوده‌، بابام اون قدیما که تو کف مامانم بوده توش نیم ساعت سخنرانی براش پر کرده بود و البته با اشاره به مخالفت پدر و مادر مامانم با ازدواجشون، قطعه‌ای از [فکر می‌کنم] حمید مصدق رو هم توش خونده بود:‌

«چه کسی می‌‌خواهد
من و تو ما نشویم؟
… خانه‌اش ویران باد!»

این علاقه به ادبیات طبیعتن به خواهر و برادر بزرگترم هم سرایت کرده بود و هراز گاهی بساط مشاعره و بعضن جر و بحث به راه بود که مثلن چرا شمس بی خبر گذاشت رفت، یا اینکه وقتی حافظ می‌گه «که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها» ولی مولانا میگه «عشق از اول سرکش و خونی بُوَد / تا گریزد هرکه بیرونی بُود» چرا برداشت اینا از «اول عشق» فرق داره و برای یکیشون اولش آسون بوده و بعدن سخت شده، ولی برای اون یکی از اول سرکش و خونی بوده… طبیعتن این سنت دفتر نویسی و شعر سرایی هم به نسل بعدی سرایت کرده بود و یادم میاد شبی رو که تصادفی یکی از دفترای داداشمو پیدا کردم و بی اجازه تا جایی که فرصت بود خوندمش و تو عالم بچگی از پیدا کردن شعرهای جدید که بعضن کار دست خودش بود کلی حال کردم. حتی این چند بیت رو همین الان از اون دفتر یادمه که احتمالن داداشم توی همون سال اول دانشگاه رفتنش واسه کسی که احتمالن دوسش داشت گفته بود:

«من اسیر ماجراجوی تو ام / خفته‌ی ناگفته‌ی کوی تو ام
من نه صیادم، نه تیرم نازنین / که تو صیادی، من آهوی تو ام
از کمانِ ابرویت تیری فرست / کشته‌ی یک تیر ابروی تو ام
موج گیسویت چو موج آبشار / من غریق موج گیسوی تو ام…»

و بقیه‌ش که دیگه یادم نیست.

این وسط مامانم هم با این که بی علاقه نبود، ولی اون آتیش ادبیاتی بقیه‌ی خانواده رو هم نداشت و این باعث شده بود که من و خواهر دومم، این فرصت رو داشتیم که وقتی مامانم حوصله داشت قصه‌ی کدو قلقله زن یا شنگول و منگول رو بشنویم و وقتی بابام حوصله داشت قصه‌ی «انا‌ الحق» گفتن منصور حلاج بر بالای دار رو، اینکه معنای این حرف چی بود، و اینکه چرا از سنگ زدن مردم عادی ناله نکرد و از گِل انداختن «شبلی» آه کشید. یا شعر «علی کوچیکه‌»ی فروغ فرخزاد رو با تفسیر خط به خطش بشنویم که در عین ظاهر ساده‌‌ش، فضای سیاسی رو با  نمادهای جالب به تصویر می‌کشید و انسانِ غرق در ابتذال روزمرگی رو به یک «انقلاب درونی» دعوت می‌کرد؛ علی کوچیکه‌ که خواب «ماهی» می‌دید و ماهی که نماد چپگرایی بود. چون ماهی همیشه بر خلاف جهت آب شنا می‌کنه و گاهی در دنیای هنر، آدم‌هایی رو که با کلیت‌ کم عقل و سطحی جامعه همسو نمی‌شن و مستقل فکر می‌کنن و مسیر انتخاب می‌کنن، با «ماهی» به تصویر می‌کشن. با جزییات یادم میاد شبایی که بابام با شلوار کُردی اغراق شده‌ش توی اون خونه‌ی درندشت گرگان کنار بخاری نفتی به پشتی تکیه می‌داد، من و خواهرم هم دو طرفش می‌نشستیم و در سن پنج-شیش سالگی به توضیحات بابام در مورد عمیق‌ترین مفاهیم عرفانی و سیاسی و اجتماعی این شعرها گوش می‌دادیم؛ من واقعن به شکل عمیقی به فکر فرو می‌رفتم، هرچند چیز زیادی نمی‌فهمیدم اما یه احساس عمیق اطمینانی داشتم از اینکه «چیزی هست که روزی خواهم فهمید». لذت می‌بردم، اونقدری که شاید هیچ آدمی توی پنج شیش سالگیش لذت نبرده.

« هر که شد محرم دل، در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند »

دو بخش از شخصیت من خیلی خوب شکل می‌گرفت، یکی بخش کاملن کودک که توی مهد کودک و کودکستان با نقاشی و خمیر بازی و شعرهایی مثل «شبا که ما می‌خوابیم / آقا پلیسه بیداره» در حال فرم پیدا کردن بود، و یکی بخش بیش از حد بالغ و عمیق که در سن شیش سالگی از ناپختگی جامعه و داستان ماهی و رودخونه افسوس می‌خورد و با معماهای وادی هفتم عشق و عرفان دست به یقه بود. بین این دو تا هم، اون کاراکتر بینابینِ «آدم نرمال» وجود نداشت و جالب اینکه تا همین امروز هم هنوز وجود نداره و البته هیچ وقت هم نیازی برای ساختنش احساس نکردم. جدای از اینکه دور و برم همیشه پر بوده از آدمایی که اصرار به لازم بودنش داشتن.

یادم میاد یه بار یکی از یکی دوست‌های بابام اومده بود مهمونی خونه‌ی ما؛ من داشتم با تیکه‌های لگو بازی می‌کردم و این بنده خدا هم با صدای مهربون منو صدا کرد و وقتی رفتم پیشش، بعد از یکی دو تا سوال بچه‌گانه مثل «باباتو بیشتر دوس داری یا مامانتو» ازم خواست یع شعر براش بخونم. منم بدون اینکه بدونم دارم کار عجیبی میکنم، خیلی جدی یه ترجیع بند معروف از شیخ بهایی رو شروع کردم:‌‌ «تا کی به تمنای وصال تو یگانه / اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه..» و هنوز به ته بیت اول هم نرسیده بودم که از خنده‌ی حضار بهم برخورد و با تصور اینکه احتمالن اشتباه خوندم و برای همین دارن بهم می‌خندن، با چشمای اشک‌آلود صحنه رو ترک کردم. یا مثلن یه بار که یکی دو تا آشنا داشتن راجع به یه پولی که دست بابام بود باهاش صحبت می‌کردن و سعی می‌کردن به شراکت راضیش کنن، با نیم متر قد و یه ژست عالمانه رفتم وسط و در حین اشاره به اون بندگان خدا، رو به بابام گفتم: «این دغل دوستان که می‌بینی / مگسانند دور شیرینی!» و البته این دفعه چون دقیقن میدونستم چیکار کردم، قبل از اینکه بابام بتونه دست به سلاح‌های سردش ببره از منطقه متواری شدم.

توی تمام سال‌های زندگیم و طی تمام اتفاقاتی که افتاد، جای همه‌ چیز هزار بار بالا و پایین شد و تنها چیزی که همیشه بدون نوسان سر جاش بود و هست همین آرامش و اطمینان هرچند لحظه‌ای و کوتاهیه که غرق شدن توی ادبیات، به ویژه ادبیات عرفانی به من میده. اطمینان از چیزی که هنوزم دقیق درکش نکردم، چیزی که یه لحظه پیداش میکنم و یه عمر گم میشه، ولی همون گوشه‌ی چشمی که هرازگاهی قبل از گم و گور شدنش نشون میده و میره کافیه تا نفسی تازه کنم. هنوز همون بچه‌ای هستم که نمی‌تونم سر در بیارم که این چیه که تا عمق تک‌تک سلول‌های من نفوذ میکنه، اما انگار همینقدر خیالمو راحت میکنه از اینکه چیزی هست، که زمانی خواهم دید و خواهم فهمید… یادمه یکی دو ماه پیش با مهناز کنار رودخونه‌ی دوست‌داشتنی شهر کلگری قدم می‌زدم؛ توی یه غروب خنک تابستونی و کنار غازهای وحشی که کلن حال آدمو خوب می‌کردن. به مهناز گفتم: «شنیدی حافظ میگه:‌ کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست / اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید .. ؟ من فکر می‌کنم این بیت یکی از صادقانه‌ترین بیت‌های تاریخه. دست کم برای من که دقیقن همینه. تمام عمرم نفهمیدم این چیزی که تو ذهن من، تو دل من، یا تو هرجای دیگه‌ام (!) هست که دائم منو انگولک می‌کنه و صدام می‌زنه، چی هست و از کجا میاد؛ چی میگه، چی ‌می‌خواد. من فقط میدونم که چیزی هست و گاهی میاد و تلنگری می‌زنه و میره و برای من جذاب‌تر و رازآلود‌تر از همه چیزه. برای همینم هست که همیشه «کِرم رفتن» دارم. وقتی اینجام دلم می‌خواد برم. وقتی ایرانم دلم میخواد برم. وقتی خونه‌ایم دلم می‌خواد برم، وقتی بیرونیم دلم می‌خواد برم… ولی نمی‌دونم کجا.» برای همینه که واقعن بدنم به لرزش میفته و ضربان قلبم بالا میره وقتی مثلن شعر مولانا رو می‌خونم که میگه فقط دهنتو ببند و بلند شو:

«من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه‌ی پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو …»

همونقدر که توی بچگی پشم به تنم فرفوژه می‌شد وقتی که «علی کوچیکه‌»ی فروغ از اعماق آب حوض خونه، ندای ماهی‌ای رو می‌شنید که دیگران نمی‌شنیدن، ماهی‌ای که دیشب خوابشو دیده بود؛ ماهی‌‌ای که ازش می‌خواست برای همیشه از «این دنیای دل‌مرده‌ی چاردیواری‌ها» کنده بشه و بره به اعماق آب:

«من توی اون تاریکی‌های ته آبم به خدا
حرفمو باور کن علی!
ماهیِ خوابم به خدا …»

یادم میاد استاد شجریان توی یه مصاحبه‌ای راجع به نحوه‌ی انتخاب شعر گفته بود که «وقتی شعری منو جذب می‌کنه، بارها می‌خونمش و بهش فکر می‌کنم. روزی که تصمیم می‌گیرم توی آوازم اون شعر رو بخونم، دیگه اون شعر، شعر سعدی نیست. شعر منه، حرف منه، درد منه.» بخش بزرگی از دنیای درونی من همیشه درگیر همین سندروم بوده، سندروم چیزی که میاد و انگولک می‌کنه و میره و نمی‌دونی چیه و کجاس. حس می‌کنم شعر منو غرق لذت می‌کنه چون حرف خودمه، درد و لذت خودمه؛ که فقط آدم‌های بزرگتری با توانایی بهتری بیانش کردن. کلافگی مولانا وقتی گفت « بگرفت یار گوشم، که تو امشب آنِ مایی / صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی »، به ستوه اومدن حافظ وقتی گفت « در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه‌ای برون آ، ای کوکب هدایت …»، و حس متناقض و گنگ فرسودگی و در عین حال تماشای چیزی که در درونش بالا و پایین می‌پره:‌ « در اندرون منِ خسته‌‌دل ندانم کیست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»، تنهایی سعدی بعد از اون همه سفر و دور دنیا زدن:‌ « حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر / به سر نکوفته باشد درِ سرایی را»؛ همه‌ی اینا برای من تجربه‌های دست اول شخصی بوده که اگر گفتنش رو بلد بودم دقیقن، دقیقن به همین شکل می‌‌گفتم و می‌نوشتم.

بگذریم… امروز دور و بر زمان ناهار توی محل کار، لابه‌لای استرس و اعصاب‌خردی‌های مربوط به دعواهای اخیر با مستاجر‌هام و نفرت‌انگیزی فضای فعلی محل کارم و سایر داستان‌های زندگی، گوشیمو در آوردم و همینطوری تخماتیک شروع کردم به خوندن شعر. خیلی بی برنامه، یه غزل تکراری از مولانا توی سایت گنجور. یه بار، دو بار، چند بار خوندمش. عمیق‌ترین و دوست‌داشتنی نفس زندگی‌مو کشیدم و قبل از اینکه اشکم سرازیر شه چشمامو خشک کردم و برای چند ثانیه با نیش باز به کیف کردن ادامه دادم. در اوج خر کیفی، یادم افتاد که برای رقم خوردن همین چند لحظه چه مسیر عجیب و طولانی‌ای طی شده؛ برای تجربه‌ی این یه دونه نفس منحصر به فرد چقدر «ارث پدری» به من رسیده؛ توی این یه قطره اشک چقدر تاریخ، چقدر احساس، چقدر درد تنهایی، چقدر حس شیرین فهمیدن و حس تلخ فهمیده نشدن، چقدر تجربه‌ی درونی مطلقن غیر قابل توصیف انباشته شده و دست به دست به معتمد بعدی رسیده…

آقای پدر، جناب خانواده؛ مرسی که ریشه‌های عمیق به من دادید. از بند بند وجودم ممنونم بابت میراثی که تحویل گرفتید و تحویل من دادید. سپاسگزارم از اینکه که از همون سال‌های اول زندگیم چیزی در من ساختید «که از باد و باران نیابد گزند». به خاطر نفس عمیقی که توی لحظه‌های خفگی بهم می‌ده؛ به خاطر همون چند لحظه‌ای که تمام ریز و درشت این دنیا رو از وجود من جدا می‌کنه و به حس ایمان و اطمینانی که تک تک سلول‌های آدم سخت‌گیری مثل منو خوشحال میکنه. به خاطر احساس معنایی که بهم میده، توی دنیایی که روز به روز خالی‌تر از معنا میشه. آقای مولانا و سایرین؛ مرسی که هستین. جدی می‌گم. ای کاش از دست من هم کاری برای شما بر میومد.

در پایان، این هم تقدیم به شمای خواننده که وقت گذاشتی و همراهی کردی. همون غزلی که امروز منو ساخت، شاید حال شما رو هم بهتر کنه 🙂

در میان پرده‌‌ی خون، عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق خونین کارها

عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او، بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته، برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه، کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر تو است آن خارها

هین خمش کن، خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی! تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

بهروز باشید.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.2/5 (12 votes cast)

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد… :)

 

گفت نازم تا قیامت می‌کشی؟
می‌کشم ای دوست، آری می‌کشم…

بچه که بودم تلویزیون یه سریالی نشون میداد، فکر می‌کنم به نام «ستاره» که مثلن طنز بود. محور سریال هم یه خانوم جوونی بود که اشتباهی از فضا اومده بود و افتاده بود روی زمین و برای همین هم بهش می‌گفتن ستاره؛ بعد ایشون به واسطه‌ی فضایی بودنش یه سری قدرت‌های متافیزیکی هم داشت و مثلن از توی دیوار رد میشد و می‌تونست وارد خواب دیگران بشه و … . حتی این خانوم هم که فضایی بود، مطابق روال سریال‌های ایرانی، با یه آقای زمینی ازدواج کرد و خلاصه داستان هر قسمت بر محوریت تونایی‌های ماوراءالطبیعه‌ی ایشون و عواقبش پیگیری میشد.

آخرین قسمت سریال، ستاره به بحران از دست دادن قدرت‌هاش برخورده بود. برای رد شدن از توی دیوار باید ده بار امتحان می‌کرد، کلی تمرکز می‌کرد و زور می‌زد تا می‌تونست یه کم پرواز کنه و حس می‌کرد کم‌کم داره قدرت‌های سوپرمنیش محو میشه. ستاره، توی قسمت آخر حامله شده بود، از یه مرد زمینی؛ و این یعنی قرار بود بمونه‌ روی زمین، یعنی «اینجایی» شده بود، یعنی خلاصه این که قدرت‌های ماوراءالطبیعه‌ش از دست رفته بود چون قرار بود از این بعد «طبیعی» باشه نه ماورای طبیعی؛ یعنی این یه اتفاق خوب بود…

مهناز عزیزم! من از چهارده‌سال پیش وبلاگ می‌نوشتم. قبل از نیمه‌مست، بلاگ «تراوشات یه مریخی راه گم‌‌ کرده» رو داشتم که جنازه‌ش هنوز سر جاشه، شاید حتی یادم نبوده هیچ وقت بهت بگم. برو یه سر بهش بزن، روی سردرش نوشته: «وقتی مریخی باشی، ممکنه چیزایی که اینجا می بینی برات عجیب باشه!». من سال‌های سال، شاید تمام عمرم مریخی بودم. دست کم خودم اینطوری حس می‌کردم. اونقدر که تو عالم نوجوونی اولین و طبیعی‌ترین چیزی که برای اسم بلاگم به ذهنم رسید این بود. برای من، «احساس تعلق» چیزی بود که هیچ وقت تجربه نکردم و  نفهمیدم. گاهی برام خنده دار بود، گاهی ترسناک. گاهی حتی به خاطرش به دیگران حسادت کردم. وقتی جر و بحث و متلک‌های بچه‌ها رو توی دوران دانشجویی راجع به «اراکی‌ها‌» و «تهرانی‌ها» می‌شنیدم، وقتی بعد از مهاجرت می‌دیدم که بعضی‌ها به کانادا میگن «غربت» و به شهر و دیار خودشون می‌گن «وطن»، وقتی می‌دیدم همه جا پر از «ما فلان‌جوری‌ها» و «شما فلان‌جایی‌ها»س و من هیچ وقت عضو هیچ تیمی نیستم. من همیشه یه علامت سوال گرد و خاک گرفته روی سرم داشتم که به بودنش عادت کرده بودم.

مهناز، من انگار همیشه غریبه بودم. همیشه تنها. عین یه مریخی، که قرار نبود به این سادگی‌ها «اینجایی» بشه. شاید نوشتن هم، سوپرپاور من بود، که هرازگاهی کمکم می‌کرد توی دنیایی که درکش نمی‌کردم، از دیواری عبور کنم؛ یا برای چند لحظه به پرواز دربیام…

مهناز عزیزم! یک سال و چند ماه از ورودت به دنیای به هم ریخته‌ی من می‌گذره و سه هفته‌ای هم از عقدمون. یک سال و چند ماهه که دلم می‌خواد مثل قدیما بنویسم، از اونچه که به زندگیم آوردی، از زخم‌هایی که باور کرده بودم حداقل ردشون تا آخر عمر با من خواهد بود و امروز حتی اثری از خاطره‌شون هم نیست، از شمعی که توی تاریکی زندگیم روشن کردی. و سه هفته‌س که دیگه جدن برای نوشتن به مرز جون کندن رسیدم و امشب، دیگه قبول کردم که نمیشه. اونجوری که می‌خوام نمیشه…

مهناز! امشب فهمیدم چرا توی این یه سال نوشتن اینقدر سخت بود. اشتباه می‌کردم، دلیلش نه روانکاوی بود، نه کم‌انگیزگی، نه هیچ چیز دیگه. دلیلش تو بودی. تو دور و بر زندگیم بودی و من داشتم زمینی می‌شدم، داشتم «اینجایی» می‌شدم، داشتم احساس تعلق می‌کردم. تو اومده بودی و «نوشتن» کم‌کم داشت می‌رفت، داشت محو میشد. شاید چیزی شبیه داستان ستاره…

مهناز دوست داشتنی من! هشت سال پیش که نوشتن توی نیمه مست رو شروع کردم، فکر نمیکردم نوشتنش هشت سال ادامه پیدا کنه، حتی در حد یه نوشته در چند ماه. هشت سال پیش، فکر نمیکردم به جز ده پونزده تا رفیق نزدیک توی دانشگاه اراک، آدمای دیگه ای هم بیان و وقت بذارن و اراجیف سازمان‌دهی نشده‌ی منو بخونن. فکر نمی‌کردم تو یه مقاطعی، متن بعضی از پست‌هام با ایمیل توی گروه‌های مختلف دست به دست بشه و اصلن فکر نمیکردم مثلن یه روزی خانوم تهمینه میلانی سه چهارتا از نوشته‌هامو روی صفحه‌ی شخصیش به اشتراک بذاره. هیچ وقت فکرشو نمی‌کردم بین خواننده‌هام دوستای جدیدی پیدا کنم که وقتی یه سر میرم ایران با ذوق و شوق برم ببینمشون و از نزدیک هم صحبتشون بشم، و البته، اصلن، اصلن، اصلن، باورم نمیشد اگر هشت سال پیش، کسی بهم میگفت که یه روز بلند میشم از پرنس جورج کانادا، هلک هلک میکوبم میرم سقز، توی کردستان، تا دست یکی از خواننده‌های معمولن چراغ خاموش نیمه‌مست رو بگیرم و با افتخار به این و اون بگم ببینید، ایناهاش؛ بالاخره پیداش کردم، توهم نبود، واقعن وجود داشت… مهناز! تو دعایی بودی که مستجاب شد؛ توی تاریک‌ترین روزهای زندگیم. تو تاییدی بودی به زیبایی وصف نشدنی دوستی عمیق یه بلاگ‌نویس با یه خواننده‌ی بلاگش. مرسی که واقعن وجود داشتی. مرسی که با من ازدواج کردی!

من اگر می‌تونستم حتمن از دیدار اولمون خیلی زیاد می‌نوشتم، از ساعت هفت صبح، از پولیور قرمزی که به تنت زار می‌زد و موهای به هم ریخته و قیافه‌ی تازه‌ از خواب‌پاشده‌ای که به نمایش گذاشتنتش واقعن اعتماد به نفس می‌خواست؛ از نیمروی اولی که با هم خوردیم، از «ای مه من»هایی که در حال قدم زدن توی ولیعصر و معلم با هم خوندیم، از عکس پرحاشیه‌ای که توی هفت‌حوض گرفتیم، از اون صبح زمستونی که سرما خورده بودیم، از تنها دسمالی که تو جیبمون گیر آوردیم و یه فین من توش کردم و یه فین تو و بقیه‌شم دوباره گذاشتیم جیبمون، از اون لحظه‌ای که حواست نبود و من نگات کردم و تو دلم گفتم «ایول، خود خودشه…»، از کیک قرمزی که توی سعادت آباد به یاد اون خدابیامرز خوردیم، از اون شب بارونی که بعدش من رفتم گرگان…

مهناز‍! تو پیدات شد و من دارم کم‌کم زمینی میشم، ولی هرچی فکر می‌کنم، این نوشتن نباید تموم بشه. من دوباره برمی‌گردم، دوباره می‌نویسم. از همه‌ی اینایی که گفتم می‌نویسم. از چیزایی که تا به حال بهت نگفتم می‌نویسم. خیلی بهتر از امشب… پاشو یه تکونی به خودت بده و زود زود از شر اون کلاس‌های لعنتی و پروپوزال و پایان‌نامه و دانشگاه خلاص شو و بیا پیشم که دلم بس ناجوانمردانه تنگ است….

– – – – – – –

پی‌نوشت:
* دوستان قدیمی نیمه‌مست، اینم از خبر بزرگ زندگی من. یادمه پارسال توی یکی از نوشته‌ها یه اشاره‌ی کوچیکی کرده بودم به اینکه عزیزی سر و کله‌ش پیدا شده توی زندگیم ولی ترجیح دادم دیگه راجع‌بهش صحبتی نکنم تا روال طبیعیش طی بشه. خلاصه اینکه مهناز، کُرد منه :‌‌‌) اینم یه عکس کوچولو اگر دوست دارید ما رو ببینید.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (17 votes cast)

لاتین‌ نامه!

چند شب پیش بالاخره از مسافرت دو هفته‌ای آمریکای لاتین گردی برگشتم و این چند روز گذشته هرچی دارم زور می‌زنم که به روال عادی زندگی برگردم و قابلیت کار کردن و غذا پختن و ظرف شستن و آشغال دم در گذاشتن رو دوباره به دست بیارم نمیشه که نمیشه. بدترین قسمت برگشتن از هر مسافرتی همین قرار گرفتن مجدد توی روال روتین زندگیه، هرچی هم بیشتر بهت خوش گذشته باشه این فرایند دردناک‌تره! در مجموع اونقدر خوش گذشت که اگر امکان مرخصی گرفتن بود واقعن حالا حالاها برنمی‌گشتم کانادا. یه جاهایی اصلن داشت به سرم می‌زد همینطوری خرکی بیشتر بمونم.

توضیح: این نوشته صرفن مرور کلی خاطرات این مسافرته و هیچ ارزش دیگری ندارد!

برنامه‌ی کلی این سفر این بود که دو هفته مرخصی رو قبل از تموم شدن سال استفاده بکنم و برنامه‌ی اولیه رو برای کشورهای السالوادور، مکزیک و کاستاریکا ریختم. من کلن خیلی آدم اهل مسافرتی نیستم ولی اولین ترجیحم برای مسافرت اینه که جایی برم که توش دوست و رفیقی داشته باشم که اهل همون‌جا باشه، چون اساسن تجربه‌ای که آدم از سفرش در کنار یه بومی اون منطقه به دست میاره خیلی عمیق‌تر و شیرین‌تر از تجربه‌ی نسبتن سطحی‌ایه که توی مدل مسافرت «توریستی» پیدا می‌کنه. دلیل انتخاب این سه مقصد هم همین بود. بماند که لا به لای سفر یه سری شرایطی پیش اومد و کاستاریکا بیشتر از چند ساعت از حضور ما بهره نبرد!

از بین این سه تا فقط السالوادور ویزا لازم داشت، که با توجه به اینکه کوچیک‌ترین و تقریبن فقیر‌ترین کشور آمریکای مرکزی بود کل این ماجرای ویزا گرفتن و دردسرش یادآور این ضرب‌المثل بود که «میمون هرچی زشت‌تر، اداش بیشتر». جالب‌تر این بود که از بین پنج تا کارمند سفارت السالوادور توی ونکوور، فقط یکیشون به سختی کمی انگلیسی صحبت می‌کرد و ویزایی که قرار بود توی سه روز صادر بشه، نزدیک دو هفته طول کشید و دست آخر هم مجبور شدم حضوری برم اونجا تا ویزا رو بزنن توی پاسپورتم؛ که درست همون روز هم سیستم کامپیوتریشون خراب شد و نتونستن ویزای دیجیتال صادر کنن، و نهایتن یارو چند دقیقه قبل از پایان ساعت اداری، پاسپورتمو گرفت و یه کاور ویزا چسبوند روش و رسمن با خودکار روش نوشت «آقا این اومد اونجا بذارین بیاد تو…»

مقصد اولم هم همین السالوادور بود. کشوری توی آمریکای مرکزی که شاید به سختی به اندازه‌ی یکی از استان‌های کوچیک ایران باشه و تقریبن تمام سالش تابستونه. سال‌های سال به خاطر انقلاب و جنگ‌ داخلی آمار اول جرم و جنایت در دنیا رو داشته و توی کارنامه‌ی تاریخیش، چیزهایی مثل حمله‌ی نظامی به کشور هندوراس به خاطر یه گل توی یه بازی فوتبال رو داره؛ و البته درس‌های جالب‌تری از اینکه چطوری تونسته بالاخره مسئله‌ی جرم و جنایت رو تحت کنترل دربیاره که شاید در آینده چیزای جالبی در موردش نوشتم.

در ادامه‌ی اون مسخره‌ی بازی ویزا صادر کردنشون، وقتی که بالاخره بعد از چند تا پرواز توی سن‌سالوادور (پایتخت) فرود اومدم، تازه خوردم به پست یه سری مامور اسگل فرودگاه که اولین و تنها خاطره‌ی تخمی این سفر رو رقم زدن. با همه‌ی چیزایی که من تا به حال راجع به مشکلات داشتن پاسپورت ایرانی شنیدم، توی سفرهام به کشورهایی مثل آلمان، اتریش، همین کانادا، و یا مثلن مکزیک هیچ وقت کوچکترین مشکلی برای ورود نداشتم و کمترین سوال و جوابی نشدم. تا اینکه اون روز این دوستان السالوادوری چهار نفری ریخته بودن سر این پاسپورت بی‌نوا و هی زیر و روش می‌کردن و تکونش میدادن و ورق می‌زدنش و سوال‌های مسخره می‌پرسیدن، بعد می‌رفتن توی یه اتاقی و ده دقیقه بعد با چند تا سوال مسخره‌تر میومدن بیرون. لابه‌لای سوالاشون از من پرسیدن که اینجا کی رو می‌شناسم، منم مشخصات دوستم و شماره تلفنشون رو بهشون دادم و بعد ازم عکسشو خواستن و اونم توی فـیسـ‌بوک نشون دادم و بعد پرسیدن که دیگه کدوم کشور‌ها قراره بری و منم مکزیک و کاستاریکا رو گفتم و بعد شغلم رو پرسیدن و من مدارک شغلیمو بهشون دادم و دوباره این جماعت  رفتن توی اتاق و یه ربع بعدش، یه سرباز ریقو در اومد و با لبخند پرسید: «این دوستت، مطمئنی مال اینجاس؟ مکزیک نیست احیانن؟» من هم که کاراکترم به طور کلی شبیه Hulk می‌مونه (اون یارو که وقتی عصبانی میشد تبدیل میشد به یه غول سبز گنده و می‌زد دهن همه رو صاف می‌کرد)، دیگه عنان از کف دادم و تقریبن رفتم تو صورتش و با حالت پرخاش‌ بهش گفتم «من اگه اینقدر کند ذهن بودم که فرق السالوادور و مکزیک رو نمی‌فهمیدم، الان مثل تو مامور فرودگاه شده بودم…» حرفم که تموم شد دیدم اون کله‌ گنده‌شون وایساده داره نگاه می‌کنه و در حالی که کم‌کم داشتم خودمو برای دیپورت شدن آماده می‌کردم، یارو یه سی ثانیه‌ای زل زد بهم و بعد پاسپورت رو داد بهم و با دست اشاره کرد که برو…

خلاصه از تنها قسمت مزخرف این سفر گذشتم و در حالی که به طور کلی یکم اعصابم خورد بود که اصلن چرا پاشدم اومدم اینجا، درست از لحظه ورود به شهر و گرفتن تاکسی، همه‌ چیز برعکس شد و احساس کردم مهربون‌ترین و گرم‌ترین مردم دنیا رو پیدا کردم. توی اون فرصت‌هایی که دوستم باهام نبود تلاش می‌کردم تا حدی اسپانیایی با این و اون صحبت کنم و یکی از چیزای جالبی که به طور کلی توی اون یه هفته دیدم، این بود که نسل جوونشون به محضی که می‌فهمیدن خارجی هستی و از آمریکای شمالی اومدی، از هر دقیقه استفاده می‌کردن تا به قول خودشون، انگلیسی‌شونو باهات تمرین کنن!

یکی از منحصر به فردترین چیزایی که توی این کشور دیدم، این بود که قدم به قدم، پر بود از پلیس‌هایی که به معنی واقعی تا خرخره مسلح بودن. یه اسلحه‌ی اتوماتیک بزرگ توی دستشون، یه کلت کمری، یه باتوم الکتریکی و یه چاقوی خفن هم کنار زانوشون. اولین باری که دیدمشون وقتی بود که داشتم از فرودگاه می‌رفتم سمت هتل، چهار پنج‌ تاشون از جلوی ماشین رد شدن و راننده‌ی تاکسی که متوجه تعجب و حتی ترس لحظه‌ای من شده بود توضیح داد که به خاطر امنیت مردمه و اتفاقن خیلی خوبه که اینجا اینطوریه و … . یکی از تفاوت‌های اصلی السالوادور و مکزیک در واقع همین بود. اینجا مردم خیلی با پلیس‌ها رابطه‌ی خوبی داشتن و تو خیابون یه بند سلام و علیک و لبخند بینشون رد و بدل میشد و بعدن دیدم که توی مکزیک، برعکس، جامعه به طور کلی از پلیس متنفر بود و پلیس رو بیشتر مایه‌ی ناامنی می‌دونست.

سطح رفاه توی السالوادور (دست کم با فاکتورهایی که امروز رفاه رو تعریف می‌کنن) نسبتن پایین بود و مثلن فقط بخشی از طبقه‌ی متوسط توی خونه‌هاشون ماشین لباس‌شویی شخصی داشتن، یا مثلن کلن چیزی به نام آب‌گرم‌کن خیلی رایج نبود و حتی توی حموم هتل فقط یه لوله‌ی آب بود که همون آب با دمای معتدل رو می‌ریخت رو سرت. از اونجا که این کشور هیچ منابع طبیعی خاصی (به جز قهوه و …) نداشت، حتی لوله‌کشی گاز وجود نداشت و مردم با جا به جا کردن کپسول‌های گاز آشپزی و کار و زندگی‌شونو می‌کردن؛ ولی با همه‌ی اینا، می‌شد حس کرد که مردم به طور کلی خیلی حالشون خوبه و کلن خوشحالن! حتی وقتی من گاهی چیزایی مثل این می‌پرسیدم که «این طوری سخت نیست؟» ، همه‌شون جواب می‌‌دادن که خودتو لوس نکن بابا! اونجا بعد از مدت‌ها یادم افتاد که چقدر لوس شدم!

جو فوتبال و به خصوص پی‌گیری لیگ اسپانیا و کل‌کل رئال و بارسلونا خیلی داغ بود و یکی از چیزای بامزه‌ای که دیدم این بود که خیلی از این بچه‌مچه‌هایی که توی چهارراه‌ها دنبال کار و کاسبی‌ هستن، به جای فروختن جنس، موقع چراغ قرمز جلوی ماشین‌ها وای‌میستن و با توپ فوتبال حرکات نمایشی انجام میدن و مردم بعضن پول بهشون میدن. بعضی‌های حتی توی همون یه دقیقه فرصت چراغ قرمز، شعبده بازی و آکروبات‌بازی گروهی اجرا می‌کنن و خلاصه خود چراغ قرمز‌های این شهر جزو جاذبه‌های توریستیش بود. اما از همه‌ی اینا که بگذریم، خود این نکته که وقتی دمای پرنس‌جورج منفی نوزده درجه بود اونجا من زیر کولر حال می‌کردم، از همه چی بهتر بود!

???????????????????????????????

در کل با اینکه این کشور خیلی فسقلی بود و پیدا کردنش روی نقشه به این راحتی‌ها نبود، ولی جذابیت‌های خاص خودشو داشت. از چیزای جالبش یکی دهانه‌ی آتشفشانی بود که میشد دقیقن تا نوکش رفت و از نزدیک دید (که البته چند دهه‌ایه که غیر فعال بوده) و ساحل‌های متعددش با اقیانوس آرام که به علت موقعیت جغرافیاییش، هم هواش گرمه، هم ساحلش، هم آب اقیانوسش و هم مردمش و همه‌ی اینا کنار هم تجربه‌ی غیر قابل توصیفی رو رقم می‌زنه.

* * * * * *

همونطوری که اول نوشته اشاره کردم، یه سری مشکلاتی توی زمان‌بندی پروازهام پیش اومد که باعث شد چند ساعتی بیشتر کاستاریکا نباشم و صرفن همون دور و بر فرودگاه رو کمی بگردم. این شد که هفته‌ی دوم رسیدم مکزیک و الکس رو توی فرود‌گاه دیدم که واقعن زحمت کشیده بود و حدود شیش ساعت راه رو از لئون تا مکزیکو‌سیتی اومده بود تا منو از فرودگاه برداره. اون شب با اتوبوس دوباره به سمت لئون (شهری که الکس با خونوادش توش زندگی می‌کنه) راه افتادیم و اونجا برای اولین بار دیدم که توی مکزیک، موقع سوار شدن به بعضی از اتوبوس‌های بین شهری باید دقیقن از همون مراحل بازرسی و امنیتی بگذری که موقع سوار شدن هواپیما می‌گذری.

از همون دو سال پیش که الکس رو برای اولین بار دیدم یکی از چیزایی که خیلی فوری ما رو به هم نزدیک کرد دغدغه‌های مشترکمون بود. اون گفت‌ و گوهای دو سال پیشمون یکی از بهترین مثال‌های عینی این واقعیت برای من بود که درد مشترک خیلی بیشتر از لذت مشترک دو تا آدم رو به هم نزدیک می‌کنه. از اونجا که هم الکس رو خوب می‌شناختم و هم توی چند ماه اخیر کاملن پی‌گیر اتفاقای عجیب و غریبی که توی مکزیک میفتاد بودم، کاملن منتظر این بودم که یه الکس نسبتن خسته و افسرده رو ببینم؛ که البته همینطور هم شد. هرچند باز هم روند خوش گذشتن خیلی توپ ادامه پیدا کرد.

جالب‌ترین تجربه‌ی کلی توی مکزیک، در مورد تقریبن همه‌ی چیزای کوچیک و بزرگی که می‌دیدیم این بود که همش حس می‌کردم چقدر اینجا همه چی شبیه ایرانه. نوع طراحی شهری، رانندگی کردن مردم، نوع برخوردشون با همدیگه، چک و چونه زدن موقع خریدن تقریبن هرچیزی، خونگرم بودن و زرتی دوست شدنشون، مدل روابطشون توی خانواده و خلاصه هرچیز کوچیک و بزرگی که توی اون شیش روز بهش توجه کردم. مکزیک دقیقن ایرانی بود که مردمش اسپانیایی حرف می‌زدن.

دو سه روز اول رو پیش خونواده‌ی الکس که متشکل از خودش، سه تا خواهرش، مادرش و مادربزرگش بود زندگی کردم و حتی مدل مامان بودن مامانش هم به شدت منو یاد ایران مینداخت. دو سه روز بعدی رو هم رفتیم توی شهری به اسم «گواناخوآتو (Guanajuato)» لنگر انداختیم که چهل و پنج دقیقه از لئون فاصله داشت و شهری بود که الکس دوران دانشجویی‌شو اونجا گذرونده بود. شهری که فرم کلی معماریش تا حدی شبیه ماسوله‌‌ی خودمون بود و شاید کمی زیبا‌تر و دوست‌داشتنی‌تر. خونه‌های رنگی که انگار بالا سر هم چیده شده بودن و خیابون‌هایی که پهن‌ترینشون نهایتن به اندازه‌ی عبور یه ماشین جا داشت، دور و بر شهر هم پر بود از آثار تاریخی که بیشترشون مربوط به دوره‌ی مبارزه‌ی مردم مکزیک با اسپانیایی‌ها بود. تقریبن تمام جمعیت شهر دانشجو بودن و کاملن مشخص بود که یکی از خوشحال‌ترین شهر‌های دنیاس. جمعیت جوون بیست و چهار ساعت توی خیابون‌ها ولو بودن و با توجه به اینکه نزدیک به تعطیلات کریسمس و سال نو هم بود، از لحظه‌ی تاریک شدن هوا تا نصف شب همه‌ جای شهر بساط بزن و بکوب و عشق و حال به راه بود.

الکس به قول خودش، بهترین و بدترین‌ روزهای زندگی‌شو توی این شهر گذرونده بود و قدم زدن بدون هدف باهاش خیلی حال می‌داد. از هر کوچه پس کوچه خاطره‌های جالب تعریف می‌کرد و تقریبن هر پنج شیش دقیقه هم به یه آشنایی برمیخورد و منو معرفی می‌کرد. مدل زندگی اون چند روز توی گواناخوآتو هم در نوع خودش جالب بود. یه آپارتمان کوچولو گرفته بودیم و من که علاف بودم، الکس صبح‌ می‌رفت سر کار، عصر به قول خودش خسته و کوفته میومد، جوراباشو شوت می‌کرد گوشه‌ی اتاق، تلویزیون رو روشن می‌کرد، لنگاشو مینداخت رو هم و می‌گفت:‌ «چایی درست کردی؟» غروب هم می‌زدیم بیرون و تا آخر شب کل شهر رو ول می‌گشتیم.

DSC00414

آخرین شب سفرم توی مکزیک هم خیلی جالب بود. عروسی بهترین دوست الکس بود و طبیعتن من هم رو هوا دعوت شده بودم. زوج مورد نظر تصمیم گرفته بودن عروسیشون رو کمی از اون حالت سنتی مکزیکی خارج کنن و یه سری از رسوم عروسی آمریکایی رو توش پیاده بکنن، مثل سخنرانی بهترین دوست داماد و بهترین دوست عروس. که خوب از اونجا که توی این مسئله‌ی برنامه‌ریزی هم می‌شد شباهت‌های زیادی بین ایرانی‌ها و مکزیکی‌ها پیدا کرد، همه چیز به دقیقه‌ی آخر موکول شد و الکس تقریبن دو ساعت قبل از عروسی یادش افتاد که باید حرفاشو آماده می‌کرد و می‌نوشت. و از اونجا که برای خانوما دو ساعت قبل از هر مراسمی جزو حیاتی‌ترین دو ساعت‌های زندگیشونه، الکس یه پنج دقیقه‌ای راجع به سابقه‌ی تاریخی رابطه‌ی عروس و داماد برای من توضیح داد و مسئولیت آماده کردن سخنرانی رو به من سپرد و به سمت آرایشگاه متواری شد.

خود این قضیه خاطره‌ی خیلی جالبی شد. من همینطوری شروع به نوشتن یه متن انگلیسی کردم و با یه خورده بالا پایین کردن و کم و زیاد کردن، بالاخره یه چیز نسبتن به درد بخوری سر هم کردم. الکس همینطوری توی فاصله‌ی خونه تا محل عروسی یه نسخه‌ی اسپانیایی از روش درآورد و پنج دقیقه قبل از ارائه‌ش توی عروسی، یه دور با دوستاش تمرین کرد و دست آخر وقتی که رفت پشت تریبون و حرفاش تموم شد، از نوع واکنش مهمونا میشد فهمید که خیلی خوششون اومده. جالب‌تر این بود که الکس انگار از قبل به اون حلقه‌ی دوست‌هاش که من باهاشون دور یه میز نشسته بودم گفته بود که متن رو من آماده کردم، و به محضی که حرفش تموم شد و ملت شروع کردن به دست زدن، دوستاش هی می‌اومدن با مسخره بازی با من دست می‌دادن و با انگلیسی دست و پا شکسته می‌گفتن «آقا دمت گرم خیلی عالی بود!» و بعد ترتر می‌خندیدن!

این رو به طور کلی توی مکزیک خیلی دوست داشتم که می‌شد توی هر جمعی (مثل همین عروسی) رفت و طی کمتر از یه ساعت با همه دوست شد، بدون اینکه نیاز باشه از قبل بشناسیشون یا حتی زبونشون رو بلد باشی! توی این مسئله روابط عمومی هم خیلی شبیه ایرانی‌ها و البته به مراتب قوی‌تر بودن. حتی یه اتفاق جالبی که افتاد، این بود که وقتی الکس با رفیقاش رفته بود سخنرانی‌شو تمرین کنه و من چند دقیقه‌ای رو تنهایی دور میز نشسته بودم، خود داماد که فقط چند دقیقه قبلش متوجه شد بود من کی‌ام و از کجا اومدم، کلن همه چی رو گذاشت زمین و اومد کنار من نشست و تا موقع برگشتن اون دوستان با ترکیبی از انگلیسی و اسپانیایی باهام حرف زد و گفت که مثلن دخترعموش همین اخیرن با یه ایرانی ازدواج کرده و … .

فردای روز عروسی، با الکس و خونوادش راه افتادیم سمت فرودگاه و همه چی همونقدر دوباره تلخ بود که دو سال پیش وقتی که خودم الکس رو می‌بردم فرودگاه. در مجموع اما، این سفر بهترین تصمیمی بود که می‌تونستم بگیرم و هرچند هزینه‌ش به نسبت زیاد شد، ولی خیلی خوشحالم که انجامش دادم. تنها نکته‌ی منفی کل این سفر این بود اسپانیایی رو به اندازه‌ی کافی بلد نبودم و الان به شدت تصمیم گرفتم که هیچ وقت دیگه قبل از یاد گرفتن درست و حسابی زبون یه کشور، پامو توش نذارم. واقعن می‌تونستم حس کنم که چند برابر بیشتر خوش می‌گذشت اگر می‌تونستم عین آدم با ملت ارتباط برقرار کنم!

مهمترین چیزی که کل این سفر دو هفته‌ای به من یادآوری کرد، اهمیت تفریح درست حسابی بود. اینکه خود تفریح واقعن یه سرمایه‌گذاری توی زندگیه و اگر درست و بهینه‌ طراحی بشه می‌تونه خیلی چیزا رو عوض کنه. اگه عمری باقی بود تلاش می‌کنم سال بعد تکرارش کنم. خب دیگه… قصه‌ی ما به سر رسید! برید پی کار و زندگی‌تون.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (19 votes cast)

مرا پرسی که چونی؟ چونم ای دوست…

سلام بر و بچ!

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم و البته الان هم چیز خاصی برای نوشتن ندارم، ولی خوب به قول دوستان دیدم اینجا تار عنکبوت بسته، گفتم بیام یه عرض ادبی بکنم. با توجه به یه سری از تبادل نظر‌هایی هم که توی کامنت‌های نوشته‌ی قبلی انجام شد ترجیح می‌دادم یه چیز جالب و هیجان انگیز با فضای مثبت برای نوشتن پیدا کنم و به قول دوستان غر نزنم ولی خوب از همون موقع تا حالا واقعن هیچ چیزی که بشه بهش پر و بال داد پیش نیومده. ولی لابه‌لای همین  زندگی زندگی خیلی آروم، یه رشته‌ اتفاق‌های خیلی کوچیک و شاید حتی بی اهمیتی تا حدودی بهم تلنگر زد، و تقریبن تنها چیزی بود که چند هفته‌ی گذشته رو تا حد زیادی بهش فکر کردم.

اول این مقدمه رو بگم امسال هم مثل سال‌های قبل، من و یه سری از دوستان یه تیم فوتبال تشکیل دادیم و برای اولین بار تصمیم گرفتیم لیگ رو خیلی جدی‌تر بگیریم. از چند ماه قبل از شروع لیگ شروع به تمرین و بازی‌های دست‌گرمی کردیم و سعی کردیم از نظر توان فیزیکی خودمونو تر و تازه نگه داریم، روی انتخاب بازیکن‌ها خیلی دقت کردیم و به قیمت ناراحت شدن چند تا از دوستان، یه سری افراد رو از تیم کنار گذاشتیم. همه‌ی اینا کنار هم، امید زیادی داشتیم به اینکه امسال صرفن برای تفریح نریم تو زمین و بریم که نتیجه بگیریم. بعد از شروع بازی‌ها، اوضاع خیلی هم اونطوری که فکر می‌کردیم پیش نرفت و هرچند یکی دو هفته‌ی اولش بد نبود، اما بعدش دور باخت‌ها شروع شد و سه  چهار‌تا بازی رو ردیف باختیم؛ که یکی‌شون هم محض اطلاع شیش‌تایی بود. بعد همون بازی تحقیرآمیز مثل لشگر شکست‌خورده نشسته بودیم دور هم روی زمین، بازیکنای تیم حریف با لبخند از جلومون رژه رفتن و ما هم شروع کردیم به بررسی فاجعه.

از بین تمام صحبت‌هایی که رد و بدل شد، دو تا نکته‌شو می‌خوام برای این نوشته استفاده کنم. اول اینکه لا‌به‌لای حرفایی که هم‌تیمی‌ها می‌زدن، تیکه‌تیکه جمله‌هایی رد و بدل می‌شد مثل اینا: «بهروز چرا اصلن حواست نبود؟»، «سر فلان موقعیت چرا همینطوری واسه خودت زل زده بود به زمین؟»، «اون پاسو که انداختم، اصلن متوجه شدی؟!»… به طور کلی، چیزی که دستگیرم شد این بود که به اتفاق آرا، من «حواسم سر جاش نبود» و ظاهرن «بار اول و دوم هم نبود» که من این اواخر اینجوری رفتار می‌کردم. دومین نکته‌ این بود که بچه‌ها تصمیم گرفتن از بازی‌ بعدی، یه نفر رو بفرستن بالای ورزشگاه تا کل بازی رو از بالا فیلم‌برداری کنه و بعدش به جای اینکه کنار زمین ولو بشیم و برای تحلیل بازی به خاطراتمون متوسل بشیم، بتونیم درست حسابی خودمونو از بیرون نگاه کنیم و بفهمیم چه مرگمونه.

بازی بعدی رسید، فیلم‌بردامون کارشو به خوبی انجام داد و هرچند دوباره باختیم، ولی بعد بازی فقط نگاه کردن دو دقیقه‌ی اول فیلم کافی بود تا بفهمیم بیشتر از اینکه شبیه یه تیم فوتبال باشیم، شبیه یه گله گوسفندیم که عین احمقا دنبال توپ می‌دوئن. خیلی واضح بود که چه چیزایی رو باید توی تیم درست کرد و جالب‌تر این شد که فقط با کمی حرف زدن راجع به اون موارد، بازی بعدی رو دو هیچ و بازی بعدی‌شو هفت هیچ بردیم! به همین راحتی.

اما بعد از این همه داستان گفتن، باید بگم که هدفم اصلن قصه‌ی فوتبالیست‌ها تعریف کردن نبود. همه‌ی اینا رو گفتم که آخرش راجع به مقوله «افسردگی» حرف بزنم و اگر احساس می‌کنید که این نوشته‌ اصلن اون جریان پیوسته‌ و نرمال یه نوشته‌ی به درد بخور رو نداره، دلیلش همین مقوله‌س.

از دوستانی که نوشته‌ی قبلی رو خوندن و از غر زدن من ناراحت بودن، عذرخواهی می‌کنم، ولی باید یه توضیح کوچیک بدم و بگم که اون موقعی که اون مطلب رو می‌نوشتم (و البته از چند هفته قبلش)، درگیر دست و پنجه نرم کردن با این واقعیت بودم که اون بنایی که سال‌ها آروم آروم توی ذهنم شکل گرفته بود و قد کشیده بود، یه دفعه و توی شرایطی که اصلن پیش‌بینی‌شو نمی‌کردم منهدم شد و طبیعتن نتیجه‌ش برای من (مثل هر آدم دیگه‌ای)، عصبانیت، استرس، خشم و همه‌ی احساسات منفی و مخرب بود. هر چیز کوچیکی که می‌تونست یه طوری پل بزنه به خاطرات و خیالبافی‌های گذشته، پتانسیل اینو داشت که داغونم کنه؛ از چراغ روشن آی.دی فلان آدم توی فلان مسنجر گرفته تا فلان دوستی که فلان تیکه رو میندازه و فلان کسی که از فلان طریق به فلانی وصله.

توی اوضاع بی در و پیکر روحی روانیم تنها کاری که – اون هم با درد خیلی زیاد – تونستم بکنم، حذف کردن تمام این «فلان»‌ها بود از زندگیم. از علامت‌ها گرفته، تا افراد، تا آی.دی‌های اینترنتی، هر چیزی که خاطره‌ای رو زنده می‌کرد و هرچند انگار کل این کار هیچ تاثیری نداشت که نداشت، اما این رویه رو حفظ کردم و چند ماه گذشت و بالاخره یه روزی شد که بیدار شدم و دیدم که هیچ حس خاصی ندارم. درست عین حسی که یکی دو بار موقع به هوش اومدن بعد از اتاق عمل داشتم، حس اینکه انگار «ری استارت» شدی و کلن تنها جاییت که خوب کار می‌کنه، تـخـم‌های مبارکته.

سرتون رو درد نیارم چون اساسن خودمم حوصله‌ی نوشتن ندارم؛ اما به طور خلاصه احساس می‌کردم «خوب شدم» و «تموم شد». ولی واقعیت اینه که اون حالت عصبی و اون همه تنش شدید درونی و افکار مخرب قطعن ظرف چند هفته و بدون اینکه اتفاق خوبی افتاده باشه از بین نرفته بودن و «تموم نشده بودن»، صرفن از حالت خشم و عصبانیت آشکار، تبدیل به یه افسردگی خاموش شده بودن که خودم‌ هم هفته‌ها و ماه‌ها ازش بی اطلاع بودم و اگر صحبت‌ها و تذکرهای دوستان دور و برم نبود، شاید تا سال‌ها هم نسبت به این قضیه خودآگاه نمی‌شدم که گاهی وسط جمع یه دفعه ساکت می‌شم و «میرم تو خودم»، یا تو زمین فوتبال سرمو میندازم پایین و وسط بازی واسه خودم دو سه دقیقه قدم می‌زنم…

نکته‌ی کلی اینه من با همه‌ی اینکه مغزم صبح تا شب مشغول تجریه و تحلیل تمام چیزای کوچیک و بزرگ دنیاس، و به درگیر شدن توی مفاهیم پیچیده اعتیاد دارم، از درک ساده‌ترین شرایط درونی خودم هم عاجزم و حتی نسبت به حس‌هایی مثل خوشحالی، ناراحتی، افسردگی و حتی گرسنگی و تشنگی خودم هم آگاه نیستم. گاهی دو سه سال بعد از یه اتفاق متوجه میشم که فلان جا چقدر خوش گذشته بود، معمولن دیگران بهم توضیح میدن که ناراحتم یا افسرده و بیشتر اوقات فقط از روی دل دردم می‌فهمم که اضطراب دارم. بعضن حتی زمانی می‌فهمم تشنمه که مثلن سردرد گرفته باشم و بدن بیچاره‌م به سردرد به عنوان آخرین روش برای درخواست آب از من متوسل بشه؛ یا بعد از اینکه یه هفته می‌گذره و یادم نمیاد که اخیرن غذای درست حسابی خورده باشم، منطقن نتیجه می‌گیرم که «احتمالن» چند روز گذشته گرسنم بوده! دکتر هلاکویی می‌گه «خوشبختی، خودآگاهی لحظه به لحظه‌ است». من هم همیشه تلاش می‌کردم خیلی عمیق خودمو کند و کاو کنم و ریشه‌ی ریز‌ترین احساساتی که گاهی سر و کله‌شون پیدا می‌شد رو به دست بیارم. توی خیلی از مواردش هم موفق بودم اما این جریانات اخیر باعث شد خیلی از ویژگی‌های درونیم که کاملن ازم پنهان مونده بودن یه دفعه رو بشن.

دلیل گفتن داستان فیلم‌برداری از فوتبال رو هم توضیح بدم و برم. ما با اینکه کل تابستون راجع به استراتژی‌ بازی‌ کردن و پوزیشن و وظایف هر بازیکن بحث و تمرین کرده بودیم، نتونسته‌ بودیم تیم به درد بخوری درست کنیم. به محض اینکه پنج دقیقه از بازی خودمونو از زاویه‌ی بالا توی یه فیلم موبایلی بی کیفیت دیدیم، تمام چیزایی که توی تیم غلط انجام میشد رو به سادگی پیدا کردیم و صرفن آگاه شدن به اونا (بدون اینکه تمرین خاصی بعدش انجام بدیم) خود به خود تمام مسئله رو حل کرد.

درس این ماجرا برای من این بود که گاهی باید به بازخوردی که از بیرون به آدم داده میشه خیلی بیشتر اعتماد کرد تا تمام محاسبه‌ها و تجزیه‌ و تحلیل‌های پیچیده‌ای که آدم خودش می‌کنه. حتی اگر آدم حقیقتن از تمام کسایی که اون بازخورد‌ها رو بهش ارائه می‌کنن باهوش‌تر و منطقی‌تر باشه. خیلی ساده، از بیرون، همه‌ چیز خیلی واضح‌تر دیده میشه.

یه روضه‌ی دیگه هم می‌خواستم بخونم که جدن دیگه حالشو ندارم. فقط بسنده می‌کنم به این نقل قول از یونگ، اگه کسی حسشو داشت بعدن توی کامنت‌ها می‌تونیم راجع بهش حرف بزنیم: «بعضی‌ اشخاص از ترس اینکه با چه اکتشافاتی روبرو شوند، از تجزیه و تحلیل زیاد از حد خود وحشت دارند. ولی‌ باید به درون زخمهایتان بخزید تا با ترس‌هایتان روبرو شوید. هنگامی که خونریزی شروع شود، پاکسازی میتواند آغاز گردد».

بازم بابت پراکنده نویسی پوزش میشه. طی دو سه هفته‌ی آینده یه سری برنامه‌های توپ دارم از جمله اینکه میخوام برم یه هفته‌ای مکزیک خونه‌ی الکس اینا زندگی کنم! احتمالن چیزای جالبی برای نوشتن خواهم داشت 🙂

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.5/5 (16 votes cast)

قارچ خور!

 

بعد از این بر آسمان جوییم یار
زان که بر روی زمین جستیم، نیست…

این تصویر رو خیلی از بچه‌های هم‌نسل من باید بشناسن. یه قسمتی از بازی «سوپر ماریو» (که ما بهش می‌گفتیم قارچ‌خور) روی کنسول‌های قدیمی نینتندو (که باز ما بهشون می‌گفتیم «میکرو»). داستان این آقای سیبیلو که وقتی قارچ می‌خورد گنده‌تر می‌شد و باید  هفت خان رستم رو رد می‌کرد و با انواع و اقسام جک و جونورها در میفتاد و از روی گولّه‌های آتشی و گودال‌ها می‌پرید و دهن اژدها و لاک‌پشت‌های پرنده رو سرویس می‌کرد و تو دریا شنا می‌کرد و می‌رفت و می‌رفت تا می‌رسید به زیر زمین یه قلعه که غول توش بود، غول رو می‌کشت و می‌رفت به انتهای دخمه تا «پرنسس» رو نجات بده و وقتی که می‌رسید اونجا، می‌دید که پرنسسی در کار نیست و به جاش یه عروسک اونجاس؛ و همونطوری که می‌بینید، یه نوشته هم اون بالا ظاهر می‌شد که می‌گفت: «استاد! ‌ر‌یــد‌‌‌‌ی‌، سازمان آب هم اعتصابه… شاهزاده خانوم ما توی یه قلعه‌ی دیگه تشریف دارن…» و بازی همین‌طور سخت‌تر می‌شد و این بدبخت هم جستجوشو از این قلعه به قلعه‌ی بعدی ادامه می‌داد…

Mario_OtherCastle

بچه که بودم عاشق اینجور بازی‌ها بودم ولی بابام بنا به دلایلی (که منطقی هم بودن) مخالف سرسخت بازی‌های کامپیوتری بود و اینقدر در برابر من مقاومت کرد که آخر سر دست به دامن مادربزرگم شدم و ایشون هم به عنوان جایزه‌ی نماز خوندن، یه «میکرو» برام خرید و از اونجا بود که این جناب آقای سوپر‌ ماریو، تبدیل شد به بخش مهمی از کودکی من. صبح تا شب و شب تا صبح دسته توی دستم بود و زل زده بودم به تلویزیون و دست کم تا زمانی که دسته‌های میکرو خراب شد، کلی خوشحال بودم.

توی اون سال‌ها ماریو بخش مهمی از کودکی من بود. یه مدتی گذشت، دسته‌های میکرو خراب شد و کلن جمع شد توی یه کارتن و برای همیشه افتاد توی انباری.  ولی ماریو با زیرکی خاصی از میکرو در اومد، رفت توی جلد من و بعد از اون من در کنار کودک درون و ‌‌تـخـم‌‌ ‌سـگ درون، یه ماریوی درون هم داشتم که هی قارچ خورد و قارچ خورد و بزرگ‌تر شد و کم کم کنترل بخش مهمی از زندگی منو به دست گرفت.

هیجده سالم که بود، ترم اول دانشگاه که بودم، مثل بقیه‌ی پسرای خوب اون دوران دلباخته‌ی یه دختری شدم و کم‌کم دیگه بیست و چهار ساعت بهش فکر می‌کردم. صاف و ساده، عین این احمقای دوست‌داشتنی؛ خوابشو می‌دیدم، شب امتحان به جای درس خوندن غزل تلاوت می‌کردم و تقریبن هشتاد درصد حجم فکری و پنجاه درصد مکالماتم با دوستای نزدیکم به ایشون اختصاص داشت. تنها قسمت این ماجرا که مثل داستان بقیه‌ی نوجوونای احمق دوست‌داشتنی نبود، این بود که من هیچ وقت به این بنده‌خدا چیزی رو ابراز نکردم. هرچند احتمالن نگاهای احمقانه‌م، پی‌ام‌های نصف شبی یاهو مسنجر احمقانه‌م، و بقیه‌ی رفتار‌های احمقانه‌م مثل اسب آبی داد می‌زد که تو او دل صاب مرده چه خبره و رنگ رخساره‌م هم به شدت خبر می‌داد از سرّ درون، و اون بدبخت هم دو سه سال انواع و اقسام سیگنال‌ها رو امتحان کرد و تا بلکه منو به حرکتی وادار کنه ولی خب کلن ناامید شد… با همه‌ی اینا، عملیات سرکوب احساسات طی تمام اون چند سال بالاخره با موفقیت انجام شد؛ اون هم فقط به این دلیل که یه نکته‌ی کوچیکی توی مغز من با بقیه‌ی نوجوونای احمق دوست‌داشتنی فرق داشت. من دیگه دهن آینده‌نگری رو سرویس کرده بودم و از اونجا که شرایط اون دوران زندگیم (که نمی‌خوام وارد جزییاتش بشم) بسیار اسف‌بار و مفتضح بود و من هم هیچ امیدی به درست شدن اونا در آینده‌ی میان‌مدت نداشتم، منطقن فکر می‌کردم که بهتره یه آدم دیگه رو معطل خودم نکنم و نکشم توی راهی که نمی‌تونم تا آخرش ببرمش…

ماریوی درون کار خودشو کرده بود. اون دختر، پرنسس بود توی قلعه، من هم ماریو بودم توی مرحله‌ی اول. بین و من و یه «happily ever after» با پرنسس، دنیایی از مشکلات بود؛ جک و جونور، گلوله‌های آتیشی، گودال و اژدها و غول و کوفت و زهر مار و تمام درک من نوجوون احمق هم همین بود که من باید مثل ماریو راه بیفتم و این مشکلات رو حل کنم، زندگیمو روبراه کنم، با جک و جونور و اژدها در بیفتم، قلعه رو پیدا کنم و غولشو بکشم و  پرنسس رو بزنم زیر بغلم و ببرم خونه و خلاصه بریم سراغ زندگیمون. در عمل همین کارم کردم. دست کم تا یه جاهاییش. بی راه نیست اگر بگم که توی کل این چند سال، تمام این «تند تند زندگی کردن‌ها»، این در و اون در زدنا، از مهاجرت و اقامت و سگ‌جون شدن و خونه خریدن و رو به یکجا نشینی آوردن(!)‌ و اینا، همیشه رگه‌هایی داشت از انگیزه‌ای که آرزوی پرنسس توی مغزم بهم می‌داد. چند سال گذشت و من مرحله به مرحله جلو رفتم و هرچی سر راهم بود کنار زدم. روز به روز ماریو‌ تر شدم و سختی‌هایی که دیگه گفتن نداره کشیدم و ترتیب غول‌های زندگیمو دادم و دست آخر به خیال خودم با سر و صورت خونی ولی دست تقریبن پر، عین احمق‌ها رفتم سراغ پرنسس؛ و درست جایی که قرار بود همه چی خوب و خوش تموم بشه، درست مثل استاد ماریو، مواجه شدم با عروسکی که توی تمام این سال‌ها فکر می‌کردم پرنسسه.

البته اون عروسک هیچ گناهی نداشت. نه اون هیچ وقت ادعا کرده بود که پرنسسه و نه حتی من ازش پرسیده بودم که اصلن منتظر اومدن من هست یا نه؛ ولی خوب کل داستان درد داشت؛ اینکه دیدم کلن از اول قلعه رو اشتباهی رفتم درد داشت. اینکه بعد از این همه سال یه دفعه یه نوشته بالای سرت ظاهر بشه که «داداش ‌ر‌‌یــد‌‌‌ی‌، آب هم قطعه» درد داره. اینکه خیلی دیر بفهمی که اون چیزی که دنبالش می‌گشتی کلن توی یه قلعه‌ی دیگه‌س که اصلن نمی‌دونی کجاس، مثل یه آب سردیه که بریزن رو سرت. بدتر از همه، حتی اینکه ببینی توی این چند سال زندگی ماریویی، یه جورایی اینقدر پیر شدی که دیگه حوصله‌ی عروسک‌بازی نداری هم خودش تلخه.

 * * * * * * * * *

این عکس پایینی، خونه‌ی منه که چند روز پیش بالاخره بعد از چند سال زندگی سخت به سبک اقتصاد مقاومتی، خریدمش و هرچند حالا حالاها باید قسطشو بدم، ولی خوب بازم می‌تونم بگم مال منه. عکس بغلیش هم همون قلعه‌ایه که ماریو بعد از اینکه ماتحتش در کشاکش تلاشش برای پیدا کردن پرنسس آسیب می‌دید، بهش می‌رسید و با هزار امید و آرزو می‌رفت توش و بعدش زرت می‌خورد تو برجکش. می‌دونم برای شما احتمالن معنی نمیده، ولی این روزا واقعن هر وقت میام خونه، قیافه‌ی خونه‌م ناخودآگاه شکل این قلعه و این داستان ماریو و متعلقاتش رو برام تداعی می‌کنه!

palace

یه طنز خیلی تلخی هم هست پشت این قضیه؛ پدر و مادر و فک و فامیلایی که از خونه‌دار شدن من خبر دار شدن و بعضن زنگ می‌زنن تبریک بگن، با یه لحن مثلن کول و در حالی که فکر می‌کنن اولین نفری هستن که این ایده‌ی بی نظیر به فکرشون رسیده، یادآور میشن که «خوب حالا که خونه و ماشین و کار و زندگیت روبراهه و اینا، اگه گفتی نوبت چیه … ؟!!!» منم خیلی خشک و غیر کول میگم:‌ «نوبت یه کم استراحت، یه کم خوش‌گذرونی». بعد از پیدا کردن ماریوی درونم، تازه حس می‌کنم چقدر توهین آمیزه وقتی کسی همچین سوالی ازت می‌کنه و جواب رو هم خودش به زور میده؛ انگار من (و امثال من) تمام جوونیمو گذاشتم و سختی‌هاشو کشیدم تا یه چیزی رو از صفر صفر بسازم و بعد که به یه جای درست حسابی رسید و سختی‌هاش تموم شد، یه دختری که توی همون دوران داشته یه قل دو قل بازی می‌کرده، بیاد مفت و مجانی، «مثل یه پرنسس» شیرجه بزنه وسط خوشبختی من و من هم احتمالن وظیفه دارم تو نشیمنگاهم عروسی بگیرم از خوشحالی.

به جرئت می‌گم، بزرگترین ظلمی که به من (و خیلی‌های دیگه مثل من) شده، جا انداختن این طرز فکر ماریویی از بچگی توی ذهنمون بوده، چیزی که متاسفانه بخش مهمی از سال‌های جوونی منو به بیراهه برد و ده سال طول کشید تا من متوجه عمق ایرادش بشم. و من حالا، در ابتدای بیست و هشتمین سال زندگیم، عمیقن احساس تنهایی می‌کنم؛ احساس رسیدن به کوچه‌ی بن‌بستی که حتی حوصله ندارم ازش برگردم و دلم می‌خواد تهش بشینم، تکیه بدم به دیوار، اولین سیگار زندگیمو روشن کنم و چشمامو ببندم… احساس می‌کنم اینکه این همه سال بدون اینکه آگاه باشم، یه ماریو بودم، یه فاجعه بوده و بدتر از اون، اینکه الان بهش آگاه شدم فاجعه‌تره. نه راه پس هست و نه انرژی بلند شدن…

یادمه ماریو بعد از هفت بار …ر خوردن، بالاخره پرنسس «واقعی» رو توی قلعه‌ی هشتم پیدا می‌کرد. هرچند هیچ کس نمی‌دونه که بعدش دقیقن چی‌ می‌شد. من دیگه حوصله‌ی از این قلعه به اون قلعه دویدن رو برای وقت تلف کردن با یه سری عروسک ندارم. اما اونقدر ماریو شدم که دیگه راه بهتری هم بلد نیستم. ای کاش یکی بیاد و قلعه‌ی هشتم رو همین الان به من نشون بده، تا این سیگارو بندازم زمین، بند کفشمو سفت کنم و بلند شم، یه نفس عمیق بکشم و برای آخرین بار، دوباره راه بیفتم…


پی‌نوشت:

یک. شعر از مولانا.

دو. در ماه‌های گذشته من یه شکست عشقی خوردم البته با گل به خودی، طبق برآورد‌ها دومیش رو هم تا حدود دو ماه و نیم دیگه خواهم خورد، این دفعه توی یه بازی تدارکاتی. اما در مجموع نکته‌ی مثبت این دو تا اتفاق این بود که ابعاد خیلی جالبی از خودم رو کشف کردم، و ارتباط‌های خیلی جالب‌تری بین اتفاقاتی که درگیرشون شدم، با دوران کودکیم. اینه که تا یه چند وقتی [احتمالن] نوشته‌های من یکی در میون حاوی مضامینی از چ‌س ناله‌های عشقی باشه! اگه به قول یکی از دوستان، با خوندن این چیزا کهیر می‌زنید دست کم تا نوروز بعدی این دور و برا پیداتون نشه.

سه. یه بازی دیگه هم بود که در واقع آخرین بازی کامپیوتری‌ای بود که توی ایران تا تهش رفتم، به اسم Prince of Persia، نسخه‌ی Sands of Time که بعدها فیلمی هم دقیقن به همین اسم از روش ساخته شد (هرچند داستان فیلمش کاملن متفاوت بود). توی این بازی برای اولین بار، یه نوآوری در شکل داستان داده شده بود. بر خلاف تقریبن تمام بازی‌های اول شخص غیر اکشن، اینجا شخص اول صرفن یه پسری که تمام زندگیش رو بذاره زمین و به آب و آتیش بزنه تا یه دختر رو «به دست بیاره» نبود. شخص اول پسر بود، همون اول بازی پرنسس رو پیدا می‌کرد و بعد دو نفری باید در طول مسیر می‌رفتن و می‌جنگیدن و معماها رو حل می‌کردن تا وقتی که به هدف نهایی بازی (که شکست یه جادوگر خبیث بود) دست پیدا می‌کردن. این وسط یه خنجری بود که دست هرکسی که بود، میتونست زمان رو باهاش به عقب برگردونه اما به جز اون شخص هیچ کس دیگه چیزی از واقعیت زمان قبلی به خاطر نمی‌آورد. خلاصه این دو نفر با بدبختی به ته بازی می‌رسن و درست در آخرین لحظات، این خنجر و یه سری آت و آشغال جادویی دیگه خیلی تصادفی زمان رو به هم می‌ریزن و دست آخر پسره هرچی زور می‌زنه به دختره بفهمونه که بابا من و تو با هم فلان جاها رو رفتیم، فلان بدبختی‌ها رو کشیدیم و چه و چه، دختره چیزی یادش نمیاد و میگه «آقا مزاحم نشو»، پسره عذرخواهی می‌کنه، راهشو می‌کشه و برمی‌گرده به «پرشیا». حالا چرا یاد این افتادم؟! آخه همونطور که داستان شکست عشقی اولیم شبیه قضیه‌ی ماریو بود، این شکست عشقی دومی که قراره تا چند ماه دیگه بخورم داستانش شبیه این بازی «پرینس آف پرشیا» هستش! اینه که داشتم به این فکر می‌کردم که اگه زندگی من طبق همین فرمول پیش بره، با توجه به اینکه در چند سال اخیر تنها بازی‌ کامپیوتری‌ای که خیلی کردم فوتبال بوده، احتمالن ماجرای شکست عشقی بعدیم اینطوریه که به همراه ده یازده تا پسر احمق دیگه، بدو بدو میفتم دنبال یه «چیزی» که درست در لحظه‌ای که به دستش میارم، می‌فهمم بهترین کاری که میشه باهاش کرد اینه که با تمام قدرت شوتش کنم به دور ترین نقطه‌ی ممکن… نتیجه‌ی اخلاقی اینه که باید بازی کامپیوتری بعدی که قراره معتادش بشم رو با دقت بسیار بالایی انتخاب کنم! پیشنهادی ندارین؟

چهار. حالا جدای از شوخی، به نظر شما بازی‌های دوران بچگی واقعن می‌تونن روی رقم خوردن اتفاق‌های زندگی ما تاثیر بذارن؟

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.5/5 (32 votes cast)

نوروز بهروز!

این مدت که نبودم، جاتون خالی مثل خر داشتم کار می‌کردم. شغلم رو (داخل همون سازمان) عوض کردم و کار جدیدم که اولش فکر میکردم خیلی آسون‌تره و دیگه از این به بعد یه دستی کار می‌کنم، چنان بلایی سرم آورده که دیگه شب و روزمو گم کردم. کار قبلیم بیشترش برنامه‌نویسی و طراحی سیستم بود و طبیعتش این طوری بود که پروژه رو به من میدادن و منم وقتی آماده میشد بهشون برمی‌گردوندم، بدون اینکه نیاز باشه خیلی با بقیه‌ی کارمندا تعامل داشته باشم. توی این شغل جدید، کنترل سیستم مدیریت غذای یه تعداد زیادی از بیمارستان‌های ایالت رو دادن دست تیم ما (که متشکل از من و دو تا داغون‌تر از منه) و دائم باید پشت تلفن با این و اون ور بزنم و عیب یابی کنم. دو هفته‌ی گذشته حتی یه روز تعطیل هم نداشتم و تقریبن هر روز از شیش و نیم صبح تا ده و نیم شب مثل خر کار کردم و احتمالن تا چند هفته‌ی آینده هم به همین منوال باید ادامه بدم.

نکته‌ی بدترش اینه که تلفن‌هایی که بهم میشه همه‌شون به خاطر اینه که یه چیزی یه جا خراب شده و اگر تا ده دقیقه‌ی دیگه درست نشه دهن مریض‌ها سرویسه. واسه همین همیشه یه سری آدم عصبانی و مضطرب و روان‌پریش پشت تلفنن و من هم «وظیفه دارم» در مقابل دری‌وری‌هایی که میگن با آرامش و احترام برخورد کنم و این اون قسمت از این شغله که من اصلن براش ساخته نشدم. من وقتایی که همه چی خوب و خوشه و دور و بر رفیقامم نمی‌تونم بدون دری‌وری پنج دقیقه حرف بزنم؛ واقعن الان که اجازه ندارم این مشتری‌های پشت تلفن رو ببندم به فحش به شدت دارم زجر می‌کشم!

این مدت به اضافه‌ی یکی دو تا کامنت، چند تا ایمیل هم از دوستای قدیمی نیمه‌مست داشتم که طبق نوشته‌ی نوروز پارسالم، می‌پرسیدن «امسالم عید رو فراموش کردی؟» نه! امسال اتفاقن نوروز خیلی خوب و دوست داشتنی بود. اومدن سه چهار تا زوج جوون ایرانی جدید به پرنس‌جورج کلن فضای زندگی منو خیلی ایرانی‌تر کرده و نوروز امسال جدای از سبزه و هفت سین و مخلفاتش، تمام مراسم دید و بازدید و از خونه‌ی این دراومدن و دوییدن تو خونه‌ی نفر بعدی رو داشت و واقعن خوب بود. سبزه‌هایی هم کاشتم چنان در اومدن که هنوز با تمام قدرت دارن بلند میشن و منم حیفم میاد بندازمشون بیرون، البته امسال برای اولین بار از ته ته ته دلم دو سه تا گره‌ی اساسی زدم بهشون بلکه دیگه این روشای سنتی جواب بده و سال دیگه منم دو نفر باشم!

P_20140404_080554

لابه‌لای این چند تا ایمیل، یه ایمیلی از یه آشنای قدیمی دانشگاه اراک بهم رسید که مو رو به تنم سیخ کرد. نمی‌خوام هیچ توضیح بیشتری بدم فقط اول اینو بگم که این ایمیل بهترین و تنها عیدی‌ای بود که امسال گرفتم، و دوم هم اینکه بدون هیچ توضیح اضافه صرفن میخوام یه خاطره‌ای تعریف کنم برای این دوست عزیز:

کلاس دوم راهنمایی که بودم، هر چهار واحد آپارتمانمون پسرای همسن و سال من داشتن و کار و زندگی ما هر روز غروب فوتبال بازی کردن توی پارکینگ بود. با همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی روابط خانوادگی هم داشتیم و همیشه در حال رفت و آمد بودیم. یه شب یه تعدادی از فامیل‌ها اومده بودن و خانواده‌ی ما و طبقه بالایی و تمام این فامیل‌ها خونه‌ی ما جمع شده بودن. من و پسرا هم طبق معمول داشتیم به شدت فوتبال بازی می‌کردیم و توی یه صحنه، وقتی من داشتم خیلی تند می‌دویدم تعادلم رو از دست دادم و برای اینکه نیفتم، دستم رو محکم زدم به دیوار؛ یه صدای «تق» اومد و بازوی چپم در جا شکست. در حالی که شوکه شده بودم، وایسادم و آروم دست چپم رو تاب دادم، و با چشم خودم دیدم که انگار که بین کتف و آرنج یه مفصل سومی وجود داشته باشه، دستم از اونجا خم میشه!

همه ساکت بودن و زل زده بودن به صحنه، آروم دستم رو بغل گرفتم و از پله‌ها اومدم بالا و خودمو رسوندم پشت در و چون نمیتونستم دستمو ول کنم که در بزنم، داد کشیدم که «درو باز کنین». رفتم تو و در حالی که چهل نفر آدم دور تا دور خونه نشسته بودن به بابام نگاه کردم و گفتم: «دستم شکسته…». بعد از یه لحظه نگرانی، یه بنده خدایی گفت: «انگشتاتو باز و بسته کن»، و من هم آروم این کارو کردم. ظاهرن آدمی که دستش شکسته نباید بتونه این کارو بکنه اما برای من شد(!)، و همون جا اولین کامنت اومد که «نه بابا نشکسته، وگرنه نمیتونستی انگشتتو تکون بدی»، نفر دوم پشت بندش گفت «اصلن اگه شکسته بود تو اینجوری میومدی اینقدر ریلکس بگی شکسته؟! الان ساختمونو رو سرت گذاشته بودی!» و نفر سوم فرمود که «من فلان کسم دستش شکسته بود، مرد گنده داشت گریه میکرد، تو هم نمیتونستی اینطوری طاقت بیاری اگر شکسته بود» و خلاصه هرکی یه زری زد در جهت رفع توهم شکستگی و بعد از پنج دقیقه هم جمیعن به این نتیجه رسیدن که فقط یه کم درد گرفته، بگیر بشین یه پرتقال بخور خوب میشی!

دو سه ساعتی گذشت و مهمونا رفتن، من دوباره گفتم بابا جماعت این دست شکسته، من دارم از درد می‌میرم؛ ولی مثال نقض این بود که «اگه از درد می‌مردی که اینقدر ساکت نبودی». بعد از این سال‌ها وقتی این خاطره یادم میاد، هنوز باورم نمیشه که اون شب من با دست شکسته خوابیدم. بابام هم مثلن پیشم خوابید که مواظبم باشه(!) و هر نیم ساعت هم یه تکونی میخورد و میرفت رو دستم و من دادم میرفت آسمون… صبح بیدار شدیم، زندگی طبق روال طبیعیش ادامه پیدا کرد، بابام رفت سر کار، هر کی رفت دنبال زندگیش و منم چون تا نزدیک ظهر «غر می‌زدم» که این دست شکسته، دیگه بلند شدم برم خودم یه خاکی تو سرم کنم. راه افتادم پای پیاده، به سمت درمانگاهی که حدود نیم ساعت پیاده‌روی از خونه‌مون داشت؛ توی شرق تهران، منطقه‌ی شلوغی که اگه پنج دقیقه راه بری به دو سه نفر برخورد فیزیکی می‌کنی. خلاصه هر دو دقیقه اهالی محل رو با یه داد کوچولو مستفید کردم تا رسیدم درمانگاه. نوبتم که شد، عکس از بازوم گرفتن و گفتن «دستت شکسته!». عکس رو گرفتم بغلم، با همون وضع نیم ساعت پیاده برگشتم تا رسیدم خونه و بالاخره بعد از حدود هیجده ساعت و با ارائه‌ی مدارک کافی به خانواده، تصویب شد که دستم شکسته! زجری که توی اون بازه‌ی زمانی از شکسته شدن دستم تا بالاخره رفتن به بیمارستان و گچ گرفتنش کشیدم، انصافن برای یه بچه‌ی سیزده ساله زیاد بود. 

این خاطره رو خواستم بگم به عنوان یه نمونه؛ از اینکه دیگرانی که دور و برت هستن، حتی اونایی که واقعن دوستت دارن و بهت فکر می‌کنن، معمولن اونقدر عمیق نیستن که «اگر گریه نکنی» دردت رو بفهمن و به رسمیت بشناسن. برای اینکه بفهمن داری «درد» می‌کشی، باید داد بزنی، چـ‌س‌ناله کنی،  التماس کنی، اشک بریزی و سلیته‌بازی در بیاری؛ وگرنه همیشه محکومی به این که «اگر فلان بودی که بهمان می‌کردی…» هدف از گفتن این خاطره نه مظلوم نمایی بود نه سگ‌جون نمایی و نه حتی انتقاد از کم‌توجهی خانواده؛ فقط این بود که به دوست عزیزی که اون ایمیل عیدی رو برای من فرستاد بگم که خوشحالم که می‌بینم تو یکی از اون آدمای معمولی نیستی :-‌‌)

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.2/5 (14 votes cast)

…Say something I’m giving up on you

چند هفته‌ی گذشته سرم خیلی شلوغ بود، هم از نظر مسائل شخصی و هم مسائل شغلی و حرفه‌ای. شغلم رو عوض کردم و البته کل تغییرش اینه که از میز فعلیم به میز روبرویی منتقل میشم ولی به هر حال امتحان و مصاحبه و روال‌های اداریش استرس خودش رو داشت و زندگی‌ شخصیم هم به شدت درگیر یه زلزله‌‌ی احساسی و پس‌لرزه‌هاش بود. این وسط البته الکس توی مکزیک یه حرکت خفن زد و با یه تتوی پارسی کل استادیوم رو به وجد آورد (لینک عکس، بدون شرح!) و حالا از همه‌ی اینا که بگذریم، یه دو سه ساعتیه آرامش به زندگیم برگشته و قبل از این که باز به فنا بره و تمرکزم بپره، تصمیم گرفتم یه حالی به نیمه‌مست بدم، البته راجع به یه موضوعی که توی همین زلزله‌های اخیر به شدت برام پررنگ شد.

یادمه پارسال، چند ماهی بعد از اینکه توی این محل کارم مشغول شده بودم، اگر اشتباه نکنم یه روزی بازی‌ ایران و کره‌ی جنوبی بود که به وقت پرنس‌جورج میفتاد حدود ساعت یازده ظهر. به صورت شوخی-جدی به مدیرمون گفتم اگر اجازه بدی، من به جای اینکه یواشکی بازی رو توی کامپیوترم نگاه کنم، خیلی قشنگ دو ساعتی کار رو تعطیل کنم و با خیال راحت بشینم بازی رو ببینم و از اونور دو ساعت اضافه وایسم. مدیر دپارتمان ما (میشل) هم که خودش هم خیلی فوتبالیه و هم خیلی چیزا راجع به ایران می‌دونه گفت باشه، برو منم لابه‌لاش وقت کنم یه سری می‌زنم. این وسط یکی دیگه از همکارا که اونم یه نمه تو فوتبال و اخبارش هست گفت منم میام و خلاصه سه نفری رفتیم توی یکی از اتاق‌های میتینگ و با تجهیزات اساسی نشستیم به بازی دیدن.

فکر میکنم دور و بر دقیقه هفتاد بود که آندرانیک تیموریان تعویض شد، و در حالی که داشت از زمین بیرون میومد طبق سنت مسیحی‌ها به عنوان شکر علامت صلیب رو با دست روی سر و سینه‌ش رسم کرد و از زمین خارج شد. اینجا بود که اون همکار دیگه‌مون یه دفعه پاپیون کرد، چشماش گرد شد و بعد از اینکه با همون چهره‌ی متعجب چند بار نگاهش بین من و تلویزیون رفت و برگشت کرد، در حالی که مطمئن نبود سوالی که می‌خواد بپرسه احمقانه‌ست یا نه، خیلی آهسته گفت:
«?Is he gonna be in trouble»
من چون خیلی حضور ذهن نداشتم اول متوجه نشدم منظورش چیه ولی خوب خیلی سریع با یکی دو تا سوال جواب کوچیک فهمیدم که با ذهنیتی که این بابا راجع به ایران داشت، فکر می‌کرد احتمالن آندرانیک با نشون دادن علامت مسیحی‌ بودنش براش دردسر درست میشه و میفته زندان و الی آخر!

در خلال ادامه‌ی بازی آروم آروم چیزایی که فکر می‌کردم لازمه در مورد حقوق مسیحی‌ها توی ایران بدونه براش توضیح دادم، اینکه اونا توی مجلس نماینده‌‌های خودشونو دارن، میتونن دانشگاه برن، و … که البته اینجا گفتنش مسخره به نظر میاد، ولی برای آدمی که هیچی از دنیا نمی‌دونست به جز چیزی که تلویزیون خونه‌ش نشون میداد، هر کدوم این موارد اینقدر عجیب و غیر منتظره بود  که هر ده ثانیه یه بار یه «wow» می‌گفت و با تعجب به میشل نگاه می‌کرد، میشل هم (که خیلی با‌سواد و باشعوره و خودش هم در واقع مهاجره) با یه لبخند عاقل اندر سفیه رو گوشه‌ی لبش بهش می‌فهموند که «خاک بر سر بی‌سوادت».

این ماجرا گذشت، تا همین یکی دو ماه پیش که یه بار با همین آقای مدیر توی تنها رستوران ایرانی پرنس‌جورج رو در رو شدم و نشستیم به گپ زدن. همینطور لابه‌لای حرفا بحث خاطرات شغلی شد و نمیدونم چطوری اما بحث رسید به همون روز فوتبال دیدن. میشل گفت: «بعضی مردم خیلی داغونن. توی دنیایی زندگی می‌کنن که با چار تا کلیک می‌تونی یه کمینه‌ی اطلاعاتی رو راجع به هر کشوری و حتی هر شهری پیدا کنی، بعد یه نفری که خیر سرش چار پنج سال دانشگاه هم رفته یه دفعه میاد یه سوالی می‌پرسه که آدم دلش می‌خواد بزنه تو سرس… راستش اون روز خیلی برام جالب بود که تو اینقدر با حوصله داشتی وقت میذاشتی تا جواب یه سوال احمقانه رو بدی».

از همون سال اولی که من اومدم پرنس‌جورج، توی شهری که مردم بومیش خیلی مهاجر ندیدن و خیلی‌هاشون طبیعتن چیز زیادی هم راجع به کشورای دیگه نمی‌دونن، هرازگاهی با سوال‌های خیلی خنده‌دار مواجه شدم. اینکه با توجه به تبلیغات و احاطه‌ی شبکه‌های خبری روی ذهنیت مردم، یه وقتایی سوال‌های دور از واقعیت راجع به کشوری مثل ایران شنیده بشه خیلی غیر منتظره نیست، اما گاهی این سوال‌ها چنان کاریکاتوری بوده که واقعن باور کردنش سخته. اولین بارش رو دقیقن یادمه، چند ماه بعد از اومدنم با یه بنده‌خدایی توی کافه‌ی دانشگاه همبرگر می‌خوردیم، و طرف یه دفعه پرسید: «تو ایران همبرگر هست؟!» من ناخودآگاه زدم زیر خنده و یه هفت هشت ثانیه‌ای قاه قاه خندیدم و بعدش که دوباره فرمون اومد دستم با لحن تمسخرآمیزی گفتم: «نه، فقط تو کانادا هست!» اون طرف از خجالت سرخ شد، زرد شد، سفید شد، چند بار به خاطر مسخره بودن سوالش عذرخواهی کرد و شب که برگشتم خونه دیدم یه ایمیل عذرخواهی هم بهم زده.

اون شب فکرم خیلی مشغول شد. به این فکر کردم که اون آدم شاید به هر دلیلی این تصور رو داشته که مثلن ایران اینقدر عقب‌افتاده‌س که توش حتی همبرگر هم نیست. می‌تونست تا آخر عمرش اون تصور رو نگه داره، راجع به همه چیز ایران قضاوت کنه، به این و اون هم با اطمینان قضاوت‌هاشو بگه و هیچ وقت هم به من ایرانی این فرصت رو نده که واقعیت رو براش توضیح بدم. ولی وقتی اومده و بدون اینکه بی‌احترامی بکنه یا طعنه‌ای بزنه، خیلی ساده این سوالی که توی ذهنش بوده رو به من گفته، یعنی در واقع این «فرصت» رو دو دستی به من تقدیم کرده تا واقعیت رو در اختیارش بذارم و ذهنیتش رو تصحیح کنم. جدای از اینکه پیش‌فرض ذهنش چی بوده و سوالش چقدر احمقانه بوده، به خاطر اینکه به جای نهایی کردن قضاوتش اول ترجیح داده این فرصت رو در اختیار من بذاره باید ازش سپاسگزار باشم. احتمالن ده‌ها آدم دیگه‌ هم توی این محیط هستن که ممکنه هزار جور تصور عجیب و غریب داشته باشن، اما اونقدر پخته نیستن که قبل از نهایی کردن قضاوتشون احتمال این رو هم بدن که شاید واقعیت چیز دیگه‌ای باشه و بنابراین راجع بهش سوالی بپرسن.

من از اون روز تلاش کردم رویه‌م رو کاملن تغییر بدم. تا همین امروز هم (جدای از آدمای خیلی با سواد و دانایی که توی همین شهر باهاشون آشنا شدم و ازشون چیز یاد گرفتم)، هر چند ماه یه بار توی یه موقعیت تصادفی با سوال‌های خنده‌دار یه آدم جدید مواجه شدم و بدون اینکه حتی لبخند بزنم، خیلی جدی بهشون جواب دادم و تا جای ممکن هم اطلاعات جانبی به پاسخم اضافه کردم و همیشه هم آخرش از اینکه طرف اون سوالو پرسیده (به جای اینکه توی ذهنش نگه داره و قضاوت کنه) تشکر کردم. سوال‌هایی مثل «توی ایران اجازه میدن والیبال بازی کنی؟»، «اسمارت‌فون تو ایران هست؟»، «شماها عربین؟»، «زن‌‌ها حق دارن برن مدرسه؟» و حتی «تو ایران برق هست؟» آره، به جون مادرم این سوال آخری هم یه بار ازم پرسیده شده! واکنش من هم همیشه همین بوده و بعد از این هم همینه، با آگاهی از اینکه احتمالن چیزای زیادی توی دنیا هست که من هم ذهنیت دور از واقعیتی راجع بهشون دارم، اون آدما رو به خاطر دادن این فرصت بهم تحسین میکنم و تا جایی که بخوان اطلاعات در اختیارشون می‌ذارم. معمولن هم جبهه نگرفتن در مقابل سوالشون این اعتماد به نفس رو بهشون میده که پشت هم هی ادامه بدن و بپرسن و بعد از نیم ساعت حرف زدن باهات، احساس کنن که انگار یه کتاب خوندن و کلی ازت متشکر باشن و بعد از اون همیشه کنارت احساس «امنیت» کنن.

من اخیرن تازه یادم افتاده که می‌تونم از اونور قضیه هم همینطوری باشم. یعنی وقتی خودم هم نسبت به کسی ذهنیت بدی دارم، یا دلخوری، یا نگرانی، یا هر چیز دیگه، برم و مودبانه ولی خیلی مستقیم اون ذهنیت رو در اختیارش بذارم. چیزی که در تعامل با کانادایی‌ها واقعن خوب نتیجه میده و متاسفانه در تعامل با ایرانی‌ها نه زیاد. چون معمولن مخاطب ایرانی از خود این نکته که «تو چرا اساسن باید فلان فکر رو بکنی» شاکیه و (مثل رفتار خود من سر قضیه‌ی همبرگر)، این رک بودن رو یه حمله تلقی می‌کنه.

من تازه دارم به عمق این قضیه پی می‌برم که سر همین نکته‌ی ساده که ما توی فرهنگمون رک و مستقیم و (و البته محترمانه) راجع به خیلی چیزا حرف نمی‌زنیم و علاقه‌ای به شنیدنش هم نداریم، باعث میشه چقدر به طرز ناجوری کنار هم احساس ناامنی کنیم؛ اما اینقدر سال‌های سال اینطوری زندگی کردیم که دیگه متوجهش نیستیم. خود من تازه شاید چند ماهیه که می‌فهمم کنار گذاشتن همین یه عادت چقدر می‌تونه ابعاد مختلف زندگی آدم رو تحت تاثیر قرار بده؛ توی همین چند ماه جدای از زندگی شخصی، تاثیرشو توی محیط کارم هم احساس کردم و میدونم که توی هر موقعیت دیگه‌ای هم این نگرش میتونه تغییرات زیادی ایجاد کنه. الان متوجه میشم چرا تو فرهنگ ما اینقدر متلک و تیکه و کنایه و زخم زبون و «رفتار غیر مستقیم» هست و انتقاد مستقیم و منطقی نیست. اینکه چرا توی تمام دوران زندگیم توی ایران، واضح‌ترین نشونه‌ی اینکه خانواده الان داره با یه بحران دست و پنجه نرم می‌کنه این نبود که چند نفر آدم نگران نشستن و منطقی بحث می‌کنن، بلکه این بود که درهای اتاق‌ها زارت کوبیده میشدن به هم و ظرفا شلق شلق پرت میشدن توی سینک آشپزخونه… اعصاب‌های خردی که بعضن همه‌شون میدونن از چی ناراحت و نگرانن ولی نه کسی توانش رو داره که راجع به موضوع حرف بزنه و نه اگر بزنه طرف مقابلش درست استقبال میکنه.

از همون روزای اولی که توی این محل کارم استخدام شده بودم، میشل که خودش پونزده سال پیش به عنوان مهاجر اومده بود کانادا و تمام این مسیر پیش روی من رو قبلن طی کرده بود، همیشه روی ریزه‌کاری‌های رفتارام خیلی حساسیت نشون میداد و سعی می‌کرد دوستانه بهم بفهمونه که یه سری از عادت‌هایی که ما از فرهنگ‌های شرقی با خودمون میاریم چقدر خطرناکه. بعضن که تردیدهای ناخودآگاه من رو توی مطرح کردن مشکلات فنی پروژه‌ها می‌دید و از اون طرف می‌دید که دارم شدید زور می‌زنم که مشکل رو «یه جور دیگه» حل کنم، از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا از سال‌های اول مهاجرت خودش و رفتار‌های مشابهش و تبعات منفیش به من بگه و یه بار هم علنن گفت که «برای من ده سال طول کشید تا همین یه دونه عادت رو تغییر بدم. تو باهوش‌تر از منی، سعی کن برات ده سال طول نکشه». راجع به جزییات این اتفاق‌ها خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی دیگه مطلب خیلی طولانی شد. حالا شاید بعدن شماره دوی این مطلب رو بنویسم چون واقعن یکی دو تا نکته‌ی اساسیش جا نشد.

هیچی دیگه همین! خدافظ D:

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.7/5 (15 votes cast)

در دل و جان خانه کردی عاقبت…

از وقتی از ایران برگشتم (نزدیک دو ماه پیش) همه چیز زندگیم عوض شده. قبل از اینکه برم ایران و از شر اون مشکل استرس‌زای سربازی خلاص بشم، از نظر فنی زندگیم دقیقن همین چیزی بود که الان هست و واسه همین نمیفهمم این همه تفاوت از کجا داره میاد. اون موقع هم ساعت هفت و نیم صبح می‌رفتم سر کار و چهار بعد از ظهر برمی‌گشتم، غذا درست می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و خونه رو تر و تمیز می‌کردم و تقریبن بعد از همین کارا ساعت شده بود یازده شب و دوباره باید می‌خوابیدم! الان هم دقیقن همون کارا رو دارم می‌کنم، فقط فرقش اینه که وقتی تموم میشه ساعت تازه پنج و نیمه و من تا یازده شب از شدت حوصله سر رفتگی و احساس بیهودگی و پتیارگی و مفید نبودن همه‌ش به خودم دری‌وری می‌گم. این خونه‌ی جدیدی که گرفتم دو‌خوابه‌س و هدف از اول این بود که یه همخونه بگیرم تا مخارج سبک‌تر شه، ولی نمی‌دونم چرا بی‌دلیل یه حس بدی نسبت به این قضیه دارم و فعلن هیچ اقدامی نکردم.

خلاصه اینکه مدتی بر این منوال گذشته که نصف روز بیکارم و چون می‌دونم که قطعن چند سال دیگه که [احتمالن] خیلی سرم شلوغ‌تر از الانه، به خودم فحش‌ خواهم داد که چرا «اون روزا» به جای یه قل دو قل بازی کردن یه کار مفید انجام ندادم، شروع کردم به یاد گرفتن یه سری چیزا به روش خود‌آموز که الان و شاید حتی در آینده به هیچ دردی نمی‌خورن، ولی خوب از عذاب وجدانم کم می‌کنن؛ مثلن زبون اسپانیایی، مباحث جامعه‌شناسی مربوط به نمادهای فراماسونری، یه پلت‌فرم برنامه‌نویسی جدید، دفتر پنجم مثنوی معنوی که نمی‌دونم چرا هیچ وقت قسمت نشده بخونمش و ظاهرن تمام داستانای کمر به پایینش هم همونجاس، و چیزای باری به هر جهت دیگه که تو لحظه حسش باشه.

منتها چند روز گذشته فشار بیکاری باعث شد یه حرکت باحال هم بزنم که بعد از مدت‌ها یه خورده با خودم حال کنم! دیدم الان که هم‌خونه ندارم و شاید حالا‌ حالاها هم نداشته باشم (و اصلن داشته باشم، کــون لقش)، بیام یه خورده فضای خونه رو ایرانی کنم! من کلن آدم هنرمندی نیستم[۱] ولی خوب کاری رو که بخوام انجام بدم در نهایت انجام میدم. این شد که نشستم فکر کردم و با اون مقداری که شعور هنری نداشته‌م قد می‌داد، یه ایده زدم و کارو شروع کردم. اول یه فونت نستعلیق از توی اینترنت پیدا کردم و دانلودش کردم و بعد شروع کردم به نوشتن یه سری شعر‌هایی که خیلی دوستشون داشتم، بیت‌هایی که هرکدمشون لحظه‌های توصیف‌ناپذیری از زندگیمو رقم زده بودن، لحظه‌هایی که معمولن آخر شب یا نزدیک صبح توی یه گوشه‌ی تنهایی و تاریک اتفاق افتاده بودن [۲].

شعر‌ها رو روی کاغذ آ۴ پرینت کردم و شروع کردم به قدیمی‌سازی کاغذ‌ها! اول یه قهوه‌ی سیاه درست کردم و گذاشتم خنک شه، بعد یه ظرف پیرکس آوردم و قهوه رو خالی کردم کفش. اولین کاغذ رو انداختم توش و حسابی که قهوه به خوردش رفت، برش داشتم و گذاشتم توی فر با دمای دویست درجه! خشک که شد، رنگ قهوه‌ای حسابی به خوردش رفته بود و واقعن به نظر میومد هفتصد هشتصد سال پیش نوشته شده! آوردمش بیرون و با یه تیکه ابر روی قسمت‌هایی که شعر نوشته بود رو قشنگ خیس کردم و حاشیه‌های کاغذ رو خشک گذاشتم. بعد توی بالکن یه آتیش کوچیک غیر قانونی روشن کردم و کاغذ رو انداختم توش. حاشیه‌های کاغذ به صورت بی نظم سوخت و وسطش چون خیس بود سالم موند. منتها به دلیل نامعلومی بعد از سوزوندن کاغذ به شدت مچاله شده بود، این شد که مجبور شدم یکی دو دقیقه هم اتو بزنمش و خلاصه کار که تموم شد خودم واقعن خوشم اومد:

IMG_20130910_011458

البته قشنگیش تو عکس واقعن معلوم نیست، از نزدیک اصلن یه چیزیه! خلاصه وقتی متد با موفقیت آزمایش شد، مراحل مشابه رو روی یه تعداد دیگه‌ای کاغذ هم انجام دادم و برای هرکدومشون هم مقدار قهوه رو کم و زیاد کردم که سن و سالشون متفاوت باشه! منتها بعد از تولید هفت هشت تا از اینا، بوی آتیش توی بالکن یه مقدار زیادی پیچید و از اونجا که حوصله‌ی جر و بحث با مدیر ساختمون رو نداشتم تصمیم گرفتم عملیاتو متوقف کنم و بقیه‌شو بذارم واسه وقتی که جای درست حسابی واسه آتیش روشن کردن پیدا کنم. منتها همین چند تا دونه هم خیلی باحال در اومدن و منم همینطوری چسبوندمشون گوشه و کنار خونه. کلن از اون روز هم جو سه‌تار زدن تو نور شمع راه افتاده اساسی!

اما از همه‌ی اینا که بگذریم، این کاغذبازی‌ها منو یاد یه سری احساس‌های دوران نوجونیم انداخت که اصلن خوب نبود. حسی که مشابهش توی دوستای هم‌سن و سالم اصلن وجود نداشت و واسه همین اصلن نمیشد ریختش بیرون: حس نفرت از معلم‌های ادبیات! قشری که نمی‌دونم همه‌شون اینطوری بودن یا نه، ولی دست کم اونایی که توی دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان به پست من خوردن سطح درک و فهمشون از ادبیات پارسی (و غیر پارسی) حتی به اندازه‌ی کرم روده هم نبود و بدون اغراق نصف دوران نوجوونی من صرف حرص خوردن سر این نکته شد که خداییش چرا آقای ایکس و ایگرگ این شغل رو انتخاب کردن. چند سال دوره‌ی راهنمایی، این امید واهی رو داشتم که «سال دیگه» ایشالا یه معلم ادبیات میاد که حالیشه و من سر کلاسش می‌تونم کلی حال کنم، واسه همین در مقابل چرند و پرند‌هایی که این معلم‌ها موقع «معنی کردن شعر» سر هم می‌کردن فقط ساکت می‌موندم و به سال دیگه فکر می‌کردم! سال بعدش، یه کـسخـل دیگه میومد و بزک نمیر بهار میاد…

به دبیرستان که رسیدیم وضع بدتر هم شد. هر بار با کلی امید و آرزو می‌رفتم سر کلاس ادبیات و با کلی خشم و نفرت میومدم بیرون. فکر می‌کنم سال دوم بود، دقیقن یادمه یه بار بغل دستیم گفت: «تو چرا زنگای ادبیات اینقدر لبتو می‌جویی؟» باور نکردنی بود، هر سه تا معلم ادبیاتی که توی دوره‌ی دبیرستان داشتم نه تنها اندازه‌ی گاو از معنی و مفهوم شعر‌های کهن سر در نمی‌آوردن، بلکه حتی توی روخونی هم به شدت مشکل داشتن. سال سوم دبیرستان گل سرسبد این معلم‌ها افتاده بود به ما. آقای «قاصدی»، که کتاب مسخره‌ای به اسم «ره‌ آورد قاصد» (!!!) نوشته بود که توش مثلن تمام شعر‌های کتاب ادبیات رو معنی کرده بود! من هیچ وقت این مقوله‌ی «معنی کردن شعر» رو نتونستم بفهمم، هیچ دلیلی وجود نداشت برای اینکه زبون مادری یه آدم رو به زبون مادری همون آدم «معنی» کرد!

کلاس‌های ادبیات دبیرستان که بیشتر وقتش به معنی کردن شعر می‌گذشت برام شبیه آزمایشگاه بررسی رفتار گوریل‌ها بود، با یه کـسخـلی که اون بالا یه بیت شعر رو نمی‌تونست درست روخونی کنه و یه چرندی هم به عنوان معنیش سر هم می‌کرد، و یه مشت کـسخـل دیگه که تند تند اون اراجیف رو زیر هر بیت می‌نوشتن و هر دو دقیقه هم صدای التماس‌گونه‌ای از یه گوشه می‌اومد که: «آقا تو رو خدا صبر کنید…»، چون یه نفر توی نوشتن عقب مونده بود و اگر نمیتونست خودشو برسونه، بعدن ممکن نبود بتونه بفهمه که «چنین گفت رستم به اسفندیار» معنیش چی میشه.

سال سوم دیگه یه مقدار تهاجمی شده بودم. مستر قاصدی اون بالا یه بیت شعر می‌خوند و معنیشو توضیح می‌داد، تمام کلاس توی سکوت کامل می‌نوشتن و من در حالی که حوصله‌م سر رفته بود و با جاسوئیچیم ور می‌رفتم یه دفعه می‌گفتم: «غلطه»، و بچه‌ها می‌زدن زیر خنده. ایشون عصبانی می‌شد، از جاش بلند می‌شد و با یه اخم تخمی داد می‌زد: خب شما که بلدی معنی درستشو بگو ببینم؟ من در حالی که همچنان با جا سوئیچی ور می‌رفتم، می‌گفتم: فقط معنیش نه، روخونیتون هم غلط بود، و بچه‌ها دوباره می‌زدن زیر خنده. بعد ایشون هم با همون منولوگ تکراری «فلانی خفه شو… باشه؟» قضیه رو تموم می‌کرد و بچه باز هم می‌زدن زیر خنده و بعد وضعیت برمی‌گشت به حالت عادی تا اشتباه بعدی.

همون سال، توی مدرسه‌مون مدیری داشتیم به اسم آقای بلوکات، که هرجا هست من دست‌بوسشم. از معدود آدمایی که واقعن توی ذهنم برام محترمه؛ هرچند همیشه توی همون دوران و حتی بعدش که طی دوران دانشجویی هرازگاهی بهش سر می‌زدم، تقریبن توی همه‌ چیز با هم اختلاف نظر داشتیم. ایشون آدم خیلی افتاده‌ای بود و اصلن ابایی نداشت از اینکه توی زنگ تفریح بیاد تو حیاط و با چندتا بچه دبیرستانی گپ دوستانه بزنه. یکی از چند نفری بود که از نزدیک ملاقات کردم که واقعن توی ادبیات کارش درست بود. یادمه یه شعری توی کتاب ادبیات بود راجع به مقاومت جلال‌الدین خوارزمشاه در مقابل حمله‌ی مغول. شعر خیلی طولانی‌ای بود. یکی از بند‌هاش این بود:

شبی را تا شبی با لشکری خُرد
ز تن‌ها سر، ز سرها خود افکند

چو لشگر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افکند

سر کلاس ادبیات، وقتی آقای قاصدی داشت این شعرو می‌خوند و معنی می‌کرد، به اینجا که رسید واژه‌ی «خود» رو به صورت khod تلفظ کرد (باید به صورت khood تلفظ بشه، به معنی کلاه‌خود)، و چند بار هم تکرار کرد. من طبق معمول غلط گرفتم و جواب «فلانی خفه شو» تکرار شد و اونجا بود که تمام بغض شیش‌ساله‌ی من از دست معلمای مشنگ ادبیات توی یه جمله خلاصه شد:‌ «یعنی واقعن عقلتون نمی‌رسه که khod رو  نمیشه با rood قافیه کرد…؟ اصلن khod معنی میده اینجا؟» پریدن این جمله از دهن من کلن فضا رو به فـا‌‌ک داد؛ ایشون از جاش بلند شد و با دستش در کلاسو نشون داد و بلند‌ترین دادی که توی زندگیم شنیدم رو زد: «فلانی گورتو گم کن بیرون قبل از اینکه جنازه‌ت بره بیرون…» زنگ تفریح، کتاب ادبیات یکی از بچه‌ها رو قرض گرفتم و با کلی بغض، بدون هماهنگی رفتم توی دفتر آقای بلوکات! کتاب رو گذاشتم روی میزش و گفتم و «معنی» شعر‌ها رو بخونه. حس اون لحظه رو هیچ‌ وقت فراموش نمی‌کنم، تلاش بیش از حد برای اینکه اشک از چشمم نیاد، در حالی که داشتم آخرین شانسو برای پیدا کردن آدمی که «بفهمه» امتحان می‌کردم. آقای بلوکات در حالی که چشماش گرد شده بود و داشت کتاب رو ورق می‌زد، پرسید: «جدن این اراجیف رو فلانی گفته؟» و من گفتم تازه باید روخونی‌شونو ببینید… قول داد که با این «مسئله»، «برخورد» می‌کنه، و بعدش نزدیک به ده دقیقه طبیعت منتقد من و علاقه‌ی دیوونه‌وارم به ادبیات رو تحسین کرد و خلاصه حالم خیلی بهتر شد، یکی از بهترین ده دقیقه‌های زندگیم… اونچه که بین ایشون و اوشون گذشت رو نمی‌دونم، ولی نتیجه‌ش این بود که من به کلاس برگشتم و استاد بزرگ هم از اون به بعد دیگه اصراری به تکرار اونچه که خودش بهش می‌گفت «درس دادن» نداشت…

من هنوزم با بیشتر هموطنان عزیز سر این قضیه مشکل دارم، فقط دیگه هم یه مقدار دموکرات‌تر شدم و هم طبیعت تهاجمی‌مو از دست دادم. وگرنه هنوزم نمی‌فهمم چرا بیشتر ایرانی‌هایی که می‌بینم (که معمولن هم خیلی تحصیل‌کرده‌ان) اگه یه جمله‌ی پارسی رو بهشون بگی می‌فهمن، ولی اگر همون جمله‌رو نصف کنی و وسطش رو یه کم خالی بذاری تا شبیه یه بیت شعر بشه و بعد بهشون بگی، مثل گاو نیگات می‌کنن، انگار که داری به زبون قبایل بومی ماداگاسکار حرف می‌زنی [۳]. واقعن بعد از گذشتن چند سال از مهاجرت و این مختصر تجربه‌ای که توی زندگیم به دست آوردم، به شخصه تنها نکته‌ی مثبتی که توی ایرانی بودن می‌بینم همینه که آدم می‌تونه ادبیات بی‌نظیر پارسی رو راحت بخونه و بفهمه. اینو درک می‌کنم که هر آدمی علایق و سلایقش متفاوته، ولی در عین حال فکر می‌کنم اگر آدمی ایرانی باشه، پارسی رو بلد باشه و در طول عمرش و به خصوص جوونیش، اون قسمت‌های  برگزیده‌ی ادبیات ایران رو هرچند گذرا مطالعه نکرده باشه، واقعن رفته تو پاچه‌ش، اونم تا دسته….



پی‌نوشت:
۱٫ من هنرمند نیستم، ولی هنرمندا رو دوس دارم.
۲٫ با تو ای عشق در این دل چه شررها دارم … یادگار از تو چه شب‌ها، چه سحرها دارم …
۳٫ در جریان هستم که خیلی از شعرها فهمیدنشون سخته و نیاز به توضیح و تفسیر دارن، خودمم پروفسور نیستم. ولی اینجا منظورم شعرایی در حد ابیات گلستان سعدیه مثلن.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.8/5 (13 votes cast)

…There is no day like today

پریروز، بعد از چهار ماه و چند روز الکس برگشت مکزیک. با کلی خوردنی‌های ایرانی که از ونکوور خریده بود تا ببره برای خونوادش، و البته گریه‌های توی فرودگاه و تراژدی «همه چی برای همیشه تموم شد»، و فلش‌درایوی که توی فرودگاه بهم گفت «گذاشتم توی یخچال(!) و بعد از پروازم برو بازش کن». روز اولی که اومده بود به طور جدی تصمیم داشت بلافاصله برگرده بره و حالا بعد از چهار ماه کلن ورق برگشته بود.

این مدت من و الکس کلن راجع به خیلی چیزا حرف می‌زدیم و چون هم‌خونه‌ هم بودیم خیلی چیزامون خود به خود مشترک بود. چیزی که بودن الکس رو برای همیشه توی ذهن من به عنوان یه تجربه‌ی خاص نگه می‌داره، اینه که باعث شد من متوجه بشم که دو سه سالیه اساسن با هیچ‌ کس هیچ ارتباطی نداشتم؛ با اینکه همیشه (و به ویژه این اواخر) دور و برم پر دوست و رفیق بوده، اما تازه متوجه شدم طبیعت بیشتر این کانادایی‌ها به صورت زیربنایی با من فرق داره و یه جورایی هیچ وقت نمی‌تونم باهاشون رابطه‌ی عمیق داشته باشم. من با وجود طبع عصبی و احساسیم، توی این سه سال با هیچ کدوم از دوستای کاناداییم وارد جر و بحث و دلخوری و ناراحتی و دعوا و قهر و آشتی نشده بودم و رابطه‌م با همه‌شون، دختر و پسر، همیشه دقیقن مثل یه خط ثابت بود. بعد از اومدن الکس، این روند عوض شد و من بعد از حدود سه سال، حس خوب دعوا کردن و ناراحت شدن و ناز کردن و ناز کشیدن رو تجربه کردم!

این که میگم حس خوب، نه اینکه توی لحظه خوب باشه؛ ولی گاهی وقتا که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که دلیل اینکه توی رابطه‌م با کانادایی‌ها این اتفاقا خیلی به ندرت پیش میاد، اینه که اساسن رابطه‌ای به اون شکل وجود نداره؛ با اینکه ساعت‌ها با هم وقت می‌گذرونیم، بازی می‌کنیم، می‌خندیم، حرف می‌زنیم، ولی عمق رابطه کمتر از اونه که به مرحله‌ی «دلخوری» برسه. الان کاملن مطمئنم که دلخوری و ر‌یــد‌ن به هم دیگه و این مسائل، بخش خیلی مهمی از یه رابطه‌‌ی دوستانه‌س. یعنی در نگاه اول، این اتفاقا تاییدی هستن بر اینکه اساسن رابطه‌ای وجود داره. توی همین خونه، تمام این مدت ما یه همخونه‌ی دیگه هم داشتیم که یه پسر کانادایی بود و با اینکه باهاش حرف می‌زدیم، اینور اونور می‌رفتیم و …، عملن مرده و زنده‌مون برای همدیگه خیلی فرق نداشت.

این دو روز اخیر از سر کار که برمی‌گردم خونه، فضای خونه برام مثل زهر مار می‌مونه؛ برای منی که همیشه مغرور بودم که دلم برای کسی تنگ نمیشه و به خصوص بعد از تجربه‌ی یه دوره‌ی سخت مریضی و تنهایی مطلق (که اون اوایل کانادا اومدنم برام اتفاق افتاد) خیلی محکم به این نتیجه رسیده بودم که «گور بابای همه، بودن بودن، نبودن به درک…» و خیلی وقت هم بود که داشتم با همین منطق زندگی می‌کردم. حالا دو روزه که درست راس ساعت چهار و نیم که برمی‌گردم خونه، سکوت مزخرف خونه چنان شوکی بهم وارد می‌کنه که بلافاصله می‌زنم بیرون و ول می‌چرخم تو شهر… اون هم به خاطر نبودن آدمی که نه زنم بود، نه ریلیشن‌شیپم، نه هیچی؛ صرفن کسی که توی این خونه زندگی می‌کرد و حرف می‌زد، شوخی می‌کرد، قهر می‌کرد، آشتی می‌کرد؛ و من چهل و هشت ساعت بعد از رفتنش تازه فهمیدم چقدر به همه‌ی این چیزایی که قبلن بهشون می‌گفتم «مسخره‌بازی»، عادت کردم.

IMG_0322

گذشته‌ از داستان این وضعیت دپرس فعلیم، آخر هفته‌ی قبلی، که آخرین ویکند الکس توی کانادا هم بود، من و الکس و یکی دیگه از بچه‌ها، به دعوت یکی از دوستامون رفته بودیم توی یه مزرعه که سیصد کیلومتر خارج از شهر بود و دو روز اونجا موندیم (این عکس بالا مال همون جاس). یه خونواده‌ی روستایی اتریشی که دقیقن منو یاد فامیل‌های روستایی خودمون توی ایران مینداختن. مادری که بیست و چهار ساعت مشغول پختن غذا و کیک و اینجور چیزا بود تا از ما پذیرایی کنه، پدری که آهنگر و نجار بود و تمام خونه‌هاشون توی مزرعه رو کاملن خودش ساخته بود، بچه‌های کوچولویی که اسباب‌بازی‌هاشون توله‌سگ و بچه‌گربه بود، و خواهر برادرهای بزرگترشون که هم‌سن و سال ما بودن و در طی سال تحصیلی توی شهرهای مختلف دانشگاه می‌رفتن و توی تابستون برمیگشتن ولایت و همه با هم یه مزرعه‌ی چند هکتاری رو می چرخوندن و از بیشتر از صد تا حیوون نگه داری می‌کردن.

IMG_0474

می‌تونم بگم بهترین تجربه‌ی یک سال اخیرم توی کانادا همین بود؛ دو روز زندگی کنار خونواده‌ای که بدون شک بزرگ‌ترین لذتشون «دیدن همدیگه» بود. روز دوم بود که برادر بزرگشون که ونکوور درس می‌خونه قرار بود برگرده و برای من باور نکردنی بود که اینا از خوشحالی داشتن سکته می‌کردن؛ تمام عمرم ندیده بودم کسی از دیدن کسی اینقدر غرق خوشحالی بشه، حتی اگر اون آدم برادرش باشه. این عکس پایینی، عکس یه تقویمه که پسر کوچولوی هفت ساله‌ی خونه‌شون درست کرده و تنها مناسبت‌هایی که اونقدر براش مهم بودن تا توی تقویمش بذاره، روزاییه که خواهر و برادراش قرار بوده «برگردن»: «Rebecca Comes Home، …، Jimmy Comes Home» و البته تولدشون. یکی از دوست‌داشتنی‌ترین چیزایی بود که دیدم.

100_1339

الان یه خورده مخم قر و قاطیه و ترجیح می‌دم حرف‌های حساب نشده نزنم، ولی یه طوری حس می‌کنم که هردوی این اتفاق‌ها (زندگی توی مزرعه و رفتن الکس)، یه نقطه‌ی عطفی توی زندگی منه. اینا هیچ کدومش از لحاظ تئوری چیز جدیدی برای من نداشت، ولی چیزایی رو دوباره به خاطرم آورد که شاید آخرین باری که واقعن لمسشون کرده بودم رو یادم نمیاد…


پی‌نوشت:
توی اون فلشی که توی یخچال بود الکس یه شعری خونده بود به زبون اسپانیایی، از گابریل گارسیا مارکز. شعر همیشه فقط توی زبون اورجینالش قشنگه؛ ولی خوب برای من چاره‌ای نبود جز اینکه ترجمه‌ی انگلیسی‌شو بخونم (این لینک). اصلن حالم بد شده از وقتی خوندم اینو… لامصب این مقوله‌ی «دفعه‌ی آخر» عجب چیز ویران کننده‌ایه، عجب چیز مزخرفیه… حالا راجع به هرکس و هرچیزی که می‌خواد باشه…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.2/5 (22 votes cast)

!I Wanna Go Home

یکی از داستان‌هایی که تا حالا توی این بلاگ تعریف نکردم، مربوط میشه به اولین روز‌هایی که اومده بودم پرنس‌جورج و  افتاده بودم وسط یه مشت وایت کانادایی. منتها این داستان خیلی وقت بود یادم رفته بود و وقایع هفته‌ی گذشته، باعث شد دوباره یادم بیاد و طبق معمول این سوال برام پیش اومد که چرا تا حالا اینجا ننوشتمش! حالا اول یه توضیحی راجع به این هفته‌ی گذشته بدم و بعد میرم سر داستان.

هفته‌ی پیش (در واقع روز کریسمس)، سومین سالگرد ورود پیروزمندانه‌ی من به خاک کانادا بود! امسال این روز مصادف شده بود با رسیدن همخونه‌ی جدیدم از مکزیک، که از یه ماه قبلش با ایمیل و از طریق هم‌خونه‌ی قبلیم که اون هم مکزیکی بود با من آشنا شده بود و بهم گفته بود که برای یه ترم میاد پرنس‌جورج و می‌خواد یه اتاق از من اجاره کنه. این هم‌خونه‌ی جدید، یه دختر بیست ساله‌ به اسم الکس هستش که اومدنش در روز کریسمس و انگلیسی بلد نبودنش و خیلی چیزای دیگه‌ش منو یاد روزای اول مهاجرت خودم میندازه. اینکه کیو‌نـم پاره میشه تا بتونم چند تا جمله‌ی ساده باهاش حرف بزنم و مثلن قوانین خونه رو حالیش کنم، دقیقن منو یاد روزای اولی میندازه که احتمالن کیون این کانادایی‌ها رو پاره می‌کردم تا بهشون بفهمونم که مثلن گشنمه یا مثلن چند سالمه!

این چند روز که اینجا بود، طبق اون حدیث معروف از استادم که در این نوشته بهش اشاره کرده بودم، تمام تلاشمو کردم تا هرکاری که از دستم برمیاد براش انجام بدم که احساس راحتی بکنه، به ویژه اینکه برای این بنده خدا فقط چهار ساعت طول کشید تا کانادا تمام جذابیت‌هاشو از دست بده و دلش برای خونه‌ و مامان و بابا و دوست پسر و سایر متعلقات تنگ بشه. البته، برای کسی که توی دمای مثبت بیست شهری در جنوب مکزیک سوار هواپیما شده بود و هفت ساعت بعدش توی دمای منفی بیست و پنج پرنس‌جورج پیاده شده بود، همچین ضربه‌ی خفنی قابل پیش‌بینی هم بود. چند روز گذشته که اینجا تعطیل بود و من که تقریبن تمام وقت مشغول حرکت از این پارتی به اون پارتی بودم این دختره رو هم می‌بردم تا بلکه شرایط براش عادی بشه و چند تا دوست پیدا کنه. تا اینکه امروز تعطیلات تموم شد و دوباره همه چی به روال عادی برگشت و من باید می‌رفتم سر کار و الکس هم باید برای اولین بار می‌رفت دانشگاه.

غروب که خسته و گرسنه برگشتم خونه، دیدم که برخلاف روزای قبل، الکس روی کاناپه‌ی وسط حال غم‌برک زده، زانوهاشو بغل کرده و چونه‌شو گذاشته روشون و کاملن واضح بود که منتظر یه تلنگره تا بزنه زیر گریه! یه خورده نگاه نگاه کردم و بعد با حالت پرسش گونه‌ای گفتم الکس؟!
– هوم؟
– چیزی شده؟!
-‌ آره…
– چی شده؟
– I wanna go home…

خوب این تنها چیزی بود که منتظر شنیدنش بودم و البته اصلن جدی نمی‌گرفتمش. سندروم «I wanna go home» تقریبن گریبانگیر نود و نه درصد کسایی که میرن «خارج» میشه، حتی کسی مثل الکس که قرار بود فقط چهار ماه اینجا بمونه (هرچند برای من هیچ وقت پیش نیومد این حس). خیلی انگیزه‌ای نداشتم برای ادامه‌ی بحث، چون پیش‌زمینه‌ی ذهنم فقط همین بود که اینم مثل بقیه دلش تنگ شده و درست میشه. بنابراین با خنده گفتم «چهار ماه صبر کن، میری!»

بدون اینکه پوزیشنش رو تغییر بده و حتی به من نگاه کنه، با کلی جون کندن برای سر هم بندی چند تا جمله‌ی انگلیسی، گفت: «انگلیسیم افتضاحه… نباید میومدم… امروز آبروم رفت. سر کلاس یکی دو بار ازم یه چیزایی پرسیدن، حتی yes و no رو یادم نیومد. باور می‌کنی؟ همه داشتن پنج دقیقه بهم نگاه می‌کردن، پنجاه نفر آدم، توی سکوت کامل… بدون اینکه هیچی بگم فقط از کلاس رفتم بیرون… اوه خدای من…! من دیگه نمی‌رم توی اون کلاس…» و در حالی که اشکای نصف و نیمه‌شو پاک می‌کرد دوباره تکرار کرد: «I wanna go home». بلند زدم زیر خنده و گفتم «همین؟!» این دفعه با ناراحتی از جاش بلند شد و صداشو برد و بالا و گفت «!You are not helping» و با قدم‌های تند عصبانی رفت سمت اتاقش. وسط راه که بود گفتم الکس، صبر کن، می‌خوام یه داستان برات بگم…

این داستان، همون داستانیه که اول این نوشته قولشو دادم و مربوط به اولین روزیه که من به صورت «جدی» قرار بود انگلیسی حرف بزنم! داستان رو تقریبن به همون صورتی که برای الکس تعریف کردم اینجا می‌نویسم:

« فرق شهر کوچیکی مثل پرنس‌جورج با شهرایی مثل تورنتو و ونکوور اینه که اینجا خیلی زود می‌فهمی انگلیسیت افتضاحه! تمام مردم کانادایی‌ان و همه‌ اینجا انگلیسی رو به عنوان زبان مادری حرف می‌زنن، دور و برت چینی و هندی و ایرانی و مکزیکی نیست که انگلیسی رو ضعیف صحبت کنن و تو هم با همونقدری که بلدی کارت راه بیفته!

سه چهار روز اولی که من اومده بودم اینجا، وقتی می‌رفتم سر کلاس سعی می‌کردم آخرین ردیف بشینم و جایی رو انتخاب می‌کردم که توی کمترین دید ممکن باشه، که مبادا استاد یه چیزی بپرسه و بعد به من اشاره کنه و بگه فلانی تو بلند شو جواب بده! مثل خیلی از مهاجر‌ها به اشتباه فکر می‌کردم «باید صبر کنم تا انگلیسیم خوب شه» بعد شروع کنم به قاطی شدن. ولی خوشبختانه شرایط این اجازه رو به من نداد، درست در هفته‌ی دوم حضور من در پرنس‌جورج، استاد کلاس سمینار ازم خواست که یه مقاله‌ی هفت صفحه‌ای رو بخونم و یاد بگیرم و برای کلاس ارائه بدم! من تنها «مو سیاه» اون کلاس بودم، وحشتناک‌ترین کار برای من این بود که وایسم جلوی پونزده تا کانادایی و نیم ساعت حرف بزنم و احتمالن به سوال‌هاشون جواب بدم، اون هم در حالی که من یک کلمه‌ از حرف زدن این کانادایی‌ها رو نمی‌فهمیدم و خودم هنوز توی گفتن hello و how are you تپق می‌زدم و همچنان بعد از ده دوازده روز درگیر کنار اومدن با ساختار توالت فرنگی بودم…

چند شب قبل از روز واقعه، اومدم خونه و به هم‌خونه‌ی اون زمانم (که یه پسر بنگلادشی بود) صاف و پوست‌کنده گفتم محمد، من اصلن اعتماد به نفس این کارو ندارم! ایشون هم که پسر خیلی خوبی بود و ده سالی بود توی کانادا ولو بود، پرسید که چطوری می‌تونه به من کمک کنه و منم بهش گفتم که تو فقط بیا و وسط کلاس بشین قاطی بچه‌ها، که حداقل وقتی من برمی‌گردم سمت کلاس، اون وسط یه قیافه‌ی آشنا ببینم و شاید شرایط یه کم برام بهتر شه!

روز ارائه که رسید، محمد وسط بچه‌ها نشسته بود، دوتا پروفسور، پونزده تا دانشجو و من که اون بالا فقط یه تلنگر لازم داشتم تا بـر‌یــنـم به خودم. شروع کردم به حرف زدن، اسلایدها رو یکی یکی رد می‌کردم و به خیال خودم توضیح می‌دادم و بالاخره بعد از نیم ساعت تمومش کردم. حالا نوبت وحشتناک‌ترین قسمت ماجرا بود، سوال و جواب! البته ظاهرن بچه‌های کلاس اونقدر با شعور بودن که بدونن خیلی نباید به من گیر بدن، ولی محض حفظ ظاهر هم که شده باید یکی دو تا سوال می‌پرسیدن. بعد از اینکه چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردن، بالاخره یکی دستشو برد بالا و یه سوال پرسید. خوب، همون‌طور که انتظار می‌رفت، من نفهمیدم چی می‌گه و ازش خواستم سوال رو تکرار کنه! دوباره پرسید، دوباره نفهمیدم! دفعه‌ی سوم به صورت دیگه‌ای پرسید، ولی مشکل این نبود که من مفهوم سوال رو نفهمم، من اساسن کلماتی که تلفظ می‌کرد رو نمی‌فهمیدم! بعد از تلاش سوم، یکی دیگه از دانشجوهای کلاس سعی کرد سوال رو به صورت جمله‌های کوچیک دربیاره و تکرار کنه؛ فایده نداشت و من بازم چیزی نفهمیدم! آخرین حرکت، تلاش یکی از پروفسورهای کلاس بود که اومد بالا و شروع کرد به نوشتن سوال روی تخته، تا من بتونم راحت بخونم و بفهمم چیه. مشکل اینجا بود که دست‌خطش با اون حروف توی هم پیچیده، برای من قابل خوندن نبود؛ نتیجه اینکه من حتی نتونستم سوال رو از روی تخته بخونم و فقط عذرخواهی کردم!

اینجا بود که دیگه همه ناامید شدن و شروع کردن به دست زدن، یعنی بسه دیگه جمعش کن! من داشتم از خجالت می‌مردم، رسمن دلم می‌خواست همونجا بمیرم، بی تعارف! آروم آروم به سمت صندلیم که طبق معمول ته کلاس بود حرکت کردم در حالی که سرم پایین بود و به هیچ عنوان دلم نمی‌خواست با کسی چشم تو چشم بشم. همینطور که از بین بچه‌ها رد می‌شدم، همه بهم می‌گفتن: «!Good Job» و من هم خوب می‌دونستم که فقط دارن سعی می‌کنن دلداری بدن!

شب که اومدم خونه، به صورت مشابه الکس روی کاناپه نشسته بودم و هم‌خونه‌م چند دقیقه‌‌ی بعد از محل کارش (که الان محل کار خودمه!!!) برگشت و سعی کرد بفهمه که چه مرگمه. بهش گفتم: «محمد، امروز ارائه‌ی من چطور بود؟» گفت «اوه خیلی خوب بود!». گفتم: ببین، راست بگو، می‌خوام نقطه‌ضعفامو بدونم. گفت:‌ «ببین اصلن مهم نیست، دفعه‌ی اولت بود. ولی حقیقتش، نیم ساعت صحبت کردی، و تا جایی که من یادم میاد حتی یه دونه فعل به کار نبردی!!» و بعد بلند زد زیر خنده! اون روز من از خندیدنش کمی عصبانی شدم، ولی امروز که خودم به الکس خندیدم فهمیدم که این اتفاقا، دو سه سال بعد میشه‌ خاطره‌هایی که میشه ساعت‌ها بهشون خندید!

به محمد گفتم: «پس چرا همه هی می‌گفتن Good Job؟» گفت: «پسرم به کانادا خوش اومدی! این مردم همیشه ازت تعریف می‌کنن، به خصوص راجع به چیزایی که واقعن توشون ر‌یــد‌‌ی!» و دوباره شروع کرد به خندیدن! »

* * * * * *

در حین تعریف کردن این داستان برای الکس، ناخودآگاه یاد یه ماجرای دیگه‌ای توی دوره‌ی پیش‌دانشگاهیم توی ایران هم افتادم. روزی که معلم شیمی کلاس کنکور، به علت آذری بودنش واژه‌ی «مقدار» رو به صورت «مگدار» تلفظ می‌کرد و ما اونقدر بی‌شعور بودیم که توی کلاسی که حتی برای دقیقه دقیقه‌ش پول می‌دادیم، این بنده خدا رو این‌قدر مسخره کردیم که وسط جلسه‌ی دوم گچ رو کوبید به زمین، از کلاس رفت بیرون و بدون اینکه حتی به دفتر اطلاع بده ماشینشو روشن کرد و برای همیشه رفت. کسی که هم‌وطنمون بود و از خارج هم نیومده بود، و تنها مشکلش با زبان پارسی فقط همین یک واژه‌ی «مقدار» بود. امیدوارم روزی این نوشته رو بخونه و ما رو ببخشه.

این شد که خلاصه‌ای از این داستان رو هم برای الکس تعریف کردم و آخرش اینطوری براش نتیجه گرفتم که باباجان، اینجا دست کم موقعی که اشتباه می‌کنی نه تنها کسی مسخره‌ت نمی‌کنه و بعدن برای صد نفر تعریف نمی‌کنه، بلکه با این Good Job گفتنشون یه خورده وضعیت رو بهتر هم می‌کنن! داستان می‌تونست خیلی بدتر باشه، اگر مثلن به جای کانادا می‌رفتی ایران…!

آخرش به الکس گفتم کتاب «قورباغه رو قورت بده» رو خوندی؟ که اتفاقن خونده بود *. گفتم اون ارائه، قورباغه‌ی من بود. بدترین اتفاقی که می‌تونست برای من بیفته، همون اول افتاد و این شد که دیگه ترسم از اشتباه حرف زدن ریخت و همون جرئت پیدا کردن باعث شد زبانم از بیشتر مهاجرهای اینجا بهتر بشه.

* * * * * *

هدف از نوشتن این پست فقط گفتن این خاطره بود که برای خودم هنوز هم خیلی شیرینه (برای شمای خواننده نمی‌دونم!). البته میشد این نوشته رو ادامه داد و به ویژه با مقایسه‌ی داستان ارائه‌ی من توی کانادا و داستان معلم شیمی توی ایران، دوباره کلی روضه خوند. ولی خوب فکر می‌کنم اون روضه‌ها این دفعه خیلی واضحه و نیازی به نوشتن نداره! هرچند شاید بعدها داستانی راجع به مهاجرت خونواده‌مون از گرگان به تهران (شونزده سال پیش) بنویسم که توش خودم با این مشکل «لهجه» مواجه بودم، اون هم به عنوان یه دانش‌آموز دبستانی توی تـخـمـی‌‌ترین منطقه‌ی تهران؛ نظام آباد کبیر!

تا بعد!

—-

*. «قورباغه رو قورت بده» یه کتابه که راجع به برنامه‌ریزی روزانه برای انجام دادن کارهای سخت و زیاد صحبت می‌کنه. منظورش از این جمله هم اینه که اگر اول صبح که از خواب بیدار میشی، یه قورباغه رو قورت بدی، دیگه خیالت راحته توی اون روز هرکار دیگه‌ای که قراره انجام بدی خیلی آسون‌تره! یعنی بهتره همیشه با مزخرف ‌ترین و گندترین قسمت هرکاری، همون اول روبرو بشی تا بعد از اون دیگه هر اتفاقی، یه اتفاق خوب باشه! مثلن برای الکس، دفعه‌ی بعد حتی اگر بتونه در جواب یه سوال بگه Yes، یه اتفاق خیلی خوب افتاده!

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.5/5 (17 votes cast)