ترم اوله. چند هفتهایه دانشجو شدیم. توی کلاس آزمایشگاه کامپیوتر، کنار ممد دهقانپور پشت یه کامپیوتر نشستم. پشت کامپیوتر بعدی، «خانوم گندمکار» با زهرا هژبر. استاد ابوالمعالی میگه: من چند دقیقهای باید برم بیرون. فقط دستورهای داس رو که گفتم تمرین کنید، کار دیگهای نکنید. از کلاس میره بیرون. زیر چشمی به کامپیوتر دخترا نگاه میکنم، میبینم دارن وبگردی میکنن. رومو مثلا میکنم به سمت ممد دهقان و با لبخند میگم: استاد گفت فقط داس کار کنید، مگه نه؟ ممد هم فوری گوشی میاد دستش و خیلی جدی جواب میده: آره، اتفاقا خیلی هم تاکید داشت! نیره و دوستش دارن میخندن، از همون خندههای دخترونه. از همونایی که یه جوری طراحی شده برای اینکه کاملا دیده بشه ولی جوری به نظر بیاد که قرار بوده دیده نشه…
شبه… ساعت دو و نیم نصف شب. شعر تازه تکمیل شده رو با بدبختی به فینگلیسی تایپ میکنم توی K750 و در قالب چهار پنجتا اس.ام.اس میفرستم برای نیما که از یک ساعت پیش منتظره. چند دقیقه بعد زنگ میزنه و کلی هندونهس که میره زیر بغلم. به اسمهایی که توی شعر بوده، به کارای خودمون نصف شبی، میخندیم؛ از ته دل… خدافظی میکنم، گوشی رو قطع میکنم، اشک میریزم، از ته دل…
* * * * *
نشستهام توی بالکن. رو به جنگل. مـشــروب روی میز، همه رقم؛ ماریجـوانـا به مقدار کافی… نه اشکی، نه لبخندی… کار از این حرفها گذشته، اینها هم فقط خواب میآورند. باز هم دمشان گرم…
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 3.0/5 (2 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +2 (from 2 votes)
بهبه چه هوایی… هوای پرنسجورج رو میگم، این روزا اصلا آخرشه خدایی! خوراک اوناییه که دو نفرن، ما که یه نفر بیشتر نیستیم! بعد از چند روز کار سخت که به امید خدا قراره منتهی به یه سری نتایج خوب بشه اومدم که دوباره اهم اخبار پرنسجورج رو به اطلاع بر و بچ عزیز برسونم.
بابام و خواهرم ۱۲ روز پیش تشریف آوردن اینجا و البته خواهرم امروز صبح برگشت رفت ونکوور. به قول یه دوستی فعلا قصههای من و بابامه. البته دیدن بابام و خواهرم کنار خودم و در واقع جمعآوری نصف خونواده کنار هم خیلی فاز میده، ولی خوب از اونجا که بابای من یه چیزی تو مایههای «بنجامین باتن» هستش این مسئله پیچیدگیهای خاص خودش رو هم داره. این بشر هرچی سنش بالاتر میره انرژیش و کنجکاویش بیشتر میشه. من و خواهرم اگر تمام روزمون رو میذاشتیم تا ایشون رو سرگرم کنیم آخرش ما دوتا خسته و کوفته میفتادیم زمین و ایشون همچنان به کند و کاو کردن در این محیط جدید و انگشت کردن توی هر سوراخی ادامه میدادن و سوالهای تمام نشدنیشون هم که دیگه جای خودش! همشیرهی گرامی هم که امروز رفت و از فردا وظیفهی سرگرم کردن پدر گرامی فقط به دوش خودمه؛ کاری که هرگز فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه!
قوز بالای قور اینه که بیمهی ماشینم هم امروز تموم شد و چون به خاطر یه مشکلی تا سه چهار روز نمیتونم ماشین رو دوباره بیمه کنم، دیگه مثل چند روز گذشته نمیتونم سوئیچ رو بهش بدم و بگم برو واسه خودت حال کن! (خیلی باحال بود روز اول که خواست پشت ماشین من بشینه، چون چهل سال با ماشین دندهای رانندگی کرده بود و اصلا تجربهی ماشین دندهاتوماتیک نداشت همش اون پایین دنبال کلاچ میگشت و به قول معروف این پاش به اون پاش یه مسائلی رو تذکر میداد!)
خلاصه این بابای ما خیلی کنجکاوه و میخواد یه روزه همهی کارایی که مردم اینجا انجام میدن رو امتحان کنه و به هر قیمتی شده با همه ارتباط برقرار کنه. یه «Hello» رو یاد گرفته و هرجا تو خیابون راه میفته همینجوری با هرکی از کنارش رد میشه سلام علیک میکنه! البته چون این شهر ما خیلی کوچیکه این اخلاق رو تقریبا همهی مردم دارن. از روی کنجکاویهاش بدون اینکه یه کلمه انگلیسی بلد باشه مغازههای ریزهمیزهای رو تو کوچه پس کوچههای پرنسجورج کشف کرده و چیزایی میخره که من کفم میبره! سینمای سه بعدی و استخر مختلط و پاب و هرچیز دیگهای زود واسش تکراری میشه و کلید میکنه که بره وارد معبد فلان فرقهی هندیها بشه و تو مراسم مذهبی هفتگیشون شرکت کنه!
ولی جدای از همهی اینا کلا وقتی دقت میکنم میبینم مامان بابا ها وقتی میان اینجا توی یه کشور خارجی که زبونش رو بلد نیستن، خیلی مظلوم میشن، و آسیبپذیر. من واقعا با یه بابای متفاوت روبرو شدم. آدم باید واقعا خیلی مواظب باشه که دلشون نشکنه.
اینم از نطق امشب. به زودی برمیگردم با یه داستان بامزه راجع به چیزی که چند ماه پیش واسم اتفاق افتاد و هنوزم ادامه داره! سی یو!
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 5.0/5 (3 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +3 (from 3 votes)
امروز یکی از جالبترین صحنههای ممکن رو توی خیابون دیدم. یک پراید که با یه موتور تصادف خیلی جزئی کرد و هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد. نه ماشین و موتور چیزیشون شد، نه خود رانندهها حتی یه خراش کوچیک برداشتن. ولی وقتی که پیاده شدن، شروع کردن به فحش دادن و خواهر و مادر همدیگه رو بررسی کردن؛ دست آخر هم با زنجیر و لوله اینقدر همدیگه رو زدن که خون از سر و صورت جفتشون میریخت و وقتی حریف همدیگه نشدن، با همون زنجیر و لوله به جون ماشین و موتور همدیگه افتادن!!!
بلایی سر هم آوردن که توی هیچ تصادفی نه سر خودشون میومد، نه سر موتور و ماشینشون!!!
یاد این جملهی ناپلئون افتادم:«تنها چیزی که حد ندارد، خریت است!!»
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (3 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
روزها می گذرد.
خیلی وقت است که قید آرزوهایم را زدهام. خیلی وقت است رویای شیرین فرداهای بهتر را نمیبینم، خیلی وقت است از خدا همین قدر میخواهم که فردا بدتر از امروز نباشد. خیلی وقت است دلم برای یک روز «معمولی»، یک زندگی «معمولی»، یک خانهی «معمولی»، و یک آیندهی «معمولی» تنگ شده است. «آدمیزاد موجود عجیبی است، گاهی دلش برای چیزی تنگ می شود که اصلا وجود نداشته».
تو را به خاک سپردهام، لا به لای باغچه ی کوچکی که فقط به یکی دو نفر نشانش دادهام، آن هم از دور. تو آن را دیده بودی. باغچهای که اگر کسی حوصله داشته باشد که خاکش را زیر و رو کند، چیزهای به درد بخوری پیدا میکند. تو را با احترام تمام به خاک سپردهام. اعتراف میکنم که بر مزار هیچ کس اینقدر متواضع نایستاده بودم. به احترام تو، یک دقیقه که هیچ، ماه هاست سکوت کردهام.
تو را به خاک سپردم. می دانم روزی دوباره خواهی رویید. به همین زودیها، شاید جایی بهتر از این باغچه.
سکوت سخت است. سکوت تلخ است. شیرینی گذرایش سایه روشن لحظههایی است که یادم میرود الان، «الان» است. گاهی میروم به روزهای پیشتر، روزهایی که فکر میکردم تو همه را دوست داری به جز من، به همه تعلق داری به جز من، وقتی که احساس میکردم تو با همه ازدواج میکنی، به جز من.
از باغچه ام خوشم می آید. خاکش خیلی غنی شده. روزی خودم هم در آن خواهم خوابید…
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 0.0/5 (0 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
میشینم پشت میز، لپتاپو باز میکنم، کلید پاور رو میزنم. یه بوق طولانی، ۲ تا بوق کوتاه؛ یه صفحهی سیاه… خدایا! این بوقها چقدر برام آشنائن… یه دفعه یادم میاد از پارسال، و متوجه میشم که این بوقها رو کی شنیده بودم. چشمهامو میبندم، کف دستمو میذارم روی پیشونیم: «دوباره سوخت…»
وجودم کلا سیگنال منفیه.
طی یک سال گذشته، لپتاپم سوخت، بعدش گوشیم سوخت، بعدش فلشام سوخت، بعدش Mp3 پلیرم سوخت. بماند که هر کدومش چقدر ضرر زد. از چند روز پیش دوباره گوشیم خراب شده، و امروز برای دومین بار لپتاپم سوخت.
دارم دیوونه میشم، سعی میکنم مثل همیشه بخندم… اما این دفعه واقعا سختتره…
همیشه وقتی اعصابم خیلی به هم ریخته، یا «بیداد» گوش میدم، یا «همایون مثنوی». این دفعه اوضاع یه کم فرق میکنه؛ چون هیچی ندارم که باهاش اینارو گوش بدم، نه گوشی، نه Mp3، نه لپتاپ. دارم منفجر میشم… ساعت نزدیک ۲ نصف شبه. خوشبختانه امید امشب تو خوابگاهه. لپتاپشو باز میکنه، Mp3 خودشو وصل میکنه، و «همایون مثنوی» رو میریزه روش. حس میکنم شاید برای چند دقیقه، یه کم بهتره. یه نگاه به قیافهی داغونم میکنه، یه لبخند، و میگه:«فقط سیگار…!». میخندم. یه بالش و یه قلم و کاغذ برمیدارم و از پلهها میام پایین، به سمت نمازخونه. نه خدا…! هنوز ۱۰ تا پله رو نرفتم که صدای گوشی چپ قطع میشه. هدفون امید هم دست من خراب شد. انگار امشب حق مصرف داروی مسکن هم ندارم.
به همین یه گوشی اکتفا میکنم، مجبورم. میام توی نمازخونه. بچهها دارن درس میخونن. بر خلاف قبل با هیچ کس سلام علیک نمیکنم. یه گوشه میشینم فکر میکنم. یه کم طنز آمیزه…
این که خودم برای ۷-۸ نفر لپتاپ و گوشی و Mp3 و فلش خریدم و هیچ کدومشون همچین مصیبتی نکشیدن؛
این که چرا هر سال موقع تحویل تمام پروژهها باید این اتفاق بیفته؛
از همه جالبتر، اینکه «حالا باید چیکار کنم؟»
اما جدای از همهی این حرفا، بیشتر ذهنم مشغول اینه که انگار از سر شب، دلم برای حضور چیزی شبیه یه موجودیت «زنانه» تنگ شده. یاد حرف عارفه میفتم:«آدمیزاد موجود عجیبی است؛ گاهی دلش برای چیزی تنگ میشود که اصلا وجود نداشته!»
صدای بغضآلود شجریان حواسمو میاره سر جاش:
بوَد آیا که خرامان ز درم باز آیی
گره از کار فروبستهی ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
…
یادم میاد که اومدم اینجا تا یه چیزی بنویسم؛ شروع میکنم:«میشینم پشت میز…»
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 1.0/5 (1 vote cast)
VN:F [1.9.17_1161]
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود؛
خدا با بندههایش مهربانتر بود،
از این بیچاره مردم یاد میفرمود…
نمیگویم به هرکس بخت و عمر جاودان میداد،
نمیگویم به هرکس عیش و نوش رایگان میداد،
همین ده روز هستی را امان می داد!
دلش را نالهی تلخ سیهروزان تکان میداد… *
پانوشت:
* گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالهی ماست … آنچه البته به جایی نرسد، فریاد است!
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 0.0/5 (0 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]