!I Wanna Go Home
یکی از داستانهایی که تا حالا توی این بلاگ تعریف نکردم، مربوط میشه به اولین روزهایی که اومده بودم پرنسجورج و افتاده بودم وسط یه مشت وایت کانادایی. منتها این داستان خیلی وقت بود یادم رفته بود و وقایع هفتهی گذشته، باعث شد دوباره یادم بیاد و طبق معمول این سوال برام پیش اومد که چرا تا حالا اینجا ننوشتمش! حالا اول یه توضیحی راجع به این هفتهی گذشته بدم و بعد میرم سر داستان.
هفتهی پیش (در واقع روز کریسمس)، سومین سالگرد ورود پیروزمندانهی من به خاک کانادا بود! امسال این روز مصادف شده بود با رسیدن همخونهی جدیدم از مکزیک، که از یه ماه قبلش با ایمیل و از طریق همخونهی قبلیم که اون هم مکزیکی بود با من آشنا شده بود و بهم گفته بود که برای یه ترم میاد پرنسجورج و میخواد یه اتاق از من اجاره کنه. این همخونهی جدید، یه دختر بیست ساله به اسم الکس هستش که اومدنش در روز کریسمس و انگلیسی بلد نبودنش و خیلی چیزای دیگهش منو یاد روزای اول مهاجرت خودم میندازه. اینکه کیونـم پاره میشه تا بتونم چند تا جملهی ساده باهاش حرف بزنم و مثلن قوانین خونه رو حالیش کنم، دقیقن منو یاد روزای اولی میندازه که احتمالن کیون این کاناداییها رو پاره میکردم تا بهشون بفهمونم که مثلن گشنمه یا مثلن چند سالمه!
این چند روز که اینجا بود، طبق اون حدیث معروف از استادم که در این نوشته بهش اشاره کرده بودم، تمام تلاشمو کردم تا هرکاری که از دستم برمیاد براش انجام بدم که احساس راحتی بکنه، به ویژه اینکه برای این بنده خدا فقط چهار ساعت طول کشید تا کانادا تمام جذابیتهاشو از دست بده و دلش برای خونه و مامان و بابا و دوست پسر و سایر متعلقات تنگ بشه. البته، برای کسی که توی دمای مثبت بیست شهری در جنوب مکزیک سوار هواپیما شده بود و هفت ساعت بعدش توی دمای منفی بیست و پنج پرنسجورج پیاده شده بود، همچین ضربهی خفنی قابل پیشبینی هم بود. چند روز گذشته که اینجا تعطیل بود و من که تقریبن تمام وقت مشغول حرکت از این پارتی به اون پارتی بودم این دختره رو هم میبردم تا بلکه شرایط براش عادی بشه و چند تا دوست پیدا کنه. تا اینکه امروز تعطیلات تموم شد و دوباره همه چی به روال عادی برگشت و من باید میرفتم سر کار و الکس هم باید برای اولین بار میرفت دانشگاه.
غروب که خسته و گرسنه برگشتم خونه، دیدم که برخلاف روزای قبل، الکس روی کاناپهی وسط حال غمبرک زده، زانوهاشو بغل کرده و چونهشو گذاشته روشون و کاملن واضح بود که منتظر یه تلنگره تا بزنه زیر گریه! یه خورده نگاه نگاه کردم و بعد با حالت پرسش گونهای گفتم الکس؟!
– هوم؟
– چیزی شده؟!
- آره…
– چی شده؟
– I wanna go home…
خوب این تنها چیزی بود که منتظر شنیدنش بودم و البته اصلن جدی نمیگرفتمش. سندروم «I wanna go home» تقریبن گریبانگیر نود و نه درصد کسایی که میرن «خارج» میشه، حتی کسی مثل الکس که قرار بود فقط چهار ماه اینجا بمونه (هرچند برای من هیچ وقت پیش نیومد این حس). خیلی انگیزهای نداشتم برای ادامهی بحث، چون پیشزمینهی ذهنم فقط همین بود که اینم مثل بقیه دلش تنگ شده و درست میشه. بنابراین با خنده گفتم «چهار ماه صبر کن، میری!»
بدون اینکه پوزیشنش رو تغییر بده و حتی به من نگاه کنه، با کلی جون کندن برای سر هم بندی چند تا جملهی انگلیسی، گفت: «انگلیسیم افتضاحه… نباید میومدم… امروز آبروم رفت. سر کلاس یکی دو بار ازم یه چیزایی پرسیدن، حتی yes و no رو یادم نیومد. باور میکنی؟ همه داشتن پنج دقیقه بهم نگاه میکردن، پنجاه نفر آدم، توی سکوت کامل… بدون اینکه هیچی بگم فقط از کلاس رفتم بیرون… اوه خدای من…! من دیگه نمیرم توی اون کلاس…» و در حالی که اشکای نصف و نیمهشو پاک میکرد دوباره تکرار کرد: «I wanna go home». بلند زدم زیر خنده و گفتم «همین؟!» این دفعه با ناراحتی از جاش بلند شد و صداشو برد و بالا و گفت «!You are not helping» و با قدمهای تند عصبانی رفت سمت اتاقش. وسط راه که بود گفتم الکس، صبر کن، میخوام یه داستان برات بگم…
این داستان، همون داستانیه که اول این نوشته قولشو دادم و مربوط به اولین روزیه که من به صورت «جدی» قرار بود انگلیسی حرف بزنم! داستان رو تقریبن به همون صورتی که برای الکس تعریف کردم اینجا مینویسم:
« فرق شهر کوچیکی مثل پرنسجورج با شهرایی مثل تورنتو و ونکوور اینه که اینجا خیلی زود میفهمی انگلیسیت افتضاحه! تمام مردم کاناداییان و همه اینجا انگلیسی رو به عنوان زبان مادری حرف میزنن، دور و برت چینی و هندی و ایرانی و مکزیکی نیست که انگلیسی رو ضعیف صحبت کنن و تو هم با همونقدری که بلدی کارت راه بیفته!
سه چهار روز اولی که من اومده بودم اینجا، وقتی میرفتم سر کلاس سعی میکردم آخرین ردیف بشینم و جایی رو انتخاب میکردم که توی کمترین دید ممکن باشه، که مبادا استاد یه چیزی بپرسه و بعد به من اشاره کنه و بگه فلانی تو بلند شو جواب بده! مثل خیلی از مهاجرها به اشتباه فکر میکردم «باید صبر کنم تا انگلیسیم خوب شه» بعد شروع کنم به قاطی شدن. ولی خوشبختانه شرایط این اجازه رو به من نداد، درست در هفتهی دوم حضور من در پرنسجورج، استاد کلاس سمینار ازم خواست که یه مقالهی هفت صفحهای رو بخونم و یاد بگیرم و برای کلاس ارائه بدم! من تنها «مو سیاه» اون کلاس بودم، وحشتناکترین کار برای من این بود که وایسم جلوی پونزده تا کانادایی و نیم ساعت حرف بزنم و احتمالن به سوالهاشون جواب بدم، اون هم در حالی که من یک کلمه از حرف زدن این کاناداییها رو نمیفهمیدم و خودم هنوز توی گفتن hello و how are you تپق میزدم و همچنان بعد از ده دوازده روز درگیر کنار اومدن با ساختار توالت فرنگی بودم…
چند شب قبل از روز واقعه، اومدم خونه و به همخونهی اون زمانم (که یه پسر بنگلادشی بود) صاف و پوستکنده گفتم محمد، من اصلن اعتماد به نفس این کارو ندارم! ایشون هم که پسر خیلی خوبی بود و ده سالی بود توی کانادا ولو بود، پرسید که چطوری میتونه به من کمک کنه و منم بهش گفتم که تو فقط بیا و وسط کلاس بشین قاطی بچهها، که حداقل وقتی من برمیگردم سمت کلاس، اون وسط یه قیافهی آشنا ببینم و شاید شرایط یه کم برام بهتر شه!
روز ارائه که رسید، محمد وسط بچهها نشسته بود، دوتا پروفسور، پونزده تا دانشجو و من که اون بالا فقط یه تلنگر لازم داشتم تا بـریــنـم به خودم. شروع کردم به حرف زدن، اسلایدها رو یکی یکی رد میکردم و به خیال خودم توضیح میدادم و بالاخره بعد از نیم ساعت تمومش کردم. حالا نوبت وحشتناکترین قسمت ماجرا بود، سوال و جواب! البته ظاهرن بچههای کلاس اونقدر با شعور بودن که بدونن خیلی نباید به من گیر بدن، ولی محض حفظ ظاهر هم که شده باید یکی دو تا سوال میپرسیدن. بعد از اینکه چند ثانیهای به هم نگاه کردن، بالاخره یکی دستشو برد بالا و یه سوال پرسید. خوب، همونطور که انتظار میرفت، من نفهمیدم چی میگه و ازش خواستم سوال رو تکرار کنه! دوباره پرسید، دوباره نفهمیدم! دفعهی سوم به صورت دیگهای پرسید، ولی مشکل این نبود که من مفهوم سوال رو نفهمم، من اساسن کلماتی که تلفظ میکرد رو نمیفهمیدم! بعد از تلاش سوم، یکی دیگه از دانشجوهای کلاس سعی کرد سوال رو به صورت جملههای کوچیک دربیاره و تکرار کنه؛ فایده نداشت و من بازم چیزی نفهمیدم! آخرین حرکت، تلاش یکی از پروفسورهای کلاس بود که اومد بالا و شروع کرد به نوشتن سوال روی تخته، تا من بتونم راحت بخونم و بفهمم چیه. مشکل اینجا بود که دستخطش با اون حروف توی هم پیچیده، برای من قابل خوندن نبود؛ نتیجه اینکه من حتی نتونستم سوال رو از روی تخته بخونم و فقط عذرخواهی کردم!
اینجا بود که دیگه همه ناامید شدن و شروع کردن به دست زدن، یعنی بسه دیگه جمعش کن! من داشتم از خجالت میمردم، رسمن دلم میخواست همونجا بمیرم، بی تعارف! آروم آروم به سمت صندلیم که طبق معمول ته کلاس بود حرکت کردم در حالی که سرم پایین بود و به هیچ عنوان دلم نمیخواست با کسی چشم تو چشم بشم. همینطور که از بین بچهها رد میشدم، همه بهم میگفتن: «!Good Job» و من هم خوب میدونستم که فقط دارن سعی میکنن دلداری بدن!
شب که اومدم خونه، به صورت مشابه الکس روی کاناپه نشسته بودم و همخونهم چند دقیقهی بعد از محل کارش (که الان محل کار خودمه!!!) برگشت و سعی کرد بفهمه که چه مرگمه. بهش گفتم: «محمد، امروز ارائهی من چطور بود؟» گفت «اوه خیلی خوب بود!». گفتم: ببین، راست بگو، میخوام نقطهضعفامو بدونم. گفت: «ببین اصلن مهم نیست، دفعهی اولت بود. ولی حقیقتش، نیم ساعت صحبت کردی، و تا جایی که من یادم میاد حتی یه دونه فعل به کار نبردی!!» و بعد بلند زد زیر خنده! اون روز من از خندیدنش کمی عصبانی شدم، ولی امروز که خودم به الکس خندیدم فهمیدم که این اتفاقا، دو سه سال بعد میشه خاطرههایی که میشه ساعتها بهشون خندید!
به محمد گفتم: «پس چرا همه هی میگفتن Good Job؟» گفت: «پسرم به کانادا خوش اومدی! این مردم همیشه ازت تعریف میکنن، به خصوص راجع به چیزایی که واقعن توشون ریــدی!» و دوباره شروع کرد به خندیدن! »
* * * * * *
در حین تعریف کردن این داستان برای الکس، ناخودآگاه یاد یه ماجرای دیگهای توی دورهی پیشدانشگاهیم توی ایران هم افتادم. روزی که معلم شیمی کلاس کنکور، به علت آذری بودنش واژهی «مقدار» رو به صورت «مگدار» تلفظ میکرد و ما اونقدر بیشعور بودیم که توی کلاسی که حتی برای دقیقه دقیقهش پول میدادیم، این بنده خدا رو اینقدر مسخره کردیم که وسط جلسهی دوم گچ رو کوبید به زمین، از کلاس رفت بیرون و بدون اینکه حتی به دفتر اطلاع بده ماشینشو روشن کرد و برای همیشه رفت. کسی که هموطنمون بود و از خارج هم نیومده بود، و تنها مشکلش با زبان پارسی فقط همین یک واژهی «مقدار» بود. امیدوارم روزی این نوشته رو بخونه و ما رو ببخشه.
این شد که خلاصهای از این داستان رو هم برای الکس تعریف کردم و آخرش اینطوری براش نتیجه گرفتم که باباجان، اینجا دست کم موقعی که اشتباه میکنی نه تنها کسی مسخرهت نمیکنه و بعدن برای صد نفر تعریف نمیکنه، بلکه با این Good Job گفتنشون یه خورده وضعیت رو بهتر هم میکنن! داستان میتونست خیلی بدتر باشه، اگر مثلن به جای کانادا میرفتی ایران…!
آخرش به الکس گفتم کتاب «قورباغه رو قورت بده» رو خوندی؟ که اتفاقن خونده بود *. گفتم اون ارائه، قورباغهی من بود. بدترین اتفاقی که میتونست برای من بیفته، همون اول افتاد و این شد که دیگه ترسم از اشتباه حرف زدن ریخت و همون جرئت پیدا کردن باعث شد زبانم از بیشتر مهاجرهای اینجا بهتر بشه.
* * * * * *
هدف از نوشتن این پست فقط گفتن این خاطره بود که برای خودم هنوز هم خیلی شیرینه (برای شمای خواننده نمیدونم!). البته میشد این نوشته رو ادامه داد و به ویژه با مقایسهی داستان ارائهی من توی کانادا و داستان معلم شیمی توی ایران، دوباره کلی روضه خوند. ولی خوب فکر میکنم اون روضهها این دفعه خیلی واضحه و نیازی به نوشتن نداره! هرچند شاید بعدها داستانی راجع به مهاجرت خونوادهمون از گرگان به تهران (شونزده سال پیش) بنویسم که توش خودم با این مشکل «لهجه» مواجه بودم، اون هم به عنوان یه دانشآموز دبستانی توی تـخـمـیترین منطقهی تهران؛ نظام آباد کبیر!
تا بعد!
—-
*. «قورباغه رو قورت بده» یه کتابه که راجع به برنامهریزی روزانه برای انجام دادن کارهای سخت و زیاد صحبت میکنه. منظورش از این جمله هم اینه که اگر اول صبح که از خواب بیدار میشی، یه قورباغه رو قورت بدی، دیگه خیالت راحته توی اون روز هرکار دیگهای که قراره انجام بدی خیلی آسونتره! یعنی بهتره همیشه با مزخرف ترین و گندترین قسمت هرکاری، همون اول روبرو بشی تا بعد از اون دیگه هر اتفاقی، یه اتفاق خوب باشه! مثلن برای الکس، دفعهی بعد حتی اگر بتونه در جواب یه سوال بگه Yes، یه اتفاق خیلی خوب افتاده!
۱۳ دی ۹۱ @ ۱۱:۰۳ ب.ظ
هورررررا کامنت اول
انتخواب ماجراها و ادبیات نوشتنت خیلی باهاله.
باید اینو هم اضافه کنم که این وبلاگ ۳% حجم اینترنت منو بخاطر رفریش کردن هر روزه و شاید روزی چند بار هدر میده!!!
هربار که رفریش میکنم امیدوارم اینبار آبدیت شده باشه که در صورت آبدیت شدن خودمو روی صندلی جمع میکنم و با دقت میخونم ماجرای جدیدی که نوشتیو…
فقط کاش زود زود آبدیت کنی…
راستی،اگه اکانت فیسبوک هم داری لینکشو بذار که ادت کنیم…
مرسی
۱۳ دی ۹۱ @ ۱۱:۴۱ ب.ظ
داستان جالبی بود. این شرایط واسه منم پیش اومده (البته خفیف تر) تو یه کنفرانس که یه استاد هندی داشت ارائه میداد، منم مسئول ارائه های اون سالن بودم. به قدری لهجش افتضاح بود که احساس میکردم داره آلمانی حرف میزنه، حتی وقتی از رو نوشته های اسلایدش روخونی هم میکرد نمیفهمیدم که داره اونارو میخونه!! نتیجش این بود که باید هر حرفی رو آروم تر و چندین بار (با واژگان کلیدی!) تکرار میکرد تا بفهمم حرف حسابش چیه.
راستی اون واژه “مگداری” ناخودآگاه منو یاد “مگذاری” انداخت!
۱۴ دی ۹۱ @ ۴:۲۰ ق.ظ
خیلی جالب بود. من همیشه فک می کردم دانشجوهایی که تو کشورهای دیگه تحصیل می کنن نسبت به زبان اون کشور تسلط دارن و کمتر با مشکل بر می خورند. ولی این خیلی خوبه که رفت تو دل مشکل نه اینکه هراس داشت و سعی کرد از مواجه شدن باهاش فرار کرد(منظورم در اینجا مساله یادگیری زبان)
حالا حال و احوال الکس چطوره؟
۱۴ دی ۹۱ @ ۸:۲۷ ق.ظ
آدم همچین موقع هایی توی ذوقش می خوره. اون شرکته که رفته بودم مصاحبه و نشد یادته؟ اونجا محیطش پر خارجی بود. الآن که خوب فکر می کنم یه دلیلی که موقع قسمت انگلیسی مصاحبه ام کاملن اعتماد به نفسمو از دست دادم و مغزم خالی شد این بود که از وقتی از در شرکت رفتم تو، چندتا موبور هی اومدن و رفتن و با لهجه غلیظ انگلیسی صحبت کردن.
نمی دونم این همخونه تو چه جوریه ولی من به شخصه بعد همچین ضربه هایی خودمو جمع و جور می کنم. امیدوارم اونم گریه هاش که تموم شد محکم به پیش بره
۱۴ دی ۹۱ @ ۱۰:۴۹ ق.ظ
Good job!
۱۴ دی ۹۱ @ ۱:۴۲ ب.ظ
من کاملا درک میکنم ما مهاجرها هممون این روزها رو گذروندیم البته من خوشبختانه تورنتو هستم و درصد زیادی از آدمها زبان انگبیسیشون خوب نیست و ناخودآگاه اعتماد به نفس البته کاذب آدم زیاد میشه. مثلا امروز تو محل کارم یک چینی به من گفت وای تو چقدر انگلیسیت خوبه و منم الکی ذوق کردم در حالیکه وقتی به قلبم رجوع کردم دیدم هیچ …ی نیستم.
۱۴ دی ۹۱ @ ۹:۴۳ ب.ظ
وای منم از این خاطره ها دارم.پارسال که کالج واحد مقاله نویسی انگلیسی و گفتار انگلیسی برداشنم دقیقا همچین حسی داشتم. مخصوصا سر مقاله نویسی که استادش هنوز از در نیومده شروع کرد به تحدید که اگر نمی تونید بنویسد و …. بهتره همین الان برید بیرون چون به این کلاس تعلق ندارین و مطمئن باشید میندازمتون و من هم از ترس صدام در نمیومد.از هر ۱۰۰ تا کلمه ای هم که حرف می زد حداقل ۳۰-۴۰ تاشو نمی فهمیدم.از همون اول خیلیا حذف کردن منم هر روز به … خوردن میوفتادم ولی از اونجایی که برای گرفتن پذیرش به این واحدا نیاز دارم موندم و کم کم زبون باز کردم.قورباغه رو همون اول قورت دادم و جواب داد.به هر بدبختیی هم بود مقاله هامو نوشتم و ارائه دادم و جالب تر از همه این بود که برای استادا چیزی که به چشم میاد اینه که یه خارجی تازه وارد بیشتر از آمریکایی الاصل ها تلاش می کنه سر کلاس. و بالاخره تلاش نتیجه داد و تونستم نمرهای بهتر از بیشتر آمریکایی ها کلاس بگیرم.همه چیز فقط دونستن زبان نیست. پشتکار و اعتماد به نفس هم خیلی نقش داره.الان خیلی خوشحالم که حذف نکردم و پاس کردم بالاخره.زبان رو کم کم یاد میگیره.کمکش کن اعتماد به نفسشو حفظ کنه 🙂
۱۵ دی ۹۱ @ ۱:۴۰ ق.ظ
مطلبتو خوندم باحال بود
کی میای ایران بهروز؟ دلم یهو خواست ببینمت…
—
پاسخ:
امیدوارم بعد از نوروز. البته اگر کارها خوب پیش برن…
۱۸ دی ۹۱ @ ۷:۲۹ ب.ظ
😀
۱۹ دی ۹۱ @ ۹:۰۶ ق.ظ
این پست آخرت خیلی خوب بود. ینی با تمام وجود درکش کردم. البته من دانشجو نیستم ولی وقتی با شوهرم و دوستای خارجیش میریم بیرونی, جایی, یا حتی با چند تا ایرانی میریم رستوران و موقع سفارش دادن میشه, این برام پیش اومده. مثلا به یارو میگم فلان غذا, بعد یه چیزی یارو اضافه میکنه من همونجا دیگه مغزم هنگ میکنه و تا وقتی که بیام خونه بغضیه که توی گلومه. در اینکه ایرانی ها بیشعورن باهات موافقم. اینجا من جلوی ایرانی ها بیشتر خجالت میکشم (وقتی تپق میزنم) تا جلوی خارجی ها. چون بعضیاشون یه جوری با چشمای گرد شده برمیگردن نگاه میکنن پوزخند میزنن که انگار خودشون از اول علامه دهر بودن. ولی بهترین برخوردی که من دیدم مربوط میشه به یه اسرائیلی! که خیلی با صبر و طمانینه به جمله های مزخرف و ناقص من گوش میداد و به جای اصلاح کردن, خیلی واضح و شمرده جواب میداد.
کلا خواستم بگم هم دردی منو به هم خونه ت برسون!
۲۰ دی ۹۱ @ ۸:۴۳ ب.ظ
شما در نهایت می تونین بیشعور بودن خودتون و خانوادتون رو تایید کنین،که تو این نوشتتون مشهوده.
موفق باشی
۲۰ دی ۹۱ @ ۸:۴۶ ب.ظ
البته منظور من با این کسی هست که کامنت گذاشته(نیروانا )
۲۲ دی ۹۱ @ ۶:۰۴ ق.ظ
امروز خیلی اتفاقی داشتم کسینوس یه زاویه ای رو تو گوگل جستجو میکرد,و از اون جایی که گوگل همه چی رو به هم ربط میده!یکی از صفحه های بلاگتو باز کرد,دیگه منم خوندم تا رسیدم اینجا,گفتم تو این اخری یه خسته نباشیدی بهت بگم!اگرچه بعضی جاها خیلی باهات موافق نبودم,اما کلا خیلی خوب بود.زود به زود اپ به روز کن.
۲۲ دی ۹۱ @ ۶:۰۵ ق.ظ
زود به زود به روز کن!
۳ بهمن ۹۱ @ ۱۱:۰۸ ق.ظ
سلام بهروز. شرمنده که دیر کامنت می ذارم.مطلبتو فک کنم اولبن نفر خونده بودم اماخب شرمنده حال و حوصله نداشتم و بدجور درگیر بودم البته دومی کمتر چون چندبار اومدک کامنت بذارم اما نشد. نمی تونستم چیزی بنویسم. مطلبت خیلی خب بود واقعا من پیشرفت و تو نوشتنت می بینم این شیوه داستان تو داستان تعریف کردنت و فلش بک زدن به عقب اونم دو لوِِل خیلی جالب بود و ماجرایی که تعریف کردی خیلی مقدمه ساختار و نتیجه گیری و نکاتی که اشاره کردی عالی بود داری می ری به سمتی که خواننده خودش نتیجه گیری کنه و همه چی رو بیان نمی کنی اینم جالب بود. برداشت شخصی هر کس! این نکته ی مهمی. این مطلبت خیلی به درد من خورد منی که تو صحبت کردن انگلیسی اعتماد به نفس پایینی دارم البته لزوما قرار هم نیست اینجا کمکم کنه اما با این تصویری که ارائه کردی از یکی از اتفاق های بدی که ممکن باهاش برخورد کنم یه روزی خیلی خوب بود نگرانیمو کم کرد یه جوری تجربه ی تو و دیگرانی که براشون سختی های روزهای اولو تجربه کردن فک کنم بهم کمک کنه از الان تو ذهنم خودمو اماده کنم و یهو باهاش مواجه نشم. فک کنم اگه این اتفاق یه روزی واسه من بیفته حتی شاید بدترش! 😀 خودمو نمی بازم و باهاش راحت کنار می یام چون یه روزی یه دوست خوبی مثل تو تجربشو در اختیار من گذاشته و من آگاهانه پا در عرصه ی بیان به زبان بیگانه می ذارم! خیلی کمکم کرد.ممنون پسر
اما در مورد نوع برخورد دو جامعه ی مختلف با یه موضوع که صحبت کردی به نکاتی که باید اشاره می کردی و گفتن بیشترشم به نظر لازم نیست همه می دونن خوبه هر کس پیش خودش کلاهشو قاضی کنه و از خودمون شروع کنیم اصلاح کردنو. ما ایرانی ها یاد گرفتیم نق زدنو همیشه شاکی بودن و اینکه مردم اِلَن و بِلَن. در حالیکه ما خود مردمیم پس بهتره بجای اعتراض و نق زدن عمل کنیم اگه احیانا با خودمون خلوت کردیم و دیدیم ما هم جاهای کارهای غیراخلاقی داشتیم خودمونو اصلاح کنیم و یا جایی کاری غیر اخلاقی و غیر فرهنگی اگر دیدیم برخورد کنیم و انتقاد نذاریم یه کار بد خوب جلوه داده بشه . جلوی عوضی شدن ارزش کارهای خوب و بد رو بگیریم. نذاریم چیزهایی که الگو نیستند و شرایط اخلاقی یا فرهنگی بودن رو ندارند ارزش بشن تو جامعه . مثل تمسخر کسی که حتی یه بار هم تقلب نکرده تو امتحان . مثل تمسخر بچه ی درس خون. مثل دقل بودن نماد زرنگ بودن بشه. کلاهبرداری بشه نماد آدم موفق!
و آخریش که زیاد شده نمی دونم چقدر ربط داشت اما کثیف بودن ارزش بشه تو جامعه. صداقت و درستی و سالم بودن کم ارزش شه تو جامعه
یه سوال هم دارم شاید بازم بی ربط بشه اما گفتم اینجا بپرسم شاید جواب قانع کننده ای پیدا شه . می خوان بدونم چی شده که انقدر معیارها عوض شده که دور و بر خودم می بینم که دخترها بین پسر سالم و خوب و با شعور و با فرهنگ و صادق و راستگو و یه پسر بپیچون و شر و شور و دروغگو و ناسالم همیشه دومی رو انتخاب می کنند؟! آیا اون خوب بلد که تحت تاثیر قرار بده طرفشو یا اینکه معیارها تغییر کرده؟ یکی از دلایلی که خودم به ذهنم رسیده اینه که پرانرژی بودن و فعال بودن تحت تاقیر قرارشون می ده که دسته ی اول معمولا ساکت و آرام هستند و این به نظر خیلی منفیه از دیدشون . در ضمن من نه جز دسته ی اولم نه دسته ی دوم:D یه چیزی اون وسط مسط ها 😀 چون یکی دو مورد دیدم و حرفاشونو شنیدم برام سوال شد بازم یادم نمی یاد که به این موضوع مطلبتو ربط دادم. موفق باشی بهروز. خیلی مطلبت خوب بود چون هم اخلاقی بود و یه آگاه سازی و یادآوری و مقایسه ای که قابل تحلیل و نتیجه گیری هستش هم اینکه تجربه ی بزرگی بود حداقل برای من. انسانی که از تجربه ی دیگران استفاده نکنه باید تاوانشو خودش بده . این همیشه خوب نیست 🙂 دلم برات تنگ شده . به امید دیدار
—
پاسخ:
حالا که دیر کامنت گذاشتی، منم این دفعه جواب نمیدم تا باسنت بسوزه!
۳ بهمن ۹۱ @ ۱۲:۴۰ ب.ظ
الان که نگاه کردم دیدم چقدر بد نوشتم هم از لحاظ مفهومی هم املایی هم گرامری هم …. 🙁
دیگه وسعمون همین بود اینبار 🙂
۶ بهمن ۹۱ @ ۲:۵۷ ق.ظ
خیلی نامردی!
—
پاسخ:
من نامردم گیلهمرد؟! D:
۶ بهمن ۹۱ @ ۹:۴۹ ب.ظ
پس کیه؟!:D
۲۳ بهمن ۹۱ @ ۹:۵۴ ب.ظ
Good Job پسر خوب…. موفق باشی 🙂
۲۳ بهمن ۹۱ @ ۹:۵۵ ب.ظ
گود جاب… پسر خوب… موفق باشی 🙂
۲۶ اسفند ۹۱ @ ۶:۲۵ ق.ظ
با حرفهای محمود موافقم که باید خودمون
جلوی عوضی شدن ارزش کارهای خوب و بد رو بگیریم ولی سوالشو درک نمی کنم!آخه پسرهای دوروبر من هم معیارهاشون عوض شده .
صادقانه بگم من تحت تاثیرش قرار میگیرم ولی…واسه همیشه درکنارش بودن انتخابش نمی کنم شایدم یک مدت به صورت کاذب عاشقش بشم.
۱۷ آبان ۹۲ @ ۷:۲۵ ق.ظ
بعد از خوندن این پست انقدر خندیدم که اشک از چشممام اومد ! حالا کمی خیالم راحته که اگر امریکایی ها هم اهل good job گفتن باشن می تونم روزها و ماه های اول رو با این لهجه ی افتضاح و گرامر افتضاح تر بگذرونم !