این اون لحظهایه که مولانا بعد از یه عمر درس دادن و سخنوری کردن و مجلس گرم کردن، احساس میکنه که دیگه از گفتن و نوشتن خودش لذت نمیبره و سخن خودش رو به آبی که تیره و خاک آلود شده تشبیه میکنه؛ از خودش میخواد که درِ این چاه رو ببنده و صبر کنه تا زمانی که خدا دوباره این آب سخن رو تمیز و شفاف کنه یا به عبارت دیگه افکارش سر و سامون بگیره. بعد از این سه بیت، مولانا برای دو سال به سکوت مطلق فرو میره؛ نه شعر میگه، نه مینویسه و نه توی مجلسی حرفی میزنه. هرچند بعد از دو سال، یه روزی ناگهان برمیگرده و برای ده سال پیاپی شعر میگه و پنج دفتر جدید به مثنوی اضافه میکنه، اما هیچ وقت چیزی راجع به اون دو سال سکوت نمیگه و اساسن کسی هم هنوز به درستی نمیدونه که توی اون دوران چه میکرده و مشغول چی بوده.
و البته برای ساکت بودن، چه دلیلی بهتر از همین که خودت از شنیدن خودت لذت نبری.
* * * * *
مدتهاست که من تقریبن دیگه توی این بلاگ نمینویسم و احتمالن دلیلش هم چیزی شبیه همین خاک آلود بودن ذهن و سخنه که مولانا اشارهی کوتاهی بهش کرده. واقعیت اینه که بلاگ نیمهمست خیلی وقته کارش تموم شده؛ اما همیشه زمان لازمه تا آدم مرگ عزیزش رو باور کنه و برای منی که نیمهمست و نوشتن توش گاهی آخرین سنگرم بوده این زمان کمی از حد معقولش هم عبور کرده.
بعد از نُه سال، خداحافظی رسمی با نیمهمست خیلی برای من سخته. مثل وقتی که عزیزی مدتهاست که توی کما به سر میبره و آدم میدونه که اون طرف هیچ وقت برنمیگرده و اون آدم سابق نمیشه، اما باز هم ترجیح میده با توهم زنده بودنش ادامه بده و با اون لحظهی مرگ فیزیکی مواجه نشه. برای همین هم هست که هرچند دارم رسمن این بلاگ رو میبندم، اما به توصیهی مهناز یه صفحه به همین نام توی اینستاگرام درست کردم که با شناسهی nime_mast@ میتونید پیداش کنید و اگر خواستید فالو کنید. یه مطلب کوتاه نوروزی توش گذاشتم اما فعلن برنامهی خاصی براش ندارم و شاید تا مدتها هم چیزی ننویسم توش (شاید هم زرت و زرت بنویسم، نمیدونم!)، اما به هر حال بودنش ضرر نداره و البته خیلی خوشحال میشم که توش دست کم با دوستانی که توی این نه سال بهم لطف کردن و با خوندن و نظر دادنشون توی نیمهمست دنیای منو زیباتر کردن در ارتباط باشم. هرچند یه خرده از اینکه توی اینستاگرام محدودیت کاراکتر هست و مطلب رو باید دو سه تیکه کرد خوشم نمیاد!
توی لینکدین با این پروفایل، توی توییتر هم با آیدی Behrooz66x@، و توی تلگرام هم با این آی.دی هستم، هرچند تو هیچ کدوم فعالیت خاصی ندارم اما از ارتباط با دوستان قدیم و جدید خوشحال میشم. امیدوارم شروع سال نوی خورشیدی برای همهی دوستان دور و نزدیک پر از شادی و هیجانهای مثبت باشه.
گفت نازم تا قیامت میکشی؟ میکشم ای دوست، آری میکشم…
بچه که بودم تلویزیون یه سریالی نشون میداد، فکر میکنم به نام «ستاره» که مثلن طنز بود. محور سریال هم یه خانوم جوونی بود که اشتباهی از فضا اومده بود و افتاده بود روی زمین و برای همین هم بهش میگفتن ستاره؛ بعد ایشون به واسطهی فضایی بودنش یه سری قدرتهای متافیزیکی هم داشت و مثلن از توی دیوار رد میشد و میتونست وارد خواب دیگران بشه و … . حتی این خانوم هم که فضایی بود، مطابق روال سریالهای ایرانی، با یه آقای زمینی ازدواج کرد و خلاصه داستان هر قسمت بر محوریت توناییهای ماوراءالطبیعهی ایشون و عواقبش پیگیری میشد.
آخرین قسمت سریال، ستاره به بحران از دست دادن قدرتهاش برخورده بود. برای رد شدن از توی دیوار باید ده بار امتحان میکرد، کلی تمرکز میکرد و زور میزد تا میتونست یه کم پرواز کنه و حس میکرد کمکم داره قدرتهای سوپرمنیش محو میشه. ستاره، توی قسمت آخر حامله شده بود، از یه مرد زمینی؛ و این یعنی قرار بود بمونه روی زمین، یعنی «اینجایی» شده بود، یعنی خلاصه این که قدرتهای ماوراءالطبیعهش از دست رفته بود چون قرار بود از این بعد «طبیعی» باشه نه ماورای طبیعی؛ یعنی این یه اتفاق خوب بود…
مهناز عزیزم! من از چهاردهسال پیش وبلاگ مینوشتم. قبل از نیمهمست، بلاگ «تراوشات یه مریخی راه گم کرده» رو داشتم که جنازهش هنوز سر جاشه، شاید حتی یادم نبوده هیچ وقت بهت بگم. برو یه سر بهش بزن، روی سردرش نوشته: «وقتی مریخی باشی، ممکنه چیزایی که اینجا می بینی برات عجیب باشه!». من سالهای سال، شاید تمام عمرم مریخی بودم. دست کم خودم اینطوری حس میکردم. اونقدر که تو عالم نوجوونی اولین و طبیعیترین چیزی که برای اسم بلاگم به ذهنم رسید این بود. برای من، «احساس تعلق» چیزی بود که هیچ وقت تجربه نکردم و نفهمیدم. گاهی برام خنده دار بود، گاهی ترسناک. گاهی حتی به خاطرش به دیگران حسادت کردم. وقتی جر و بحث و متلکهای بچهها رو توی دوران دانشجویی راجع به «اراکیها» و «تهرانیها» میشنیدم، وقتی بعد از مهاجرت میدیدم که بعضیها به کانادا میگن «غربت» و به شهر و دیار خودشون میگن «وطن»، وقتی میدیدم همه جا پر از «ما فلانجوریها» و «شما فلانجاییها»س و من هیچ وقت عضو هیچ تیمی نیستم. من همیشه یه علامت سوال گرد و خاک گرفته روی سرم داشتم که به بودنش عادت کرده بودم.
مهناز، من انگار همیشه غریبه بودم. همیشه تنها. عین یه مریخی، که قرار نبود به این سادگیها «اینجایی» بشه. شاید نوشتن هم، سوپرپاور من بود، که هرازگاهی کمکم میکرد توی دنیایی که درکش نمیکردم، از دیواری عبور کنم؛ یا برای چند لحظه به پرواز دربیام…
مهناز عزیزم! یک سال و چند ماه از ورودت به دنیای به هم ریختهی من میگذره و سه هفتهای هم از عقدمون. یک سال و چند ماهه که دلم میخواد مثل قدیما بنویسم، از اونچه که به زندگیم آوردی، از زخمهایی که باور کرده بودم حداقل ردشون تا آخر عمر با من خواهد بود و امروز حتی اثری از خاطرهشون هم نیست، از شمعی که توی تاریکی زندگیم روشن کردی. و سه هفتهس که دیگه جدن برای نوشتن به مرز جون کندن رسیدم و امشب، دیگه قبول کردم که نمیشه. اونجوری که میخوام نمیشه…
مهناز! امشب فهمیدم چرا توی این یه سال نوشتن اینقدر سخت بود. اشتباه میکردم، دلیلش نه روانکاوی بود، نه کمانگیزگی، نه هیچ چیز دیگه. دلیلش تو بودی. تو دور و بر زندگیم بودی و من داشتم زمینی میشدم، داشتم «اینجایی» میشدم، داشتم احساس تعلق میکردم. تو اومده بودی و «نوشتن» کمکم داشت میرفت، داشت محو میشد. شاید چیزی شبیه داستان ستاره…
مهناز دوست داشتنی من! هشت سال پیش که نوشتن توی نیمه مست رو شروع کردم، فکر نمیکردم نوشتنش هشت سال ادامه پیدا کنه، حتی در حد یه نوشته در چند ماه. هشت سال پیش، فکر نمیکردم به جز ده پونزده تا رفیق نزدیک توی دانشگاه اراک، آدمای دیگه ای هم بیان و وقت بذارن و اراجیف سازماندهی نشدهی منو بخونن. فکر نمیکردم تو یه مقاطعی، متن بعضی از پستهام با ایمیل توی گروههای مختلف دست به دست بشه و اصلن فکر نمیکردم مثلن یه روزی خانوم تهمینه میلانی سه چهارتا از نوشتههامو روی صفحهی شخصیش به اشتراک بذاره. هیچ وقت فکرشو نمیکردم بین خوانندههام دوستای جدیدی پیدا کنم که وقتی یه سر میرم ایران با ذوق و شوق برم ببینمشون و از نزدیک هم صحبتشون بشم، و البته، اصلن، اصلن، اصلن، باورم نمیشد اگر هشت سال پیش، کسی بهم میگفت که یه روز بلند میشم از پرنس جورج کانادا، هلک هلک میکوبم میرم سقز، توی کردستان، تا دست یکی از خوانندههای معمولن چراغ خاموش نیمهمست رو بگیرم و با افتخار به این و اون بگم ببینید، ایناهاش؛ بالاخره پیداش کردم، توهم نبود، واقعن وجود داشت… مهناز! تو دعایی بودی که مستجاب شد؛ توی تاریکترین روزهای زندگیم. تو تاییدی بودی به زیبایی وصف نشدنی دوستی عمیق یه بلاگنویس با یه خوانندهی بلاگش. مرسی که واقعن وجود داشتی. مرسی که با من ازدواج کردی!
من اگر میتونستم حتمن از دیدار اولمون خیلی زیاد مینوشتم، از ساعت هفت صبح، از پولیور قرمزی که به تنت زار میزد و موهای به هم ریخته و قیافهی تازه از خوابپاشدهای که به نمایش گذاشتنتش واقعن اعتماد به نفس میخواست؛ از نیمروی اولی که با هم خوردیم، از «ای مه من»هایی که در حال قدم زدن توی ولیعصر و معلم با هم خوندیم، از عکس پرحاشیهای که توی هفتحوض گرفتیم، از اون صبح زمستونی که سرما خورده بودیم، از تنها دسمالی که تو جیبمون گیر آوردیم و یه فین من توش کردم و یه فین تو و بقیهشم دوباره گذاشتیم جیبمون، از اون لحظهای که حواست نبود و من نگات کردم و تو دلم گفتم «ایول، خود خودشه…»، از کیک قرمزی که توی سعادت آباد به یاد اون خدابیامرز خوردیم، از اون شب بارونی که بعدش من رفتم گرگان…
مهناز! تو پیدات شد و من دارم کمکم زمینی میشم، ولی هرچی فکر میکنم، این نوشتن نباید تموم بشه. من دوباره برمیگردم، دوباره مینویسم. از همهی اینایی که گفتم مینویسم. از چیزایی که تا به حال بهت نگفتم مینویسم. خیلی بهتر از امشب… پاشو یه تکونی به خودت بده و زود زود از شر اون کلاسهای لعنتی و پروپوزال و پایاننامه و دانشگاه خلاص شو و بیا پیشم که دلم بس ناجوانمردانه تنگ است….
– – – – – – –
پینوشت:
* دوستان قدیمی نیمهمست، اینم از خبر بزرگ زندگی من. یادمه پارسال توی یکی از نوشتهها یه اشارهی کوچیکی کرده بودم به اینکه عزیزی سر و کلهش پیدا شده توی زندگیم ولی ترجیح دادم دیگه راجعبهش صحبتی نکنم تا روال طبیعیش طی بشه. خلاصه اینکه مهناز، کُرد منه :) اینم یه عکس کوچولو اگر دوست دارید ما رو ببینید.
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.4/5 (17 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۴ اردیبهشت ۹۵ توسط نیمهمست | موضوعات: خاطره , خبر , روزمره | نظرات: ۳۲ نظر
این مدت که نبودم، جاتون خالی مثل خر داشتم کار میکردم. شغلم رو (داخل همون سازمان) عوض کردم و کار جدیدم که اولش فکر میکردم خیلی آسونتره و دیگه از این به بعد یه دستی کار میکنم، چنان بلایی سرم آورده که دیگه شب و روزمو گم کردم. کار قبلیم بیشترش برنامهنویسی و طراحی سیستم بود و طبیعتش این طوری بود که پروژه رو به من میدادن و منم وقتی آماده میشد بهشون برمیگردوندم، بدون اینکه نیاز باشه خیلی با بقیهی کارمندا تعامل داشته باشم. توی این شغل جدید، کنترل سیستم مدیریت غذای یه تعداد زیادی از بیمارستانهای ایالت رو دادن دست تیم ما (که متشکل از من و دو تا داغونتر از منه) و دائم باید پشت تلفن با این و اون ور بزنم و عیب یابی کنم. دو هفتهی گذشته حتی یه روز تعطیل هم نداشتم و تقریبن هر روز از شیش و نیم صبح تا ده و نیم شب مثل خر کار کردم و احتمالن تا چند هفتهی آینده هم به همین منوال باید ادامه بدم.
نکتهی بدترش اینه که تلفنهایی که بهم میشه همهشون به خاطر اینه که یه چیزی یه جا خراب شده و اگر تا ده دقیقهی دیگه درست نشه دهن مریضها سرویسه. واسه همین همیشه یه سری آدم عصبانی و مضطرب و روانپریش پشت تلفنن و من هم «وظیفه دارم» در مقابل دریوریهایی که میگن با آرامش و احترام برخورد کنم و این اون قسمت از این شغله که من اصلن براش ساخته نشدم. من وقتایی که همه چی خوب و خوشه و دور و بر رفیقامم نمیتونم بدون دریوری پنج دقیقه حرف بزنم؛ واقعن الان که اجازه ندارم این مشتریهای پشت تلفن رو ببندم به فحش به شدت دارم زجر میکشم!
این مدت به اضافهی یکی دو تا کامنت، چند تا ایمیل هم از دوستای قدیمی نیمهمست داشتم که طبق نوشتهی نوروز پارسالم، میپرسیدن «امسالم عید رو فراموش کردی؟» نه! امسال اتفاقن نوروز خیلی خوب و دوست داشتنی بود. اومدن سه چهار تا زوج جوون ایرانی جدید به پرنسجورج کلن فضای زندگی منو خیلی ایرانیتر کرده و نوروز امسال جدای از سبزه و هفت سین و مخلفاتش، تمام مراسم دید و بازدید و از خونهی این دراومدن و دوییدن تو خونهی نفر بعدی رو داشت و واقعن خوب بود. سبزههایی هم کاشتم چنان در اومدن که هنوز با تمام قدرت دارن بلند میشن و منم حیفم میاد بندازمشون بیرون، البته امسال برای اولین بار از ته ته ته دلم دو سه تا گرهی اساسی زدم بهشون بلکه دیگه این روشای سنتی جواب بده و سال دیگه منم دو نفر باشم!
لابهلای این چند تا ایمیل، یه ایمیلی از یه آشنای قدیمی دانشگاه اراک بهم رسید که مو رو به تنم سیخ کرد. نمیخوام هیچ توضیح بیشتری بدم فقط اول اینو بگم که این ایمیل بهترین و تنها عیدیای بود که امسال گرفتم، و دوم هم اینکه بدون هیچ توضیح اضافه صرفن میخوام یه خاطرهای تعریف کنم برای این دوست عزیز:
کلاس دوم راهنمایی که بودم، هر چهار واحد آپارتمانمون پسرای همسن و سال من داشتن و کار و زندگی ما هر روز غروب فوتبال بازی کردن توی پارکینگ بود. با همسایهی طبقهی بالایی روابط خانوادگی هم داشتیم و همیشه در حال رفت و آمد بودیم. یه شب یه تعدادی از فامیلها اومده بودن و خانوادهی ما و طبقه بالایی و تمام این فامیلها خونهی ما جمع شده بودن. من و پسرا هم طبق معمول داشتیم به شدت فوتبال بازی میکردیم و توی یه صحنه، وقتی من داشتم خیلی تند میدویدم تعادلم رو از دست دادم و برای اینکه نیفتم، دستم رو محکم زدم به دیوار؛ یه صدای «تق» اومد و بازوی چپم در جا شکست. در حالی که شوکه شده بودم، وایسادم و آروم دست چپم رو تاب دادم، و با چشم خودم دیدم که انگار که بین کتف و آرنج یه مفصل سومی وجود داشته باشه، دستم از اونجا خم میشه!
همه ساکت بودن و زل زده بودن به صحنه، آروم دستم رو بغل گرفتم و از پلهها اومدم بالا و خودمو رسوندم پشت در و چون نمیتونستم دستمو ول کنم که در بزنم، داد کشیدم که «درو باز کنین». رفتم تو و در حالی که چهل نفر آدم دور تا دور خونه نشسته بودن به بابام نگاه کردم و گفتم: «دستم شکسته…». بعد از یه لحظه نگرانی، یه بنده خدایی گفت: «انگشتاتو باز و بسته کن»، و من هم آروم این کارو کردم. ظاهرن آدمی که دستش شکسته نباید بتونه این کارو بکنه اما برای من شد(!)، و همون جا اولین کامنت اومد که «نه بابا نشکسته، وگرنه نمیتونستی انگشتتو تکون بدی»، نفر دوم پشت بندش گفت «اصلن اگه شکسته بود تو اینجوری میومدی اینقدر ریلکس بگی شکسته؟! الان ساختمونو رو سرت گذاشته بودی!» و نفر سوم فرمود که «من فلان کسم دستش شکسته بود، مرد گنده داشت گریه میکرد، تو هم نمیتونستی اینطوری طاقت بیاری اگر شکسته بود» و خلاصه هرکی یه زری زد در جهت رفع توهم شکستگی و بعد از پنج دقیقه هم جمیعن به این نتیجه رسیدن که فقط یه کم درد گرفته، بگیر بشین یه پرتقال بخور خوب میشی!
دو سه ساعتی گذشت و مهمونا رفتن، من دوباره گفتم بابا جماعت این دست شکسته، من دارم از درد میمیرم؛ ولی مثال نقض این بود که «اگه از درد میمردی که اینقدر ساکت نبودی». بعد از این سالها وقتی این خاطره یادم میاد، هنوز باورم نمیشه که اون شب من با دست شکسته خوابیدم. بابام هم مثلن پیشم خوابید که مواظبم باشه(!) و هر نیم ساعت هم یه تکونی میخورد و میرفت رو دستم و من دادم میرفت آسمون… صبح بیدار شدیم، زندگی طبق روال طبیعیش ادامه پیدا کرد، بابام رفت سر کار، هر کی رفت دنبال زندگیش و منم چون تا نزدیک ظهر «غر میزدم» که این دست شکسته، دیگه بلند شدم برم خودم یه خاکی تو سرم کنم. راه افتادم پای پیاده، به سمت درمانگاهی که حدود نیم ساعت پیادهروی از خونهمون داشت؛ توی شرق تهران، منطقهی شلوغی که اگه پنج دقیقه راه بری به دو سه نفر برخورد فیزیکی میکنی. خلاصه هر دو دقیقه اهالی محل رو با یه داد کوچولو مستفید کردم تا رسیدم درمانگاه. نوبتم که شد، عکس از بازوم گرفتن و گفتن «دستت شکسته!». عکس رو گرفتم بغلم، با همون وضع نیم ساعت پیاده برگشتم تا رسیدم خونه و بالاخره بعد از حدود هیجده ساعت و با ارائهی مدارک کافی به خانواده، تصویب شد که دستم شکسته! زجری که توی اون بازهی زمانی از شکسته شدن دستم تا بالاخره رفتن به بیمارستان و گچ گرفتنش کشیدم، انصافن برای یه بچهی سیزده ساله زیاد بود.
این خاطره رو خواستم بگم به عنوان یه نمونه؛ از اینکه دیگرانی که دور و برت هستن، حتی اونایی که واقعن دوستت دارن و بهت فکر میکنن، معمولن اونقدر عمیق نیستن که «اگر گریه نکنی» دردت رو بفهمن و به رسمیت بشناسن. برای اینکه بفهمن داری «درد» میکشی، باید داد بزنی، چـسناله کنی، التماس کنی، اشک بریزی و سلیتهبازی در بیاری؛ وگرنه همیشه محکومی به این که «اگر فلان بودی که بهمان میکردی…» هدف از گفتن این خاطره نه مظلوم نمایی بود نه سگجون نمایی و نه حتی انتقاد از کمتوجهی خانواده؛ فقط این بود که به دوست عزیزی که اون ایمیل عیدی رو برای من فرستاد بگم که خوشحالم که میبینم تو یکی از اون آدمای معمولی نیستی :-)
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.2/5 (14 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۱۵ فروردین ۹۳ توسط نیمهمست | موضوعات: خاطره , خبر | نظرات: ۲۳ نظر
دو سال و چند ماه پیش بود که تا جایی که یادمه، توی یه رستوران گوشی محمود رو ازش دزدیدن. گوشی دزدی هم که توی ایران خیلی چیز عجیبی نیست. پارسال که چند هفتهای اومده بودم ایران محمود این داستانو برام تعریف کرد و تموم شد و رفت پی کارش و از همون موقع تا الان داشت با یه یازده دو صفر زاغارت سر میکرد تا اینکه چند روز پیش خبر رسید که محمود گوشیشو پس گرفته؛ بعد از دو سال و خردهای!
ظاهرن توی این دو سال محمود به صورت مرتب میرفته دادگستری و هر چند ماه شکایتش رو تمدید میکرده، و مدارک لازمو ازشون میگرفته به صورت جداگانه تحویل ایرانسل و همراه اول میداده تا بتونه بالاخره ردی از گوشیش پیدا کنه، که نهایتن بعد از کلی بی محلی دیدن از مسئولینی که بیشتر از دزده، مالباخته رو سرزنش میکردن که «واسه چی اینقدر کلید کرده» باز هم دست از سه پیچ شدن بر نمیداره و نهایتن چند ماه پیش موفق میشه رکوردی رو از مخابرات بگیره که نشون میده سیم کارتی با فلان شماره از اون گوشی استفاده کرده.
عملیات تجسس داش محمود و رفقا از همون جا شروع میشه و با همراهی دوست دختر یکی از بچهها، طرح دوستی تلفنی با کسی که گوشی دستشه ریخته میشه! اون بندهخدا هم که پیش خودش فکر کرده «خدا رسونده»، حسابی خام میشه و کمکم از همین طریق آمار اسم و رسم و محل زندگی و کارشو رو میکنه. محمود و بچهها هم چند روز با لباس مبدل(!) دور و بر فستفودی که این یارو توش کار میکرده چرخ میزنن و همزمان هم از خانومی که باهاشون همکاری میکرده میخوان که با طرف حرف بزنه و ظرف چند روز کاملن یارو رو شناسایی میکنن و طی یه فرایندی که خودش کلی داستان داره، موفق میشن کلانتری رو راضی کنن که یه سرباز بهشون بده و بیان طرفو بگیرن و ببرن پاسگاه! خلاصه، طرف رو دستبند میزنن و میبرن کلانتری و بعدشم دادگاه، گوشی رو پس میگیرن و در آستانه بریدن شدن حکم زندان واسه طرف، اعلام میکنن که سیصد تومن میگیرن رضایت میدن! پول رو میگیرن و همون شب همهشون شام میرن بیرون و دخل پولو میارن!
من البته به هبچ عنوان جزو این تیم کول تجسس نبودم (خیلی حیف شد که نبودم!) ولی دیدن سرانجام این قضیه یکی از بهترین خاطرات این سفرم به ایرانو رقم زد. دیدن اینکه توی جامعهای که مردم به مسائل و حقوق خیلی مهمترشون اینقدر بیتفاوت شدن، هنوز هستن کسایی که دو سال به صورت جدی پیگیر یه قضیه میشن تا به نتیجه برسوننش، خیلی برام معنیدار بود. اونم چیزی که براشون هیچ نفع مالیای نداشت و صرفن از نظر منطقی «باید انجام میشد». مهمتر از اون، دیدن این که کسی که این کارو کرد یکی از بهترین دوستای من بود، لذتشو دو برابر کرد.
فکر میکنم اون دزد نکبت بعد از این اگر بازم چیزی بدزده، حتی بعد از ده سال از داشتن اون چیز دزدی همچنان استرس گیر افتادنو داره و این خودش خیلی برای جامعهی ما لازمه. ما ایرانیها عمدتن آدمایی هستیم که با گند زدنامون خیلی زود و راحت کنار میایم، حالا میخواد دزدی باشه، میخواد واسه این و اون حرف درآوردن باشه، میخواد شکستن دل دیگران باشه…
نکتهی جالبی که محمود توی این داستان تعریف میکرد این بود که از اون سرباز وظیفه، تا بازپرس، تا قاضی، تا خود دزده، همه حرفشون به محمود این بود که بابا یه گوشی دیگه اینقدر ارزش نداشت که دو سال علاف کنی خودتو. انگار نه انگار که احتمالن اون گوشی تنها چیزی بود که محمود توی این ماجرا اصلن دنبالش نبود.
این داستان البته منو یاد یه ماجرای دیگه هم انداخت. شیش هفت سال پیش بود که من و داداشتم میخواستیم از تهران با اتوبوس بریم گرگان. بلیط ها رو دونهای سه هزار و پونصد تومن خریدیم و روی بلیطها نوشته بود: «هزینهی سفر سه هزار و سیصد تومان، هزینهی پذیرایی دویست تومان». صندلیهای ما توی آخرین ردیف اتوبوس بود و وقتی که اتوبوس راه افتاد و یارو شاگرده شروع کرد به پخش کردن کیک و ساندیسها، به ما که رسید تموم شد. داداشم گفت مال ما چی شد؟ شاگرده به جای عذرخواهی با حالت بی ادبانهای گفت: «دیگه نداریم داداش» و بعد که داداشم گفت پس چرا هزینهشو گرفتید، طرف گفت: «همینه که هست» و سرشو مثل گاو انداخت پایین و رفت.
به پلیس راه جاجرود که رسیدیم داداشم از ماشین پرید بیرون و رفت سراغ افسر پلیس و ماجرا رو گفت و از اونجایی که پلیسهای جاده هم اصلن دل خوشی از راننده اتوبوسا ندارن، افسره رفت سراغ راننده و حسابی جلوی مسافرایی که پیاده شده بودن رید به هیکل یارو و بعدشم گفت «اولین شهر وای میستی، هرچی کم داری از جیبت میخری و تحویل آقایون میدی!» بماند که توی همون اتوبوس هم مسافرایی با آیکیوی زیر چهل بودن که فکر کرده بودن هدف داداش من از پیگیری این قضیه به دست آوردن یه دونه کیک و ساندیس بوده، ولی خوب دیدن قیافههای در حال انفجار راننده و شاگردی که میتونستن خیلی راحت با یه عذرخواهی مودبانه کارو تموم کنن، واقعن لذتبخش بود. آدمایی که احتمالن برای سفر بعدی توی شمارش مسافرا بیشتر دقت کردن و کسی چه میدونه، شاید همین استرس باعث شده باشه که توی مسائل زندگی شخصیشونم دقیقتر شده باشن (البته این دیگه خیلی آرمانگرایانه فکر کردنه، ولی خوب نیمهمسته دیگه دیکشنری که نیست!)
از دیروز داشتم به صورت کلیشهای به این صورت به این داستان فکر میکردم که اگر همهی ما یا دست کم اکثریت ما با جامعهمون اینطوری مسئولانه برخورد میکردیم قطعن جامعهی بهتری داشتیم، ولی نمیدونم چرا از دو سه ساعت پیش به طرز مشکوکی همش دارم یاد خاطرات گندکاریای خودم میفتم و به صورت سر و ته به این قضیه فکر میکنم. این که اگر اون آدمایی که توی مقاطعی درست باهاشون برخورد نکردم، خیلی مسئولانه باهام برخورد میکردن و به جای سکوت کردن به اندازهی لازم بازخواستم میکردن، الان احتمالن منم آدم درستحسابیتری بودم و به درد خود اونها هم بیشتر میخوردم…
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.3/5 (23 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۲۳ تیر ۹۲ توسط نیمهمست | موضوعات: خبر , فرهیخته بازی! | نظرات: ۲۲ نظر
نمیدونم سه چهار روز اخیر سری به اینجا زده بودید یا نه، اما اگر زده بودید حتمن متوجه شدید که نیمهمست پکیده بود و کلن از دسترس خارج شده بود. بگو چرا! من خودم هم هنوز دارم سعی میکنم بفهمم. هفتهی پیش به خاطر یه نوبت دکتر رفته بودم ونکوور که وسط مسافرت هم ماشینم پکید و هم وبلاگم. حالا ماشین رو میشد بیخیال شد، ولی نیمهمست رو نه. خلاصهی داستان اینکه از سرویس هاستینگی که نیمهمست روش بود، برام ایمیل اومد که «مطابق با قوانین جدید دولت آمریکا، از پذیرفتن دامنههای ir. معذوریم! اطلاعاتتون رو زود از روی سرور بردارید وگرنه مجبور میشیم پاکشون کنیم. ببخشید خلاصه!»
این شد که بعد از نثار تعدادی فحش به آمریکا و دولت تخـمـیش مجبور شدم راه بیفتم دنبال یه هاستینگ مناسب که هم سرویسش خوب باشه هم دامنهی دات آی آر رو بپذیره. خلاصه این فرایند چند روزی طول کشید و الانم که در خدمت شمام خیلی از سرویس فعلیم راضی نیستم ولی خوب به عنوان یه ایرانی ظاهرن بیشتر از اینم گیرم نمیاد…
یادمه بچه که بودم، تلویزیون یه برنامهای داشت به اسم «شمایل مثلآباد» که حکایتهای قدیمی ایرانی رو به صورت نمایشنامه اجرا میکرد و نشون میداد. یکی از قسمتهاش یه بندهخدایی بود که به علت کچل بودنش، توی در و همسایه معروف شده بود به «کل علی»! این بابا خیلی شاکی بود از این لقب ناخواسته و برای اینکه بتونه از شر این اسم خلاص شه، تصمیم میگیره یه برنامهی درست حسابی بریزه و اسم «حاج علی» رو بین دور و بریهاش جا بندازه. خلاصه دار و ندارشو میفروشه و میره مکه و بعد برمیگرده و تمام اهل محل رو شام دعوت میکنه و شروع میکنه به تعریف کردن داستان سفرش. توی تمام جملههاش هم، پشت هم عبارتهایی مثل «فلانی صدام کرد حاج علی…» رو به کار میبره تا این لقب رو قشنگ تو کلهی ملت فرو کنه. نیم ساعتی داستان میگه و دویست باری «حاج علی» رو به این و اون فرو میکنه؛ بعدش که داستانش تموم میشه یه نفس راحت میکشه و استکان رو برمیداره تا یه قلپ چایی بخوره؛ در همین لحظه یکی از مهمونا که به شدت تحت تاثیر داستان پرماجرای این بندهخدا قرار گرفته بوده، با چشمای پر از اشک میگه: «عجب سرگذشتی داشتی کل علی..!»
این سرگذشت کل علی، سرگذشت ما ایرانیان خارجنشین هم هست. کلی درس بخون، زبان یاد بگیر، پول خرج کن، بیا اینجا، خودتو با محیط وفق بده، یه نفری همهی زندگی رو بچرخون، کار پیدا کن، با رقیبات «توی زمین حریف» رقابت کن، خودتو برسون به یه مرحلهی تا حدودی با ثبات تا از شر مشکلات همیشگیت راحت بشی، بعدش یه دفعه یه روز از خواب بیدار میشی میبینی فلان بانک حساب ایرانیها رو میبنده، فلان تبلت رو به ایرانیها نمیفروشن، دامنههای آی آر رو بلاک میکنن و بعدش یادت میفته که ای بابا، تو کرهی ماه هم که بری، همون «کل علی» خواهی بود. از خودی که حسابی خوردیم، حالا از غریبهها هم کمکم داریم میخوریم. عجب چیزی بشیم ما آخرش…
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 3.4/5 (14 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۴ اسفند ۹۱ توسط نیمهمست | موضوعات: خبر , روزمره | نظرات: ۲۰ نظر
چند هفتهی گذشته پرنسجورج آبستن حوادث خیلی جالبی بود که بدینوسیله به اطلاعتون میرسونم! اول اینکه این استاد بزرگ ما – که ذکر خیرش بارها توی این وبلاگ شده – به عنوان حسن ختام حرکات خفنش، ماشینی رو که چند ماهی بود داده بود دستم، دیگه به طور کلی به نامم زد و خبر این اتفاق هم ظاهرن به طرز عجیبی توی دانشگاه پیچیده! اتفاق دوم این که من و بن تازه دیروز فهمیدیم که این همخونهی مکزیکی جدیدمون که ما توی این مدت «الکس» صداش میکردیم، در واقع اسمش «آلیخاندرا کارینا آلوارادو گومز» هستش! حالا شاید این اصلن مهم به نظر نیاد، ولی جدن از دیروز غروب که این نکته کشف شد، اصلن فضای خونه عوض شده؛ خودمم یه جورایی حس غریبی میکنم؛ اینقدر که یه دفعه دلم برا عادل فردوسیپور تنگ شده!!
اما از این دو مورد که بگذریم، اتفاقی که باعث شد این چند وقت واقعن خوشحال باشم، این بود که یکی از دوستان ایرانی اینجا که پنج شیش سالی پرنس جورج بوده و تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده (همون آقا رضا که باهاش همخونه بودم برای یه مدت)، بالاخره به رویای همیشگی زندگیش که باز کردن یه رستوران بود رسید و اولین رستوران ایرانی رو در منطقهی شمال بیریتیش کلمبیا افتتاح کرد. البته برای کسایی که توی شهرای بزرگ کانادا هستن، رستوران ایرانی چیز خیلی خاصی نیست، اما توی پرنسجورج، یه رستوران ایرانی چیزی در حد عجایب هفتگانهس!
حدود یه ماهی هست که رستوران شیراز باز شده و توی همین مدت مثل توپ صدا کرذه؛ بدون اینکه حتی تبلیغاتی کرده باشه. برای مردمی که با کلاسترین غذاهاشون سیبزمینی سرخکرده با یه تیکه گوشت گاو کباب شدهس که شاید یه خورده نمک هم روش پاشیده شده باشه، چیزی مثل فسنجون، کباب کوبیدهی یا حتی میرزا قاسمی در حد معجزهس. این چند هفته که غروبها بعد از کار میرفتم توی رستوران و تا حدودی توی خرید و جمع و جور کردن کارا به داش رضا کمک میکردم، کامنتهای تحسینبرانگیزی که مردم راجع به غذاهای ایرانی میدادن رو میشنیدم و اساسن از بالا رفتن پرچم ایران توی نقطهی دور افتاده و ناشناختهای از کانادا واقعن لذت میبردم.این که این رستوران توی یک ماه اخیر واژههای Iranian و Persian رو به شدت توی این شهر سر زبونها انداخته، خودش خیلی جالبه. حتی روزنامههای محلی و وبلاگهای بچههای پرنسجورجی هم توی همین مدت کوتاه مطلب جالبی راجع بهش نوشتن (اینجا و اینجا مثلن).
منم یکی دو هفته پیش، استادم و خانومش رو برای شام دعوت کردم به شیراز و چون وقتی پای غذای ایرانی در میون باشه، «انتخاب» خیلی سخته، از بالا تا پایین منو هرچی بود گرفتم تا ببینم نظرشون چیه. آدمهای تحصیلکردهی اهل مطالعه کلن کامنت دادنشون هم فرق میکنه؛ در حین خوردن غذا و در حالی که با حرکات چهرهشون همه چی رو تحسین میکردن، جملههایی میگفتن مثل: «ببین چند هزار سال تمدن حتی با غذا چه میکنه» یا «اسکندر اگر قبل از حمله به ایران غذای ایرانی رو امتحان کرده بود احتمالن توی تصمیمش تجدید نظر میکرد!!!»
چیزی که کلن توی این سه سال زندگی توی کانادا راجع به مقولهی غذا فهمیدم، اینه که در غرب غذا فقط «چیزی برای خوردنه» اما در شرق، غذا یه فرهنگه. از انتخاب ترکیباتش گرفته، تا پختنش، تا سرو کردنش و حتی خوردنش. توی یکی از سریالهای تلویزیون اینجا، یه بار یه سری دانشجو بودن که یکیشون هندی بود و بقیه آمریکایی؛ یه شب که نوبت غذا پختن هندیه بود، کلی تشریفات و میز مرتب و شمع و بند و بساط آماده کرده بود، بعد یکی از دوستاش ازش پرسید این مسخره بازیا چیه؟ طرف گفت:
This is the difference between “eating” and “dining”
(هرچی زور زدم نتونستم اینو یه جوری به پارسی ترجمه کنم که معنیش برسه! شما اگر میتونید توی کامنتها کمک کنید!)
البته همون شب که با استادم و خانومش بودیم، یادمه خانومش خیلی ساده پرسید که غذای ایرانی چه طوری اینقدر خوشمزه میشه؟ بدون اینکه قبلش فکری کرده باشم، ناخودآگاه این جمله از دهنم پرید: «به قیمت هدر رفتن تمام عمر مادرهای ایرانی توی آشپزخونه…» هرچند اون لحظه دیگه پیگیر این بحث نشدیم اما یادمه از لحظهای که از رستوران اومدم بیرون تا آخر شب همش ذهنم درگیر این بود که شاید، شاید، شاید بهتر بود ما هم با همون سیبزمینی سرخکرده و گوشت آبپز بی نمک بزرگ شده بودیم….
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.6/5 (25 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۲ بهمن ۹۱ توسط نیمهمست | موضوعات: خبر , روزمره | نظرات: ۲۰ نظر
ظاهرن طی چند روز گذشته مشکلی در قسمت کامنت گذاری بلاگ وجود داشته و کسی نمیتونسته کامنت بذاره. با عرض پوزش، فکر میکنم الان دیگه مشکل حل شده باشه.
داستان سحر، دختر ایرانیتبار متولد آمریکا که این اواخر خیلی سر و صدا کرد رو احتمالن میدونید. دختری که برای خرید آیپد وارد فروشگاه اپل میشه و بعد از اینکه فروشنده متوجه پارسی صحبت کردنش میشه، از فروش محصول بهش خودداری میکنه و ازش میخواد که فروشگاه رو ترک کنه. همین اتفاق همون روز، توی یه ایالت دیگه برای یه پسر ایرانی هم میفته.
از اون نفر دوم اطلاع زیادی در دست نیست، چون پیگیر این ماجرا نمیشه و شاید تصمیم میگیره به جای آیپد یه تبلت مثلن اندرویدی بگیره و خلاص شه. ولی سحر جور دیگهای با مسئله برخورد میکنه. با خدمات اپل تماس میگیره و ازشون توضیح میخواد، اونها بهش میگن که میتونه «خیلی راحت» محصول رو آنلاین سفارش بده تا مشکلی براش پیش نیاد؛ ولی سحر این کارو نمیکنه، دوباره برمیگرده فروشگاه و از مدیر فروشگاه توضیح میخواد؛ وقتی باز هم نتیجه نمیگیره، پای شبکههای خبری تلویزیونی رو به فروشگاه باز میکنه تا این خبر منتشر بشه، و بعد از چند روز، پیامی رو مستقیمن خطاب به رئیسجمهور آمریکا توی یوتیوب منتشر میکنه (ترجمهی این ویدئو رو توی کامنتها گذاشتم برای دوستانی که شاید متوجه نشن).
امروز که این ویدئو رو توی یکی از صفحههای فیسبوکی دیدم این آدم رو با تمام وجود تحسین کردم. یه لحظه داشتم میرفتم که بر خلاف اعتقادم، به ایرانی بودنم افتخار کنم که خوشبختانه چشمم به کامنتهای زیر ویدئو افتاد و درجا تمام اون حس خوبی رو که داشتم استفراغ کردم.
یه دختری که توی آمریکا متولد شده و من نمیدونم که آیا اصلن ایران رو از نزدیک دیده یا نه، و به مراتب بیشتر از اینکه ایرانی باشه آمریکاییه، که میتونسته «خیلی راحت» اون آیپد رو آنلاین سفارش بده و ککش هم به خاطر من و توی ایرانی نگزه، داره به هر دری میزنه تا دنیا از کنار مسئلهی بی احترامی به یه ایرانی با بی تفاوتی رد نشه. خبرگزاریها رو به چالش میکشه، عکس مصدق رو بالای سرش میذاره و خطاب به کسی که خیر سرش برندهی جایزهی نوبل صلحه راجع به تبعیض ملیتی حرف میزنه، راجع به مردم کرهی شمالی صحبت میکنه که از نظر من و تو «آخه چه ربطی داره» و نگران فشاریه که به خاطر تحریمها به مردم داخل ایران اعمال میشه.
امروز بعد از دیدن ویدئو و کامنتهای زیرش، تنها چیزی که توی ذهنم اومد این بود که ای کاش این دختر اونقدر به ایرانی بودنش علاقهمند نباشه که خوندن نوشتههای پارسی رو یاد گرفته باشه:
– میخواستی نری خوب! بیخود کردی رفتی آمریکا… – ادم وقتی میدونه همه جا ایرانی رو تحقیر میکنن پس خیلی نباید زور بزنه که بره! – به جایی که بری آمریکا..بمون اینجا مبارزه کن…! – خوشی زده زیر دلش… به درک که نمیتونی آیپد بخری. ما اینجا نمیتونیم نفس بکشیم. – ایرانیها که خوب بلدن فریب بدن. یه همسایهای دوستی چیزی با خودت ببر برات بخره! ـ تو که قیافهت اصلن شبیه هندیهاس. – این بازی ها کمی قدیمیست…کسی که تابعیت دو گانه دارد نمیتواند تنها از مزایای این هویت دوگانه برخورد شود… – یک اپل ارزش نداشت که بخوای به اوباما پیام داد! – حاجی دقت کنی داره از روی کاغذ میخونه! ـ …
میشه تو تمام پیجهایی که این ویدئو رو شیر کردن گشت و کامنتهای زیرش رو خوند و ساعتها افسوس خورد به حال و روز مردمی که حتی نمیدونن فلان آدم کجا به دنیا اومده و با اعتماد به نفس زیرش مینویسن: «میخواستی نری آمریکا»! آدمهایی که تمام درکشون از همچین مسئلهای همینه که یه نفر آیپد میخواسته و بهش نفروختن، و تنها راه حلی که به مغزشون میرسه اینه که بمونن ایران. میشه کلی افسوس خورد به حال کسی که ابعاد خیلی وسیعتری از این ماجرا رو میبینه و صرفن به عنوان یه شهروند، اون قدری که از دستش بر میاد تلاش میکنه تا شرایط رو برای مردم سرزمین مادریش تغییر بده، و در مقابل مردم همون سرزمین نگران اینن که طرف داره از روی کاغذ میخونه یا از حفظ، قیافهش شبیه هندیهاس یا ایرانیها، و خیلیها هم ازش طلبکارن که اصلن چرا توی آمریکا به دنیا اومده!
مارتین لوتر کینگ، رهبر انقلاب سیاهپوستی آمریکا، جملهی زیبایی گفته: «مشکل جامعه انسانهای بد نیستد؛ مشکل، انسانهای خوبی هستند که از کنار بدیها بی تفاوت میگذرند». بعضی وقتا فکر میکنم اگر این شخص توی ایران زندگی میکرد، احتمالن میگفت: مشکل اصلی جامعه، حتی اون انسانهای بیتفاوت هم نیستن، بلکه مشکل آدمهایی هستن که هر وقت میبینن یه نفر نسبت به بدیها بی تفاوت نیست و داره تلاش میکنه تا چیزی رو تغییر بده، تمام عزمشون رو جزم میکنن تا گند بزنن به تلاشهای اون آدم!
وضعیت جامعهی ایران همیشه همین بوده و هست. داستان همون قطاری که تا وقتی ایستاده هیچ کس بهش سنگ پرتاب نمیکنه و به محضی که یه تکونی به خودش میده، میشه آماج حملات (مثل اون آقای دیگهای که همین مشکل آیپد رو داشت و پیگیرش نشد و دیگه هیچکس هم بهش نگفت که فلانی چرا اعتراض نمیکنی)! من نمیخوام این دختر خانوم رو با هیچ آدم بزرگی توی تاریخ ایران مقایسه کنم. ایشون صرفن یه شهرونده، یه شهروند متفاوت، شاید یه شهروند نه چندان ایرانی؛ که هنوز عادت نکرده با بیتفاوتی از کنار بیاحترامیها عبور کنه و آیپدش رو «خیلی راحت» آنلاین سفارش بده. اما یه نگاه به تاریخ معاصر ایران، نشون میده که از این نمونهها، توی مقیاسهای خیلی بزرگتر، بسیار داشتیم…
این نوشته رو ختم میکنم به حکایتی از عبید زاکانی، که هفتصد سال پیش احتمالن با مشکل مشابهی برخورد داشته:
خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند به جز چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانیها اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟» گفت:«میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.9/5 (34 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۱۴ تیر ۹۱ توسط نیمهمست | موضوعات: خبر , فرهیخته بازی! | نظرات: ۳۶ نظر
مثل درد زایمان بود لامصب… دفاع کردن تز و تموم شدن دروهی کارشناسی ارشد رو میگم… ولی بالاخره به دنیا اومد. یعنی دفاع شد پاس شد رفت پی کارش…
جنبههای مختلف این «فوق لیسانس» گرفتن خیلی برای من جالب بود. الان که فکر میکنم میبینم این دو سال و نیمی که صرف این مسئله شد چقدر دوران آموزندهای بود و چقدر چیز یاد من داد. و چیزهایی که بیرون دانشگاه یاد گرفتم به مراتب خیلی بیشتر از چیزایی بود که توی دانشگاه. بگذریم…
یه کوچولو راجع به موضوع تزم بگم. الان که فکر میکنم، میبینم جرقهی این تز، چهار سال پیش، توی یه زیرزمینی توی اراک خورده بود! یادمهی اونجا تو خونهی محمود و ممدحسین بودم و دوران بیماریهای عشقی بود که هرکسی دلش یه جایی گیر بود. مشکل دعوای درونی عقل و احساس، مثل ویروس به جون خیلی از ماها افتاده بود و دهنمونو از اون کارا کرده بود… من داشتم با محمود راجع به همین مسئله حرف میزدم و بحث سر این بود که اساسن توی موقعیتی که منطق و احساس در تناقض هستن چطوری باید عمل کرد. از طرف دیگه، برای پسر جماعت اعتراف به احساسی بودن همیشه سخت بود و واسه همین هم توی این جور بحثا معمولن کسی دلش نمیخواس احساسی به نظر برسه. برای همین هم، نظر همه در جواب چنین سوالی تقریبن قابل پیشبینی بود.
وسط این بحثها، یه بار محمود همینجوری یه حرفی از در کــونـش زد، که بعدها من توی کانادا دو سال و نیم وقت صرف کردم تا از نظر علمی و با مدلسازی توی هوش مصنوعی، بررسی کنمش و به عنوان تز ازش دفاع کنم! «اساسن اگر منطق قادر به حل مسئله بود، کار هیچ وقت به درگیری منطق و احساس نمیرسید؛ واسه همین من توی چنین موقعیتی به احساساتم بیشتر تکیه میکنم». البته نه که این جمله صددرصد درست باشه، اما واقعن میتونم بگم جرقهی بزرگی توی این مسیر بود؛ حالا جزییات بماند. خلاصه، دیروز بالاخره چهار تا داور تز ما (دو تا پرفسور روانشناسی و دو تا کامپیوتری) بعد از این که با سوالهای نفسگیرشون پوست منو کندن، رای مثبت دادن و من از دیروز یه درجه شاختر شدم.
به خاطر این تز که موضوعش ترکیبی از روانشناسی و هوش مصنوعی بود، این دو سال مجبور شدم تعداد زیادی مقاله و کتابهای روانشناسی رو به زبون اصلی بخونم که واقعن جزو جالبترین قسمتهای تحصیلم بود. به ویژه اینکه با خوندن این مقالهها خیلی بهتر میتونستم گذشتهی خودمو تحلیل کنم و دلیل اشتباهها و کارهای عجیب و غریب گذشتهم رو دونه دونه پیدا میکردم. به خاطر همین واقعن خوشحالم که این دو سال رو صرفن برای گرفتن یه مدرک نگذروندم، چیزایی یاد گرفتم که هیچ وقت فکرشم نمیکردم.
همه چیز خوبه اما، از همین امروز یه عالمه کارهای دیگه دارم که باید انجام بدم؛ اقامت، ویزای کار، دنبال کار گشتن، اسباب کشی، و چیزای خیلی خوفتر… امشب یکی از دوستهای کاناداییم واسهی تبریک منو شام دعوت کرده بود تو یه رستوران. با کلی خوشحالی گفت از فردا دیگه «راحتی» دیگه!! تابستون رو میترکونیم…! با یه لبخند تلخ بهش گفتم وقتی با یه ایرانی حرف میزنی، زیاد از اون کلمه استفاده نکن («راحت»). فکر نکنم فهمید چی میگم…
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.6/5 (17 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۱۷ خرداد ۹۱ توسط نیمهمست | موضوعات: خبر , روزمره | نظرات: ۱۹ نظر
خب! دوستان پست قبلی همینجا باطل اعلام میشه! کارا ظاهرن داره روبراه میشه. بعد از دوسال و یک ماه و یک هفته درس و کار نسبتن سخت یه برنامهی تفریحی کوتاهمدت دارم هرچند بعدش به خاطرش تا خرخره میرم تو قرض ولی به هر حال دارم یه سر میام ایران. البته به خاطر یه عالمه کاری که رو سرم ریخته مجبورم خیلی زود برگردم و طول سفرم حدود یه ماه میشه. تازه با احتساب اینکه خود رفتن و اومدنش حدود سه شبانهروز طول میکشه.
خیلی دلم برای همه تنگ شده اما از اونجا که برنامههام طبق پیشبینی جلو نرفت و درسم این ترم تموم نشد، نتونستم برنامهی یه سفر طولانی رو برای ایران بریزم. واسه همین، با توجه به اینکه فامیلهای ما توی سه تا شهر پراکنده هستن و منم به هر حال وظیفه دارم به یه سریهاشون سر بزنم، بخش زیادی از زمان مسافرتم هم احتمالن صرف این بازدیدها میشه و واقعن نمیدونم چند روز میتونم برای خودم وقت داشته باشم تا به دوستان سر بزنم. همینجا از اون دوستانی که به احتمال زیاد نمیتونم توی این سفر ببینمشون پوزش میخوام. ولی تمام تلاشم رو میکنم.
یه نکتهی دیگه اینکه به خاطر یه سری مسائلی که اینجا جای توضیحش نیست، چند ماهیه که توی رژیم غذایی خیلی سختگیرانهای هستم. گیاهخواری مطلق و البته هزار جور قید و بندهای دیگه که نوشتنشون یه ساعتی وقت میبره! این مسئله دو تا پیامد داره: اول اینکه محمود پارسال یه شرط رو به من باخته بود که بر مبنای اون باید هر وقت میومدم ایران یه شام بهم میداد، که متاسفانه دیگه قابل اجرا نیست چون بر مبنای همون رژیم دیگه بیرون از خونه هیچی نمیتونم بخورم؛ دوم اینکه از الان موندم که وقتی بیام ایران، با «اینو بخور اونو بخور»های خانواده و فک و فامیل چی کار کنم.
در هر صورت امیدوارم بتونم ببینمتون.
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.6/5 (11 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۱ بهمن ۹۰ توسط نیمهمست | موضوعات: خبر | نظرات: ۱۸ نظر
دیروز و پریروز رو به طور کامل باید توی ساختمون هواشناسی کار میکردم، هم شیفت شب و هم شیفت عصر. هوا اینجا دیگه سرد شده و امروز زمین کاملن یخ زده بود. رانندگی کردن توی شرایط زمستون اینجا واقعن سخته، منظورم سُر نخوردن و این جور چیزاس. حوصلهی قصه نوشتن ندارم فقط اینو بگم که دو شب و دو روز شیفت پشت سر هم توی اون یخبندون، یه چیزی حدود صد و هشتاد دلار واسه ما میساخت، یعنی قرار بود بسازه، که بعد از کم شدن مالیات، صد و هفتاد و یک دلار میشد دریافتی من.
از شیفت آخری که برمیگشتم سر یه کوچه موقع پیچیدن توی خیابون اصلی یه کوچولو ماشینم سُر خورد (لغزید!) و اینجوری به نظر اومد که قبل از ورود از فرعی به اصلی توقف کامل نکردم. یه ماشین پلیس که همون موقع از جلوم رد میشد یه دفعه مثل کبرا یازده یه دور در جا زد و افتاد دنبالم و با آژیر و چراغ و کوفت و زهرمارش مار رو زد بغل. دو دقیقه بعد یه خانوم پلیس خوشگل پـفـیـوز اومد و بعد از گرفتن گواهینمهم، طبق معمول کاناداییها یکی دو دقیقهای با ما کلنجار رفت که تلفظ اسممون رو یاد بگیره… منم تو دلم میگفتم نکبت بنال ببینیم چه خوابی واسمون دیدی اسممو میخوای یاد بگیری چی کار…
خلاصه یه جریمهی صد و شصت و هفت دلاری برامون نوشت و حال و روز به گا رفتهی ما رو بیش از پیش به گُه کشید و بعدم واسمون «شب خوبی رو آرزو کرد» و گورشو گم کرد… در حال حاضر اونجام به شدت داره میسوزه، اعصابم هم در تخمیترین حالت ممکن در در شش سال گذشته به سر میبره. به خصوص اینکه واقعن هیچ کاری نکردم و این همه جریمه شدم.
یه حساب و کتاب سرانگشتی نشون میده که این وسط چهار دلار برای من باقی میمونه که با حساب دقیقتر حدود دو دلارش هم هزینهی بنزینیه که این دو روز مصرف شده برای رفت و آمد به محل کار! دو دلار واسم مونده،که اون رو هم الان دارم میرم یه بطری آبجو بخرم شاید حداقل یه کم حواسمو پرت کنه! حمالی میدونین یعنی چی؟ این دو روز من الان رسمن به حمالی گذشته…
از همه مهمتر فردا دارم میرم دادگاه از پلیس مذکور شکایت کنم. تو عمرم کلن از این کارا نکردم و حتی از نزدیک هم ندیدم چجوریه، و نود و نه درصد هم مطمئنم که شکایتم به هیچ جایی نمیرسه چون تمام اتمسفر دادگاه به نفع ایشون خواهد بود و اثبات کردن حرف من هم تقریبن غیر ممکنه، ولی خب فکر میکنم فرصت خوبیه واسه کسب یه تجربه که احتمالن بعدن به کارم میاد. چون خودمو اصلن مقصر نمیدونم میخوام تا تهش برم که اگه به حقم نرسیدم، بگم «نشد» نه اینکه خودم گشادبازی درآوردم. تازه جدای از اون، از اونجا که خانوم پلیسه ماشالا خیلی خوشگل و خوش استیل بود، ارزش اینو داره که بکشونمش دادگاه حداقل دوباره یه نیگا بهش بندازم! (شوخی کردم بابا…)
گذشته از همهی اینا، تجربه نشون داده که تو دنیای ما یه لغزیدن ساده (یا همون سُر خوردن!) میتونه به قیمت از دست رفتن تمام چیزایی تموم بشه که آدم در کل مدت زندگیش به دست آورده، بازم خدا رو شکر که سُر خوردن من فقط به قیمت از دست رفتن ماحصل دو روز زندگیم تموم شد! جدی میگم.
VN:F [1.9.17_1161]
صبر کنید...
Rating: 4.5/5 (21 votes cast)
ارسال شده در مورخ ۲۱ آبان ۹۰ توسط نیمهمست | موضوعات: خبر , روزمره | نظرات: ۱۳ نظر