Wordpress Themes

بدرود نیمه‌مست :)

مولانا دفتر اول مثنوی معنوی رو با این سه بیت تموم می‌کنه:

سخت خاک‌آلود می‌آید سخُن
آب شد تیره، بُنِ چَه بند کن

تا خدایش باز صاف و خوش کند
آن که تیره کرد هم صافش کند

صبر آرد آرزو را، نی شتاب
صبر کن؛ واللهُ اعلم بالصّواب…

این اون لحظه‌ایه که مولانا بعد از یه عمر درس دادن و سخنوری کردن و مجلس گرم کردن، احساس میکنه که دیگه از گفتن و نوشتن خودش لذت نمی‌بره و سخن خودش رو به آبی که تیره و خاک آلود شده تشبیه می‌کنه؛ از خودش می‌خواد که درِ این چاه رو ببنده و صبر کنه تا زمانی که خدا دوباره این آب سخن رو تمیز و شفاف کنه یا به عبارت دیگه افکارش سر و سامون بگیره. بعد از این سه بیت، مولانا برای دو سال به سکوت مطلق فرو میره؛ نه شعر می‌گه، نه می‌نویسه و نه توی مجلسی حرفی می‌زنه. هرچند بعد از دو سال، یه روزی ناگهان برمی‌گرده و برای ده سال پیاپی شعر می‌گه و پنج دفتر جدید به مثنوی اضافه میکنه، اما هیچ وقت چیزی راجع به اون دو سال سکوت نمی‌گه و اساسن کسی هم هنوز به درستی نمیدونه که توی اون دوران چه می‌کرده و مشغول چی بوده.

و البته برای ساکت بودن، چه دلیلی بهتر از همین که خودت از شنیدن خودت لذت نبری.

* * * * *

مدت‌هاست که من تقریبن دیگه توی این بلاگ نمی‌نویسم و احتمالن دلیلش هم چیزی شبیه همین خاک آلود بودن ذهن و سخنه که مولانا اشاره‌ی کوتاهی بهش کرده. واقعیت اینه که بلاگ نیمه‌مست خیلی وقته کارش تموم شده؛ اما همیشه زمان لازمه تا آدم مرگ عزیزش رو باور کنه و برای منی که نیمه‌مست و نوشتن توش گاهی آخرین سنگرم بوده این زمان کمی از حد معقولش هم عبور کرده.

بعد از نُه سال، خداحافظی رسمی با نیمه‌مست خیلی برای من سخته. مثل وقتی که عزیزی مدت‌هاست که توی کما به سر می‌بره و آدم می‌دونه که اون طرف هیچ وقت برنمی‌گرده و اون آدم سابق نمیشه، اما باز هم ترجیح میده با توهم زنده بودنش ادامه بده و با اون لحظه‌ی مرگ فیزیکی مواجه نشه. برای همین هم هست که هرچند دارم رسمن این بلاگ رو می‌بندم، اما به توصیه‌ی مهناز یه صفحه به همین نام توی اینستاگرام درست کردم که با شناسه‌ی nime_mast@ میتونید پیداش کنید و اگر خواستید فالو کنید. یه مطلب کوتاه نوروزی توش گذاشتم اما فعلن برنامه‌ی خاصی براش ندارم و شاید تا مدت‌ها هم چیزی ننویسم توش (شاید هم زرت و زرت بنویسم، نمیدونم!)، اما به هر حال بودنش ضرر نداره و البته خیلی خوشحال میشم که توش دست کم با دوستانی که توی این نه سال بهم لطف کردن و با خوندن و نظر دادنشون توی نیمه‌مست دنیای منو زیباتر کردن در ارتباط باشم. هرچند یه خرده از اینکه توی اینستاگرام محدودیت کاراکتر هست و مطلب رو باید دو سه تیکه کرد خوشم نمیاد!

توی لینکدین با این پروفایل، توی توییتر هم با آی‌دی Behrooz66x@، و توی تلگرام هم با این آی.دی هستم، هرچند تو هیچ کدوم فعالیت خاصی ندارم اما از ارتباط با دوستان قدیم و جدید خوشحال میشم.  امیدوارم شروع سال نوی خورشیدی برای همه‌ی دوستان دور و نزدیک پر از شادی و هیجان‌های مثبت باشه.

با آرزوی بهروزی،
فعلن خدا نگهدار.

 

 

 

 

 

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 5.0/5 (2 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +4 (from 4 votes)

«بهتر از من صدهزار از دست رفت»

گر من از پای اندر آیم، گو در آی
بهتر از من صدهزار از دست رفت…
سعدی

توی دوران تاریخ بشر تعداد انگشت‌شماری از اتفاقای منحصر به فرد افتاده که هرکدومش نقطه‌ی عطفی محسوب میشه و بعد از اونا، بشر به طور کلی دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نشده! توی یکی از متون جامعه‌شناسی نوشته بود که در عصر جدید، بشر سه بار «تیر خورده»؛ و هنوز که هنوزه در حال حمل بدنیه که ذره ذره در حال خونریزیه و راهی برای درمونش پیدا نکرده.

اولین تیر رو وقتی خورد که فهمید بر خلاف باور هزاران ساله‌ش، این زمین محل زندگیش مرکز دنیا نیست و تمام بود و نبود آفرینش دورش نمی‌چرخن. بلکه این خودشه که مثل یه دونه‌ی غبار سوار یه تیکه سنگه که خودش دور صد تا چیز دیگه می‌چرخه و اگر هم مرکزی وجود داشته باشه، مال ایشون نیست. دومین تیر رو وقتی خورد که فهمید روز ازل همینطوری با کت و شلوار و کراوات و صورت شیش تیغ از آسمون نیفتاده روی زمین؛ بلکه یه نمونه‌ی صرفن جهش یافته‌ از همین جونوراییه که دور و برش زندگی میکنن و با بعضی‌هاشون کمتر یک درصد تفاوت ژنتیکی داره. سومین تیر رو وقتی خورد که مقوله‌ی ناخودآگاه جمعی رو کشف کرد که حوصله ندارم توضیح بدم؛ اما توی همه‌ی این تیر خوردن‌ها یه چیز مشترک بود: آدمیزاد، اونقدری که خودش فکر میکرد خاص و ویژه نبود. نه خودش، نه ذهنش، نه سیاره‌ش، نه سرنوشتش…

کنار اومدن با یه همچین واقعیتی هم اصلن کار ساده‌ای نیست؛ و به همین دلیله که بعد از کشف هر کدوم از ایناس که فلسفه، هنر، شعر و موسیقی و به طور کلی تمام جلوه‌گاه‌های احساسات انسان‌ها متاثر میشه و حس پوچی و پوچ‌گرایی برای خودش به شکل اساسی جا باز می‌کنه، به خصوص در فرهنگ غرب که در تماس بیشتری با این مدل اکتشافات و نتایجشون بوده.

حالا درس تاریخ‌شناسی رو که بذاریم کنار، این اتفاق توی مقیاس کوچیکتر ممکنه برای آدمای مختلف و به شکل‌های مختلف بیفته. اتفاقی که ظاهرش میتونه به شکل‌های مختلفی باشه، مثل اخراج شدن از محل کار وقتی فکر میکنی که خیلی بهت نیاز دارن، بیرون افتادن از یه گروه دوستی وقتی فکر میکنی اصل کاری خودتی، از دست دادن یه رابطه وقتی ته دلت یه چیزی بهت میگه که طرف بدون تو نمیتونه ادامه بده، و خیلی شکل‌های دیگه؛ که فصل مشترک همه‌شون همینه: تو اونقدرا که فکر می‌کردی مهم نیستی.

بعضی‌ آدم‌ها این شانس رو دارن که هیج وقت با این واقعیت روبرو نشن. مثل مادربزرگ من‌، که همین دو سه هفته پیش فوت کرد. تمام دقایق زندگیش از برنامه‌ی خاصی که خدا برای هر دقیقه‌ی زندگیش تدارک دیده مطمئن بود و هر اتفاق بد و خوبی رو با منطق امتحان الهی و وظیفه‌ای که در قبالش داشت تفسیر می‌کرد، تو هر جمله‌ش اطمینانی بود که نمونه‌شو جای دیگه‌ای ندیده بودم و خلاصه لحظه‌ لحظه‌ی زندگی براش معنا داشت. این بود که وقتی توی دوازده سالگی شوهرش دادن، وقتی هشت-نه تا از بچه‌هایی که توی روستا با بدبختی بزرگ کرده بود دونه دونه توی قحطی و مریضی مردن و یکیشونم از پشت بوم افتاد و مغزش متلاشی شد، وقتی توی یه تصادف از ماشین پرت شد و تمام دنده‌هاش شکست و تا مدت‌ها نمیتونست جم بخوره، بازم هیچ مشکلی برای اینکه پنج صبح بیدار شه و با اطمینان از «هدف زندگی» نمازشو بخونه نداشت.

بعضی‌ آدم‌ها هم با اتفاقی که این واقعیت رو بهشون نشون بده روبرو میشن، اما باز اینقدر شانس یا شایدم ابتکار دارن که مقاومت کنن و فرضن طبق مثال‌هایی که زدم، بیرون افتادن از یه گروه یا ترک شدن توی یه رابطه رو بر مبنای بی لیاقتی طرف‌های مقابل و … توجیه کنن و همچنان توی قصر کاغذی ذهن خودشون، اون آدم خاص و منحصر به فرد باقی بمونن.

اما وای از اون روزی که آدم این واقعیت رو بفهمه و نه شانس گروه اول رو داشته باشه و نه ابتکار گروه دوم. برای اون آدم دیگه هیچ چیزی مثل قبل نیست. اون آدم دیگه دنیا رو از زاویه‌ی اول شخص نمیبینه؛ و گاهی برای نفس کشیدنش هم دلیل کافی پیدا نمیکنه. البته این داستان روی مثبتی هم داره، آدم سیلی خورده آروم‌تر میشه، کم‌آزارتر میشه و کمتر قضاوت میکنه. ولی خب، دیگه هیچ وقت اون آدم قبل نمیشه.

امروز بعد از مدت‌ها همینطوری وبلاگمو باز کردم و دیدم یه دوست عزیزی از ننوشتن ما شکایت کرده و گفته که «کاری نکن که از ازدواج کردنت پشیمون بشیم!» این شد که گفتم یه سری به دست و روی اینجا بکشم و البته خیلی علمی و حساب‌شده توضیح بدم که بابا به خدا تقصیر خانومم نیست. این منم که دیگه برای نوشتن به دلیل واقعی نیاز دارم و گاهی برام سخت میشه خودمو قانع کنم که حرف من، فکر من، نوشتن من، و خلاصه زنده بودن من مهمه. وگرنه فعلن همین نفسی که میاد و میره رو هم به خانم مهناز بدهکاریم…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (5 votes cast)

تایم آوت!

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائمن یکسان نباشد حال دوران، غم مخور…

از دفعه‌ی قبلی که نوشتم زمان زیادی میگذره. طبیعتن توی زمان زیاد اتفاقای زیادی هم میفته که ای کاش می‌نوشتم و طبق معمول متاسفانه ننوشتم. مثلن اینکه مهناز با ویزای ویزیتوری اومد پیشم، بلافاصله کار اقامتش با سرعت عجیبی به نتیجه رسید و کلن تموم شد رفت، سه چهار ماهی با هم زندگی کردیم، متاهلی رو چشیدیم و البته ایشون به خاطر کارای اون تز ارشد صاب‌مرده‌ فعلن دوباره برگشته ایران و من دوباره مشغول خوردن غذای آشغالی و گند زدن به خونه و زندگی هستم.

ناگفته پیداست که این زندگی متاهلی هم که برای خودش داستانی داره و درهای ذهن آدم رو به روی واقعیاتی باز میکنه که اصلن فکرشم نمی‌کردی. مثلن به عنوان یه مرد، بعد از ازدواج یه دفعه می‌فهمی که تمام عمرت میوه‌ها رو «اشتباه» تو یخچال می‌چیدی یا مثلن اینکه «صدای بیدار شدنت خیلی بلنده». اگر شمای خواننده مجردی، زور نزن؛ اینا مفاهیم پیچیده‌ایه که فقط با تجربه میشه فهمید. خلاصش که این چند ماهی که مهناز اینجا بود شکل متفاوتی از زندگی رو تجربه کردم و البته این تفاوت نه تنهای برای خودم، بلکه برای تمام دوست‌ها و آشناهام هم محرز بود؛ چون دقیقن تک‌تکشون وقتی توی این چند ماه میومدن خونه‌ی من، حتمن این دیالوگ (یا چیزی شبیهش با کلمات ‌‌تخـمـی‌‌تر) رو می‌‌فرمودن که «وااای… اینجا چقدر تمیزه… همیشه مثل سگ دونی بود…».

حالا تا زمانی که درس و کارای مهناز توی ایران تموم بشه، احتمالن برای مدت قابل توجهی این نوسان مجردی-متاهلی رو خواهیم داشت که البته به نظرم خوبه؛ به خصوص اون اوایل که این فرایند گذار داره اتفاق میفته و آدم درست حسابی بلد نیست. این که بعد هر چند ماه یه نفسی تازه کنه، دور بشه و با فراغ بال به عملکرد خودش و شریکش فکر کنه و رفتارهاشو ارزیابی کنه میتونه مفید باشه. اصلن دلم میخواد این طرح رو به شکل حرفه‌ای به بشریت ارائه بدم که گذار از مجردی به تاهل باید آهسته و با تایم آوت‌های متعدد اتفاق بیفته نه یه دفعه‌گی که آدم پشم به تنش فرفوژه بشه!

اما از شوخی گذشته، فکر می‌کنم این چند وقت که نیومدم اینجا، به این دلیل بود که داشتم بالاخره مثل آدم زندگی می‌کردم. مشغول سر و کله‌ زدن با یکی از قشنگ‌ترین چالش‌های زندگیم بودم. لایه‌های پنهان ذهن همدیگه رو کشف کردن، روی علاقه‌های مشترک سرمایه‌گذاری کردن، پیدا کردن جواب این سوال که آدم ننه‌ بابای طرف رو باید چی صدا بزنه، کل‌کل کردن، گند زدن و گند رو جمع کردن… از وقتی که مهناز اومد، بارها و بارها خواب‌هایی میدیدم با این مضمون که توی خونه‌م یه سوراخی یا دریچه‌ای روی یه دیوار یا کف زمین کشف می‌کنم، ازش میرم داخل و میبینم که خونه‌م چقدر بزرگتر از اون چیزی بوده که فکر می‌کردم؛ اتاق‌های جدید، راهروهای جدید، زیرزمین‌های بزرگ پر از وسایل عجیب و غریب؛ و پیدا کردن این فضاهای جدید توی خونه منو بی‌نهایت خوشحال میکنه. یه بازسازی نمادین از اونچه که واقعن با پیدا شدن سر و کله‌ی مهناز توی من اتفاق افتاد؛ خونه که سمبلی از ذهن آدمه و من که انواع و اقسام حس‌های جدید و عمیق رو تجربه کردم که قبلن از وجودشون بی اطلاع بودم.

* * * *

یادم میاد توی دوران کارشناسی که اراک درس می‌خوندیم، یه مشکلی داشتم که به نظر میومد تمام دوستام توی خوابگاه هم داشتن و اونم این بود که در حالی که در تمام طول ترم یه زندگی نسبتن معمولی و روتین و روال در جریان بود، درست توی دورانی که به امتحانا نزدیک میشد و قاعدتن می‌بایست وقت اساسی روی درس بذاریم، انواع و اقسام ایده‌ها برای کارهای متفرقه به سرمون می‌زد که گاهی شکل خیلی عجیب و وسواس‌گونه‌ای به خودش می‌گرفت.

اکیپ دوستی ما عمدتن از ترکیبی از بچه‌های کامپیوتر و عمران تشکیل میشد و یه تعدادی از بچه‌های مهندسی شیمی هم اون دور و بر رو نیمکت ذخیره بودن که گاهی فرصت بازی بهشون می‌رسید. یکی از کارایی که هفته‌ای یکی دوبار، چار پنج نفری جمع می‌شدیم و در حد یکی دو ساعت انجام می‌دادیم فیفا بازی کردن رو لپتاپ با دسته‌های هزار و پونصد تومنی بود که عمر مفیدشون در حد همون یکی دو هفته‌ بود. این قضیه‌ی وسواس تفریح شب امتحان بعضی وقتا اونقدر حاد می‌شد که یادم میاد توی یک مورد خاص، دقیقن شبی که فرداش ما کامپیوتری‌ها امتحان مزخرف معماری کامپیوتر داشتیم و عمرانی‌ها یه کوفت دیگه، این لپتاپ فیفا توی یکی از اتاق‌ها به پا شد، بیشتر از بیست نفر توی یه وجب جا روی هم می‌لولیدن، هرکدوممون یه بازی می‌کردیم و می‌رفتیم توی کتابخونه، یه کم درس می‌خوندیم و لا به لاش ده بار با یه ولع خاصی برمی‌گشتیم تو اتاق تا ببینیم دوباره نوبتمون شده یا نه. گاهی یه نفر خوابش می‌گرفت، یه چرت یه ساعته می‌زد که پاشه دوباره درس بخونه، وقتی بیدار میشد اول نوبتشو بازی می‌کرد و بعد می‌رفت سر درس! در حالی که تمام جمع به شدت برای خوندن تمام فصل‌ها عقب بودیم ولی از این فوتبال لامصب نمیشد دل کند؛ درست یادمه این لپتاپ و گردش بازیکنا و چرت زدن و بیدار شدنشون بدون وقفه تا خود صبح ادامه پیدا کرد و یه نیم ساعت قبل از امتحان بالاخره لپتاپو خاموش کردیم و رفتیم دانشگاه. امتحانو که دادیم و خالی شدیم، برگشتیم خوابگاه و دیگه هیچ کس کمترین علاقه‌ای به فیفا  زدن نداشت…

این مقوله برای شخص خودم حادتر هم بود. نه تنها توی شب‌های امتحان‌های سخت تمایلم به تفریح و بازی می‌زد بالا، بلکه استعداد و خلاقیتم‌ هم چنان شکوفا می‌شد که اصلن حیف بود اون حجم از انرژی صرف درس خوندن بشه. اون دوران به طور کلی وقت زیادی برای مطالعه‌ی شعر و ادبیات می‌ذاشتم و درست توی ‌شب‌های امتحان توانایی‌هام به حدی می‌رسید که می‌تونستم در شعر سرودن و نثر مسجع نوشتن با شخص داداچمون سعدی رقابت کنم. حتی به خاطر دارم که شب امتحان آمار و احتمالات مهندسی که استادش یه خانوم خیلی مهربونی بود، چنان شعر از درونم می‌جوشید که یه مثنوی سی و چند بیتی کمدی-درام در شرح ناکامی عشقی احتمالی خودم و یکی دو از دوستان سرودم که در نوع خودش خیلی جالب بود و همین چند ماه پیش که دوباره توی ونکوور با سارا و امید و دانیال و مرجان (بچه‌های اون دوران) و البته خانومم دور هم جمع شده بودیم، بعد از هشت سال باز خوندیمش و کلی با هم خندیدیم. ناگفته نماند که توی امتحان آمار و احتمالات فردای اون شب، بنده پایین‌ترین نمره‌ی زندگیمو رقم زدم که همانا پنج و نیم بود و باز هم ناگفته نماند که استاد محترم اون درس، خانم میرموءمنی، یکی دو هفته بعد از اعلام نتایج وقتی فهمید که ترم بعد توی اون دانشگاه نخواهد بود تصمیم گرفت همه رو پاس کنه و این وسط منم یه ده و نیم شیرین نصیبم شد*. از این داستانا که بگذریم، کلن به نظر میاد این ویژگی تو خیلیا هست که هیجان و انرژی‌شون تو شرایطی که نباید، فعال میشه.

الان هم، بعد از اینکه چند سالی میشه که زندگیم دست کم در ابعاد فنی و مالیش به ثبات رسیده، به نظر میاد این سندروم فوران بد موقع انرژی دوباره داره فعال میشه و امیدوارم اگر بازم کاری دستم داد، یه نمره‌ی مفتی از یه جا برسه و به فنا نرم! دقیقن تو شرایطی که مهناز به زودی قراره برگرده کانادا و طبیعتن توی چند ماه اول مهاجرتش کار و شغل و وضعیت تثبیت شده‌ای نداره و مخارجمون به شدت بالا میره و یه عروسی فلان‌ فلان شده هم احتمالن در پیشه و من نیاز دارم که قسمت‌های با ثبات زندگیم (مثل منبع درآدمدم) رو به هم نریزم، یه دفعه این خوره به جونم افتاده که از شغلم استعفا بدم، کلن از پرنس جورج برم و بیفتم تو شهرای بزرگتر دنبال کار آزاد تو زمینه‌ی تخصص خودم. البته به صورت ناخودآگاه مقدمات این مسائل رو هم دارم فراهم میکنم؛ از جمله اینکه هر روز یه دلیلی جور میکنم که یه دعوا با مدیر و مدیر کل و … راه بندازم و این اواخر پای اتحادیه و دپارتمان‌ حل اختلاف و غیره و ذالک رو هم وسط کشیدم و خلاصه چند وقتیه اینجا بهم میگن “The Rebel”. شرایط الان که میخوام به هم بزنم درست وقتی نیاز به ثبات هست درست شبیه شبهای امتحان خوابگاهه. درست زمانی که نیاز به حفظ وضع فعلی هست انرژی و هیجان می‌زنه بالا.

البته یه تئوری جالب‌تر هم هست برای این قضیه که داستانش برمی‌گرده به یکی دو سال قبل. با مهناز که داشتم آشنا می‌شدم، (همونطور که تو پست قبلی اشاره کرده بودم)، در حال سپری کردن تاریک‌ترین روزهای زندگیم بودم. به فروپاشی درونی به تمام معنا که حاصلش تبدیل شدن به مرده‌ی متحرکی بود که هیچ چیزی خوشحالش نمی‌کرد. به کرّات توی خواب می‌دیدم که توی خونه‌م روی یه صندلی توی یه اتاق نشستم، یه دفعه احساس میکنم کسی داره بهم نگاه می‌کنه؛ بر‌می‌گردم و پیرمرد لاغر و فرسوده‌ای رو می‌بینم که دم در وایساده و زل زده به من، بعدم فرار می‌کنه و گم میشه. پیرمردی که در واقع خود من بودم. تصویری از فرسودگی و بی‌رمقی خودم که ناخودآگاهم با تکرار بهم نشون میداد.

یادم میاد بعد از آشنایی با مهناز و وقتی دیگه داشت قضیه‌مون جدی میشد، توی یه جلسه‌ی کار روانکاوی یه تمرینی انجام دادیم که خیلی جالب بود. بعد از یه سری تمرین و رسیدن به یه حالت تمرکز و شاید نیمه‌-خود-هیپنوتیزم-گونه(!)، قرار بود خودم رو در قالب یک «وسیله» تصور کنم و ببینم که اگر آدم نبودم و یک شی‌ء بودم، چی می‌بودم. توی عمق ذهنم یه کامپیوتر دیدم، بعد یه روبات؛ روباتی که مغز انسان داشت. به سختی وزنش رو به حرکت در‌می‌آورد و بنا به دلیلی به آسمون نگاه می‌کرد. اون تصویر شاید واقعی‌ترین چیزی بود که اون دوران منو توصیف می‌کرد. روباتی که وزن بیشتر از توانش رو به زور بلند می‌کرد و اینور و اونور می‌کشید تا به زور بتونه توی روتین تکراری‌ زندگی‌ که هیچ هیجانی براش نداشت باقی بمونه. یادم میاد که اون تراپیست توی کار بعدی ازم پرسید که اگر مهناز یه وسیله بود، چی بود؟ و بدون اینکه اون موقع جزییات خاصی راجع به دلیل جوابم بدونم، گفتم:‌ «یه قالیچه‌ی پرنده».

فرق آدم و روبات توی داشتن و نداشتن آرزوئه. آدم وقتی آرزو داره توی روتین گیر نمیفته. خود روتین میشه جزء کوچیکی از یه مسیر بزرگ؛ مسیری که خودش هدفه و اصلن مهم نیست توش به مقصدش برسی یا نه. دیشب خواب دیدم روی یه قالیچه‌ی پرنده‌ نشستم و با ارتفاع زیاد از زمین دارم پرواز می‌کنم. هم می‌ترسیدم و هم داشتم از این تجربه‌ی  عجیب لذت می‌بردم. بیدار که شدم بدون اینکه چیزی از ماجرای کار روانکاوی سال قبل یادم باشه، طبق معمول به مهناز مسیج دادم و خوابمو تعریف کردم؛ اونجا بود که مهناز قضیه‌ی روبات و قالیچه‌ی پرنده و اینا رو یادآوری کرد و من یه دفعه کف کردم. با دقت بیشتر که به این قضیه‌ی هیجان بی دلیل و پیگیر برنامه‌های جدید شدنم فکر می‌کنم، متوجه میشم که انگار من دوباره آرزودار شدم، انگار قالیچه‌‌ی پرنده کار خودشو کرده و روبات سنگین خرفتی که به آسمون زل زده بود، داره به پرواز درمیاد، ولو به قیمت اینکه گند بزنه و خرابکاری کنه.

در مجموع حالمون خوب است. فقط ای کاش می‌شد نکات و جزییات بیشتری رو نوشت!

 —

پی‌نوشت:

* سرکار خانم استاد گلشن میرمؤمنی! اگر به احتمال یک در چندهزار این نوشته رو می‌خونید، بدونید که دعای خیر بنده سالهاست پشت شماست.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.5/5 (11 votes cast)

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد… :)

 

گفت نازم تا قیامت می‌کشی؟
می‌کشم ای دوست، آری می‌کشم…

بچه که بودم تلویزیون یه سریالی نشون میداد، فکر می‌کنم به نام «ستاره» که مثلن طنز بود. محور سریال هم یه خانوم جوونی بود که اشتباهی از فضا اومده بود و افتاده بود روی زمین و برای همین هم بهش می‌گفتن ستاره؛ بعد ایشون به واسطه‌ی فضایی بودنش یه سری قدرت‌های متافیزیکی هم داشت و مثلن از توی دیوار رد میشد و می‌تونست وارد خواب دیگران بشه و … . حتی این خانوم هم که فضایی بود، مطابق روال سریال‌های ایرانی، با یه آقای زمینی ازدواج کرد و خلاصه داستان هر قسمت بر محوریت تونایی‌های ماوراءالطبیعه‌ی ایشون و عواقبش پیگیری میشد.

آخرین قسمت سریال، ستاره به بحران از دست دادن قدرت‌هاش برخورده بود. برای رد شدن از توی دیوار باید ده بار امتحان می‌کرد، کلی تمرکز می‌کرد و زور می‌زد تا می‌تونست یه کم پرواز کنه و حس می‌کرد کم‌کم داره قدرت‌های سوپرمنیش محو میشه. ستاره، توی قسمت آخر حامله شده بود، از یه مرد زمینی؛ و این یعنی قرار بود بمونه‌ روی زمین، یعنی «اینجایی» شده بود، یعنی خلاصه این که قدرت‌های ماوراءالطبیعه‌ش از دست رفته بود چون قرار بود از این بعد «طبیعی» باشه نه ماورای طبیعی؛ یعنی این یه اتفاق خوب بود…

مهناز عزیزم! من از چهارده‌سال پیش وبلاگ می‌نوشتم. قبل از نیمه‌مست، بلاگ «تراوشات یه مریخی راه گم‌‌ کرده» رو داشتم که جنازه‌ش هنوز سر جاشه، شاید حتی یادم نبوده هیچ وقت بهت بگم. برو یه سر بهش بزن، روی سردرش نوشته: «وقتی مریخی باشی، ممکنه چیزایی که اینجا می بینی برات عجیب باشه!». من سال‌های سال، شاید تمام عمرم مریخی بودم. دست کم خودم اینطوری حس می‌کردم. اونقدر که تو عالم نوجوونی اولین و طبیعی‌ترین چیزی که برای اسم بلاگم به ذهنم رسید این بود. برای من، «احساس تعلق» چیزی بود که هیچ وقت تجربه نکردم و  نفهمیدم. گاهی برام خنده دار بود، گاهی ترسناک. گاهی حتی به خاطرش به دیگران حسادت کردم. وقتی جر و بحث و متلک‌های بچه‌ها رو توی دوران دانشجویی راجع به «اراکی‌ها‌» و «تهرانی‌ها» می‌شنیدم، وقتی بعد از مهاجرت می‌دیدم که بعضی‌ها به کانادا میگن «غربت» و به شهر و دیار خودشون می‌گن «وطن»، وقتی می‌دیدم همه جا پر از «ما فلان‌جوری‌ها» و «شما فلان‌جایی‌ها»س و من هیچ وقت عضو هیچ تیمی نیستم. من همیشه یه علامت سوال گرد و خاک گرفته روی سرم داشتم که به بودنش عادت کرده بودم.

مهناز، من انگار همیشه غریبه بودم. همیشه تنها. عین یه مریخی، که قرار نبود به این سادگی‌ها «اینجایی» بشه. شاید نوشتن هم، سوپرپاور من بود، که هرازگاهی کمکم می‌کرد توی دنیایی که درکش نمی‌کردم، از دیواری عبور کنم؛ یا برای چند لحظه به پرواز دربیام…

مهناز عزیزم! یک سال و چند ماه از ورودت به دنیای به هم ریخته‌ی من می‌گذره و سه هفته‌ای هم از عقدمون. یک سال و چند ماهه که دلم می‌خواد مثل قدیما بنویسم، از اونچه که به زندگیم آوردی، از زخم‌هایی که باور کرده بودم حداقل ردشون تا آخر عمر با من خواهد بود و امروز حتی اثری از خاطره‌شون هم نیست، از شمعی که توی تاریکی زندگیم روشن کردی. و سه هفته‌س که دیگه جدن برای نوشتن به مرز جون کندن رسیدم و امشب، دیگه قبول کردم که نمیشه. اونجوری که می‌خوام نمیشه…

مهناز! امشب فهمیدم چرا توی این یه سال نوشتن اینقدر سخت بود. اشتباه می‌کردم، دلیلش نه روانکاوی بود، نه کم‌انگیزگی، نه هیچ چیز دیگه. دلیلش تو بودی. تو دور و بر زندگیم بودی و من داشتم زمینی می‌شدم، داشتم «اینجایی» می‌شدم، داشتم احساس تعلق می‌کردم. تو اومده بودی و «نوشتن» کم‌کم داشت می‌رفت، داشت محو میشد. شاید چیزی شبیه داستان ستاره…

مهناز دوست داشتنی من! هشت سال پیش که نوشتن توی نیمه مست رو شروع کردم، فکر نمیکردم نوشتنش هشت سال ادامه پیدا کنه، حتی در حد یه نوشته در چند ماه. هشت سال پیش، فکر نمیکردم به جز ده پونزده تا رفیق نزدیک توی دانشگاه اراک، آدمای دیگه ای هم بیان و وقت بذارن و اراجیف سازمان‌دهی نشده‌ی منو بخونن. فکر نمی‌کردم تو یه مقاطعی، متن بعضی از پست‌هام با ایمیل توی گروه‌های مختلف دست به دست بشه و اصلن فکر نمیکردم مثلن یه روزی خانوم تهمینه میلانی سه چهارتا از نوشته‌هامو روی صفحه‌ی شخصیش به اشتراک بذاره. هیچ وقت فکرشو نمی‌کردم بین خواننده‌هام دوستای جدیدی پیدا کنم که وقتی یه سر میرم ایران با ذوق و شوق برم ببینمشون و از نزدیک هم صحبتشون بشم، و البته، اصلن، اصلن، اصلن، باورم نمیشد اگر هشت سال پیش، کسی بهم میگفت که یه روز بلند میشم از پرنس جورج کانادا، هلک هلک میکوبم میرم سقز، توی کردستان، تا دست یکی از خواننده‌های معمولن چراغ خاموش نیمه‌مست رو بگیرم و با افتخار به این و اون بگم ببینید، ایناهاش؛ بالاخره پیداش کردم، توهم نبود، واقعن وجود داشت… مهناز! تو دعایی بودی که مستجاب شد؛ توی تاریک‌ترین روزهای زندگیم. تو تاییدی بودی به زیبایی وصف نشدنی دوستی عمیق یه بلاگ‌نویس با یه خواننده‌ی بلاگش. مرسی که واقعن وجود داشتی. مرسی که با من ازدواج کردی!

من اگر می‌تونستم حتمن از دیدار اولمون خیلی زیاد می‌نوشتم، از ساعت هفت صبح، از پولیور قرمزی که به تنت زار می‌زد و موهای به هم ریخته و قیافه‌ی تازه‌ از خواب‌پاشده‌ای که به نمایش گذاشتنتش واقعن اعتماد به نفس می‌خواست؛ از نیمروی اولی که با هم خوردیم، از «ای مه من»هایی که در حال قدم زدن توی ولیعصر و معلم با هم خوندیم، از عکس پرحاشیه‌ای که توی هفت‌حوض گرفتیم، از اون صبح زمستونی که سرما خورده بودیم، از تنها دسمالی که تو جیبمون گیر آوردیم و یه فین من توش کردم و یه فین تو و بقیه‌شم دوباره گذاشتیم جیبمون، از اون لحظه‌ای که حواست نبود و من نگات کردم و تو دلم گفتم «ایول، خود خودشه…»، از کیک قرمزی که توی سعادت آباد به یاد اون خدابیامرز خوردیم، از اون شب بارونی که بعدش من رفتم گرگان…

مهناز‍! تو پیدات شد و من دارم کم‌کم زمینی میشم، ولی هرچی فکر می‌کنم، این نوشتن نباید تموم بشه. من دوباره برمی‌گردم، دوباره می‌نویسم. از همه‌ی اینایی که گفتم می‌نویسم. از چیزایی که تا به حال بهت نگفتم می‌نویسم. خیلی بهتر از امشب… پاشو یه تکونی به خودت بده و زود زود از شر اون کلاس‌های لعنتی و پروپوزال و پایان‌نامه و دانشگاه خلاص شو و بیا پیشم که دلم بس ناجوانمردانه تنگ است….

– – – – – – –

پی‌نوشت:
* دوستان قدیمی نیمه‌مست، اینم از خبر بزرگ زندگی من. یادمه پارسال توی یکی از نوشته‌ها یه اشاره‌ی کوچیکی کرده بودم به اینکه عزیزی سر و کله‌ش پیدا شده توی زندگیم ولی ترجیح دادم دیگه راجع‌بهش صحبتی نکنم تا روال طبیعیش طی بشه. خلاصه اینکه مهناز، کُرد منه :‌‌‌) اینم یه عکس کوچولو اگر دوست دارید ما رو ببینید.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (17 votes cast)

۹۵

پست نوروزی امسال کمی به تعویق افتاد و دلیلشم این بود که برای اولین بار بعد از مهاجرتم به کانادا، تصمیم داشتم نوروز رو بیام ایران و حال و هواشو دوباره تجربه کنم؛ و برای همین پیش‌فرضم این بود که چون احتمالن کلی خاطرات خوب رقم می‌خوره، بهتره که صبر کنم نوروز تموم شه و بنویسم، به خصوص اینکه یه برنامه‌ی خیلی ویژه هم برای این نوروز داشتم که انجام بدم و همه‌ی اینا در کنار هم، باعث شد که اول تصمیم بگیرم کمی صبر کنم.

ولی از شما چه پنهون، این نوروز به شکلی برام شروع شد که اصلن فکرشو نمی‌کردم. روز قبل از نوروز پرواز داشتم برای ونکوور، که سال تحویل رو پیش خواهرم باشم و روز بعدشم پرواز کنم به سمت ایران. منتها درست یکی دو ساعت قبل از تحویل سال، دم و دستگاه گوارشیم ریخت به هم و دل‌درد و دل‌پیچه و حالت تهوع و اسهال و هرجور اتفاق مزخرفی که می‌تونست در این زمینه بیفته افتاد و خلاصه‌ی کلام اینکه درست در لحظه‌ای که صدای یکی از شبکه‌های ایرانی میومد که «آغاز سال فلان و بیسار…»، بنده جلوی توالت خونه‌ی خواهرم زانو زده بودم و در حالی که از درد ناله می‌کردم، همزمان داشتم با فرو کردن انگشتم تا آرنج توی حلقم، تمام محتویات سیستم رو بالا می‌آوردم.

بعد از عملیات بالا آوردن هم از بی‌حالی ولو شده بودم کف خونه و فقط داشتم تمرکز می‌کردم روی اینکه چند ساعت دیگه بتونم بلند شم و برم سمت فرودگاه برای پرواز ایران. شکر خدا پرواز به خوبی و خوشی انجام شد و بعد از بیست و چند ساعت، دیروز صبح زود رسیدم خونه. ناهار و شام رو پیش خانواده صرف کردم و در حالی که همه‌چی داشت به خوبی و خوشی پیش می‌رفت، دوباره سر و صدای سیستم گوارشی بلند شد و با کمی درد و دل‌پیچه ادامه پیدا کرد. من هم هی با این امید که ده دقیقه دیگه خوب میشه، تا نصف شب ادامه دادم و در این مدت پنج شیش بار دوباره تا آرنج رفتم تو حلقم بلکه بریزه بیرون و راحت شم، ولی لامصب نه از بالا میومد و نه از پایین… کم‌کم تب و لرز شدید هم شروع شد و کمی خونریزی و بعدش هم سردرد مرگ‌بار و خلاصه تا پنج صبح تو رخت خواب دست و پا زدم تا اینکه بالاخره تسلیم شدم و خانواده رو بیدار کردم که بریم بیمارستان.

در بیمارستان محترم، دوباره به شدت یادآوری شدم که چرا کانادا جای خوبی برای زندگیه. به ویژه توی اون نیم ساعتی که در حال مرگ داشتم به شخصه دنبال پزشک می‌گشتم و بیمارستان رو زیر و رو می‌کردم که ایشونو به سمت اتاقشون راهنمایی کنم. اگر گاهی هم پررویی می‌کردم و از مسئولین بیمارستان می‌پرسیدم «پس این جناب دکتر کجاست؟»، سرم داد می‌زدن که «بشین بابا… کسی تا حالا از دل‌درد نمرده!»

بعد از تقریبن چهل دقیقه دنبال دکتر گشتن، ایشون پیدا شدن و بعد از یه خورده ور رفتن با اینجانب، چهار پنج تا سرُم و آمپول بهم وصل کردن و نیم ساعت گذشت تا بالاخره چشمام باز شد و نفسم بالا اومد. تا جایی که یادم میاد تا به حال توی زندگیم هیچ نصف شبی کارم به اورژانس بیمارستان نکشیده بود؛ که به حمدالله این آیتم هم توی چک‌لیست زندگیم تیک خورد و دیگه از بابت اینکه فردا برای نوه نتیجه‌هام چه داستانی از جوونیم تعریف کنم نگرانی‌ای ندارم.

خلاصه این سال نود و پنج خیلی متفاوت و غیر قابل پیش‌بینی برای من شروع شده. از اونجا که با این روند فعلی، خیلی اطمینانی ندارم به اینکه تا چند روز دیگه بتونم در خدمتتون باشم، گفتم قبل از اینکه دیر بشه و خبرمو بهتون بدن، بیام و سال نو رو تبریک بگم و عرض ادبی بکنم. حالا اگر عمری باقی بود، به امید خدا به برنامه‌های ویژه‌ی نوروزیم هم می‌پردازم و بعدش خیلی زود میام خدمتتون و شرح ماوقع می‌دم.

فعلن نوروزتون بهروز!

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (3 votes cast)

می‌خورد پارو به آب و می‌رود قایق به ساحل…

چند هفته‌س از ایران برگشتم و نزدیک صدبار این صفحه رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن، ولی هر دفعه نشده. از چهارماهی که پدر و مادرم اومده بودن کانادا و ماجراهای جالبش می‌خواستم بنویسم، از ایران رفتن خودم و اینکه بیشتر از همیشه خوش گذشت، از اینکه متاسفانه اون وسط شوهر‌عمه‌م فوت کرد که دوست داشتنی‌ترین پیرمردی بود که می‌شناختم، از ادامه‌ی دست و پا زدنام روی پیانو و هزار تا چیز دیگه می‌خواستم بنویسم، ولی نشد.

هی میشینم پای کیبورد، دو خط می‌نویسم و تا می‌خوام اوج بگیرم، به این فکر می‌کنم که چرا باید مهم باشه برای برای یه رهگذر اینترنتی که من چه غلطی دارم می‌کنم و تو زندگیم چی می‌گذره؛ که چه گه‌گیجه‌ای داره وقتی همه‌ی همّ و غمّت تا چند سال پیش این بود که از خانواده‌ت کنده بشی و مستقل باشی برای خودت، و یه دفعه توی بیست و هشت سالگیت مثل یه بچه دلت می‌خواد که پدر و مادرت یه شب بیشتر توی خونه‌ت بمونن؛ که چه حسی داره وقتی بعد از سال و ماهی میری ایران و می‌بینی توی همون زمانی که ثانیه‌هاش تکراری و روتین برات گذشته‌، این طرف همه‌ چیز با سرعت عوض شده، بچه‌های فسقلی یک و نیم متر قد کشیدن، همبازی‌های بچگیت که باهاشون فوتبال بازی می‌کردی و لامپ می‌شکستی و پس‌گردنی می‌خوردی شدن آدمای بالغی که مثل بنز تمام مراسم ختم اون خدابیامرز رو مدیریت می‌کنن و اون خونه‌ی روستایی که نصف کودکی‌تو رقم زده باز پر شده از توله‌هایی که فوتبال بازی می‌کنن و لامپ می‌شکنن و پس‌گردنی می‌خورن… نمی‌دونم چرا دیگران باید وقت بذارن و شخصی‌ترین خاطرات و برداشت‌های آدم رو بخونن؛ ولی خب به هر دلیلی که هست می‌خونن و بعضیام اونقدر لطف دارن که توی مدتی که نیستم خبری می‌گیرین و انگولکی می‌کنن که بنویس بنویس؛ پس باید چیزی نوشت.

امروز میشه شش سال تمام که من توی کانادا هستم. مهاجرت من از ایران به کانادا هم اتفاق بزرگی‌ نیست که حالا سالگردش مراسم خاصی حتی در حد یه نوشته‌ی نیمه‌مستی بطلبه؛ ولی خب بالاخره باید فرقی باشه بین مهاجرت من و مهاجرت یه لک‌لک یا یه کرگدن[۱]. پس بازم باید چیزی نوشت، شاید از همین مهاجرت.

از منظر روانشناسی یه مهاجر شیش تا مرحله‌ی روانی رو طی می‌کنه که بسته به سن و سال و تحصیلات و تیپ شخصیت و مقصد مهاجر و احتمالن ده‌ها فاکتور دیگه، میتونه طی شدنش از چهار پنج سال گرفته تا بعضن بیست سال طول بکشه. مرحله‌ی اول اون هیجانات اولیه‌س، وقتی مهاجرت هنوز بیشتر شبیه یه مسافرته و آدم درگیر هیجان‌های قشنگ تعامل با محیطه، احتمالن بعد از یه گفت و گوی یک و نیم دقیقه‌ای با یه «خارجی» احساس غرور می‌کنه که چقدر زبانش خوبه و خود مهاجرت حس یه دستاورد رو داره. بعدش چند تا مرحله‌ی دیگه، تا می‌رسه به مرحله‌ی پنجم که در واقع یه بند انگشت نرسیده به کـو‌ن خیاره، جایی که آدم آخرین احساس‌های مجازی رو داره با خودش حمل می‌کنه و فکر می‌کنه دیگه توی جامعه‌ی میزبان جا افتاده، پذیرفته شده و به یه جزء معمولی از محیطش تبدیل شده؛ و مرحله ششم در واقع خود کــو‌‌ن‌ خیاره که تلخه، اونجا که آدم احساس میکنه که ر‌یـد‌‌‌ه و آب هم قطعه. یعنی در واقع متوجه میشه که در اون معنای حقیقی جا نیفتاده و به یه جزء معمولی از محیط تبدیل نشده؛ و بالا بره پایین بیاد باز هم آخرش خارجیه و بخش زیادی از اون حس جاافتادگیش به خاطر برخورد محترمانه و شعور اجتماعی بالای جامعه میزبانه که این فرایند آگاه شدن رو به تاخیر انداخته بوده.

راجع به رفتار‌های انسان‌ها بعد از گذر از مرحله‌ی آخر توی جامعه‌شناسی مطالعه‌های خوبی شده؛ که البته بیشترشون تاکید رو یه نوعی از «بازگشت» دارن. مثلن در مواردی افراد به سرزمین اولیه‌شون برمی‌گردن (که باز غالبن تبعات منفی خودشو داره)، بعضی‌ها داخل جامعه‌ی میزبان به مناطقی که مهاجرهای هم فرهنگشون رو بیشتر داره نقل مکان می‌کنن (یکی از دلایلی که تو خیلی از شهرای بزرگ جهان غرب، برای هر ملیتی یه محله‌ای تشکیل شده)، خیلی‌ها حلقه‌های اجتماعی‌شونو از یه جایی به بعد بیشتر با هم‌فرهنگ‌های خودشون تشکیل میدن؛ و بعضی‌ها شروع می‌کنن به غر زدن و گیر دادن به همه چیز جامعه‌ی میزبان. و البته بعضی‌هام مثل منن که خیلی نسبت به جامعه‌ی اولیه‌شون هم احساس تعلق و یگانگی نمی‌کردن و طی کردن مراحل روحی-روانی مهاجرت خودشون رو بیشتر از بیرون و با نگاه «چی از توش در بیارم تو بلاگم بنویسم» نظاره می‌کنن.

البته برای من هم دست کم یه تعدادی از این مراحل واقعن اتفاق افتاد و وقتی خودم یه نگاهی به مطالب قدیمی‌تر بلاگم میندازم تا حدی می‌تونم طی شدن روندی مشابه اون مراحل رو توش ببینم. فکر می‌کنم پارسال همین موقعا بود که با جرقه‌ی یکی از هوشمندانه‌ترین کامنت‌های توی همین بلاگ و طی جلسه‌های روانکاوی درگیر یه کند و کاو درونی شدم و تا حدی به این نتیجه رسیدم که شیش سال پیش، به عنوان آدمی که فوق‌العاده درگیر ادبیات و موسیقی اصیل و به طور کل تفکر عرفانی شرقی بود با یه ذخیره‌ی فکری و عاطفی خیلی غنی مهاجرتم رو شروع کردم و انگار یه مقدار خیلی زیادی «ریشه» با خودم آوردم؛ و تمام این سال‌های توی کانادا، در واقع چیز جدیدی نساختم و ریشه‌ی جدیدی تولید نکردم و فقط از ذخیره‌ای مصرف کردم که دیگه رو به تموم شدن بود و کم‌کم داشت جای خالی یه «چیزی» حس می‌شد. اون ماجرای پرنسس هم یک دفعه بادکنکی رو که اون فضای در واقع خالی شده‌ رو به شکل فریبنده‌ای پر نشون میداد ترکونده بود و چشم من شاید خیلی یه‌هویی باز شد به یه فضای متروکه‌ی درونی که به شدت نیاز به نوسازی و پرسازی داشت.

شاخه‌ای از روانشناسی به نام روانشناسی تکاملی[۲] هست که شکل‌گیری رفتار‌ها و مکانیزم‌های فکری و ذهنی انسان‌ها رو بر مبنای فرایند تکامل بررسی می‌کنه، در واقع نشون میده‌ که پایه‌ی اصلی بیشتر یا شاید تمام واکنش‌ها و مکانیزم‌های رفتاری ما انسان‌ها، در تقابل با اتفاقات و موقعیت‌های تکراری و در خلال میلیون‌ها سال تکاملمون شکل گرفته. یعنی همونطور که مثلن گیاه کاکتوس برای محاظفت از ذخیره‌ی آبش توی صحرا در مقابل خطر تکراری حیوونایی که گیاها رو برای رسیدن به آبشون می‌شکافن، کم‌کم مکانیزم تیغ درآوردن رو توسعه داده، انسان هم در مواجهه با موقعیت‌های مختلف مثل تهدید‌های تکراری، خطرات تکراری، غم و شادی‌های تکراری، مکانیزم‌های ذهنی مناسب رو توسعه داده و کم‌کم توی یک فرایند تکاملی چند میلیون ساله، اونا رو بهینه‌تر و کارسازتر کرده و در مواقع بروز اون موقعیت‌ها به سادگی از اونا استفاده می‌کنه. مثلن انسان عزیزی رو از دست میده، مکانیزمی برای گریه کردن وجود داره که نوعی جسمیّت دادن به یه احساس بده و باعث برون‌فکنی اون حس می‌شه، در همون زمان مکانیزم رفتاری و اجتماعی جمع شدن دوستان و فک و فامیل و نشون دادن حمایت روحی و روانیشون فعال میشه، مکانیزم‌های مذهبی-اجتماعی مثل خیرات کردن و … و مکانیزم‌های عمیق ذهنی مثل دیدن خواب اون مرحوم و در کل مجموعه‌ای از نکات ریز روانی و اجتماعی این قضیه (که تقریبن همه‌ش ریشه‌ی تکاملی داره)، افرادی که تحت تاثیر اون واقعه قرار گرفتن رو در مدت زمان نسبتن کوتاهی از اون موقعیت سخت به سلامت عبور میده.

یکی از چالش‌های روانشناسی و دانش‌های وابسته‌ به اون در دنیای فعلی، تغییر سریع شرایط و موقعیت‌هاست که باعث شده بخش قابل توجهی از بشر در شرایط کاملن جدیدی قرار بگیره که در مواجهه با موقعیت‌های مختلفش، اساسن هیچ تجربه‌ی تاریخی و در نتیجه‌ هیچ مکانیزم ذهنی برای عبور از اون‌ها نداره. این شاید، یکی از پیچیده‌ترین مسئله‌ها برای بشر معاصر باشه؛ انسانی که میلیون‌ها سال با مکانیزم‌های نسبتن روتین خودش از پس اتفاقات سخت ولی نسبتن تکراری برمیومده و حالا در تقابل با ده‌ها و صدها مقوله‌ی جدید قرار گرفته که هیچ مرجعی برای «حالا چی‌کار باید بکنم»شون نداره و باید فقط دست به آزمایش و خطا بزنه. مهاجرت انفرادی، یکی از همین اتفاقات جدیده. این که تا دیروز توی جامعه‌ای بودی که توش بزرگ شدی و زبونشو کلمه کلمه یاد گرفتی و طبق فرهنگش رفتار کردی و حلقه‌ی اجتماعی متشکل از دوستان و فامیل رو ذره‌ ذره شکل دادی، و امروز بعد از مثلن یه پرواز ده ساعته، یک دفعه تمام جامعه‌ عوض شدن، زبانت عوض شده، فرهنگ محیطت تغییر کرده و صد در صد حلقه‌ی اجتماعیت کاملن جدید شده، چیزی نیست که اجداد ما تجربه کرده باشن. چیزی نیست که ما مکانیزم ذهنی‌ای برای رویارویی باهاش داشته باشیم و اینجاس که خیلی چیزها می‌تونه خراب بشه.

من فکر می‌کنم براومدن از پس ابعاد درونی مقوله‌ی مهاجرت، یه هوشمندی خاصی می‌طلبه. داستان یه مهاجر انفرادی چیزی شبیه داستان کسیه که توی یه کلان‌شهر به دنیا اومده، توی آپارتمان بزرگ شده و کارمندی زندگی کرده، بعد یه شب خوابیده و صبح به طرز مشکوکی وسط جزیره‌ی دورافتاده‌ای بیدار شده که توش تنهاس. مهم نیست اون جزیره چقدر خوب یا بد باشه، مهم اینه که این آدم از پدرش نه شکار یاد گرفته، نه کشاورزی، نه شنا، نه آتیش درست کردن. یا باید بمیره و یا باید دست به کار شه و برای اولین بار مکانیزم‌ها و استراتژی‌های مورد نیازش رو شخصن ابداع کنه، توسعه بده و به یه بهینگی نسبی برسونه. و البته توی این مسیر ساختن برای اولین بار که بخش مهمیش از آزمایش و خطا تشکیل میشه، آدم قطعن هزینه میده و درد می‌کشه و خودشو توی خطر میندازه.

برای آدمی که زیاد فکر می‌کنه، مهاجرت مجموعه‌ی جدیدی از واقعیت‌ها رو پرت می‌کنه توی زندگی آدم؛ غم و شادی‌هایی از جنس جدید، حس و احساس‌های که قبلن نمی‌شناختی، امید و نگرانی‌هایی از جنسی که هیچ وقت فکر نمی‌کردی وجود داره. و اونجاس که متوجه میشی بیش از دو میلیون سال تکامل گونه‌ی انسان، هیچ میراثی برای مواجهه با اون‌ها و مدیریتشون به تو هدیه نکرده و تو باید خودت دست به کار شی[۳].

دوست داشتم از جزییات این «تفاوت جنس احساس‌ها بعد از مهاجرت» بیشتر بنویسم؛ اما فعلن زورم نمی‌رسه! این بحث ریشه‌های تکاملی احساس‌ها جدیدن خیلی منو مشغول خودش کرده و با اینکه یکی از چیزاییه که به عمیق‌ترین شکل درکش می‌کنم، هربار می‌خوام برای کسی توضیح بدمش گند می‌زنم (مثل همین الان). این نوشته هم به اندازه‌ی کافی طولانی شده. در آخر باید اعتراف کنم این چند روز دلم می‌خواست به هر قیمتی شده چیزی بنویسم تا دوستان قدیمی فکر نکنن ما دیگه کلن رفتیم. نتیجه‌ی به زور نوشتن هم چیزی بهتر از این نمیشه. ولی خب حفظ ارتباط با مخاطب‌های نیمه‌مست در مقطع حساس کنونی بیشتر از هر زمانی برام مهمه؛ چون در حال حاضر روال‌هایی توی زندگیم در جریان هستش که وقتی به نقاط مورد نظرم برسه خیلی مشتاقم اینجا راجع بهشون صحبت کنم. البته، احتمالن کمی زمان می‌بره و تا اون موقع یه کم باید به همین نوشته‌های درجه دو قانع باشید.

—-

پی‌نوشت:

۱٫ کرگدن‌ها هم مهاجرت می‌کنن آیا؟
۲٫ Evolutionary Psychology

۳٫ بخشی از چیزی که راجع به نداشتن مکانیزم تکاملی مناسب در برخورد با مسائل جدید نوشتم، برگرفته از مطالب مستند و بخشیش صرفن برداشت و تحلیل شخصی بود. من تخصص و تحصیلات آکادمیکی در روانشناسی ندارم و از این لحاظ اگر ایراد علمی به مطلب وارده همینه که هست.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (16 votes cast)

دنیای این روزای من

گر سحر شد دولت شبهای وصل
بگذرد ایـام هـجران نیـز هم …

دنیای این روزای من به صورت زیربنایی متفاوت از اون چیزیه که سال‌های سال بوده و برای همینم هست که به ندرت توی نیمه‌مست می‌نویسم و اگر هم بنویسم خیلی آش دهن‌سوزی نمیشه. دلیلش اینه که عملن دارم حرفامو جای دیگه‌ای می‌زنم و ادامه‌ی دادن جلسه‌های روانکاوی باعث شده یه تعامل پایدار بین ورودی‌ها و خروجی‌های ذهنم شکل بگیره و چیزی اونقدر توی ذهنم انباشته نشه که به حد انفجار برسه و به شکل نوشته در بیاد. این وسط یه دوست عزیزی هم هست که مدتیه سر و کله‌ش پیدا شده و شاید اون هم مزید بر علت شده تا دیگه خیلی چیزی برای به اشتراک گذاشتن با خارج از حلقه‌ی کوچیک زندگیم نداشته باشم. شاید این، «نرمال» فعلی منه و شاید هم این فقط یه دوره‌ی گذار مقطعیه که تموم میشه و برمی‌گرده به نرمال قبلی.

روانکاوی رو امسال توی اوج زمستون پرنس‌جورج شروع کردم، زمانی که ذهنم درست مثل حیاط خونه‌م بود؛ تاریک، سرد، منفی سی، مبتلا به یخبندونی که به نظر نمیومد به این زودیا تموم بشه و کند و کاوهای دردناک من توی ذهنم هم درست مثل فرو کردن دست‌های لخت توی لایه‌ی ضخیم برف و یخ روی زمین بود؛ وقتی که مطمئنی که بالاخره اون زمین صاب مرده، اون خاک لامصب یه جایی اون زیر هست و باید اون برف لعنتی رو کنار بزنی و بهش برسی تا شانس اینو داشته باشی که دوباره بکاری و سبز بشی و جوونه بزنی. برفی که می‌دونی واقعیت حیاط تو نیست و فقط یه لایه‌ی دروغینه. مثل وقتی که انگشت‌های لختت رو توی برف فرو می‌کنی و کنار می‌زنیش، از سرما داد می‌کشی، بلند میشی و دست‌هاتو چند دقیقه‌ای «ها» می‌کنی و میری برای راند دوم…

20150318-20150318-DSC_0228

گاهی هم ناامید میشی و درست لحظه‌ای که می‌خوای بی‌خیال بشی و دست‌هاتو توی جیبت بذای و برگردی، یه دفعه یه چیزی مثل این می‌بینی که انگار تمام تلاشش رو کرده و با تمام قوانین طبیعیت دست به یقه شده تا اندام نحیفشو از زیر یک متر برف به بیرون برسونه و بهت بگه «فلانی! خجالت بکش!»

IMG_20150106_193228

خیلی دوست دارم ریز ریز اونچه که تجربه می‌کنم رو بنویسم، خیلی دلم می‌خواد این زیبا‌ترین سفر زندگیمو دست کم با اونایی که می‌دونم می‌‌فهمنش تقسیم کنم، ولی به دلایلی نمی‌تونم، یکیش اینکه باید کلی گفت‌ و گوهای علمی و فلسفی و از همه‌ مهم‌تر شخصی رو با جزییات بنویسم که نه حوصله‌شو دارم و نه اصلن جاش اینجاس. اما می‌تونم همینقدر ساده و خلاصه بگم که دنیای این روزای من و ذهنم درست مثل دنیای این روزای حیاط خونمه؛ خاک حاصلخیزی که از هر گوشه‌ش یه چیزی سبز شده و جوونه زده و داره قد می‌کشه، و من هم اونقدری که فرصت دارم وقت براش می‌ذارم تا علف‌های هرزشو بکنم و خاکشو زیر و رو کنم به جاش چیزایی رو بکارم که به درد می‌خورن…

 ??????????????????????????????? ???????????????????????????????
   ???????????????????????????????  ???????????????????????????????
 ??????????????????????????????? ???????????????????????????????

از گل‌‌های زرد که نمی‌دونم چرا همیشه مورد علاقه‌م بودن تا بوته‌های گوجه فرنگی و تمشک و ریواس و ذرت و درخت‌های انگور و از همه مهم‌تر، اون نهال جیگیلی که بچه‌ی مورد علاقه‌ی منه و قراره درخت آلبالو باشه، که البته هنوز خیلی کوچولوئه ولی قول داده زود بزرگ شه و با همین سرعت به امید خدا تا آخر تابستون میشه هم قد خودم.

این تشبیه حال و هوای ذهن و حال هوای حیاط پشت خونه، شاید تا چند ماه پیش برای من یه تشبیه ادبی بود که ممکن بود دقیقن با همین واژگان و جمله‌ها توصیفش کنم، ولی الان دیگه برام کاملن یه واقعیت عینی و محرزه. اینکه دنیای بیرون و آدم‌هایی که توش پیدا میشن، رنگ‌هایی که به خودش میگیره و اتفاقات «مثلن تصادفی» که توش میفته، چه بازتاب جالببه از اونچه که درون انسان هست. من هنوز هم اول راهم و حالا حالاها کار دارم، ولی تا همین جاش هم میخوام ببینم زمستون بعدی، کدوم برفی تخم داره تو حیاط من پهن شه…

خیلی برای خودم جالبه که منی که تمام گل و گیاه کاریم دست کم توی چند سال گذشته، محدود به نصفه و نیمه‌ آب دادن سبزه‌ی نوروز بوده که اونم فقط از روی «وظیفه» انجام می‌دادم، یه دفعه و صرفن با جابه‌جا کردن یه سری داده‌ها توی ذهنم، چقدر به طرز عجیبی به کاشتن و پرورش دادن گل و گیاه علاقه‌مند شدم و هرروز چند ساعت وقت صرف بیل زدن و نهال کاشتن و کود دادن و باغچه‌داری می‌کنم. اخیرن هم بوته‌های تمشکم اینقدر زیاد شده که نهال‌های جدید و کوچیکشو توی گلدون‌های جداگونه می‌کارم و کادو می‌دم به دوست و رفیقام! توی گل‌خونه‌ی سرپوشیده‌ی توی حیاطم، سیستم صوتی نصب کردم و شب‌ها تا صبح برای گیاهام پیانوی‌ آروم پخش می‌کنم! این چیزی که روانکاو‌ها بهش می‌گن ذهن و شعرا بهش میگن دل، لامصب چیز عجیبیه.

توی اون دوران سرد یخبندون زندگیم، کمی قبل‌تر از اینکه ایده‌ی زیر و رو کردن ذهن با روانکاوی به فکرم برسه، برای فرار از بار سنگین تنش‌هایی که داشتم رفتم یه پیانوی کهنه خریدم و شروع کردم به یاد گرفتن پیانو. تنها چیزی که برام مهم نبود این بود که واقعن پیانو یاد بگیرم. تجربه‌های قبلی فقط یادم بود، که هر وقت مشغول ور رفتن با هر کار هنری‌ای میشی، انگار تمام رابطه‌ت با دنیا و مشکلات و معضلاتش قطع میشه و اون نیم ساعتی که داری ساز می‌زنی، نقاشی می‌کشی، خط می‌نویسی یا هر چیز دیگه، انگار دست هیچ فکر و خیال آزاردهنده‌ای بهت نمی‌رسه. توی اون روزا شاید همون نیم ساعت تلاش روزانه برای خوندن دو خط نت همزمان و پیدا کردنشون روی پیانو برای اولین بار، آخرین سنگر‌های ذهنمو حفظ کرد تا بالاخره روزی دوباره ذهنم احیا بشه و شروع به پیشروی بکنه. الانم که هشت نه ماهی میگذره چیز زیادی بلد نیستم، ولی این تنها چند دقیقه‌ای که از پیانو زدن خودم تا به حال ضبط کردم رو (که ایرادهای فنی‌ هم داره البته) با استناد به بازخورد بسیار مثبت داش محمود عزیز می‌ذارم اینجا (اگه این پلیر به هر دلیلی کار نمیکنه، اینم لینک فایلش). شروع پیانو زدن از سر غم و غصه و به همین حد  ابتدایی رسیدن، خودش حسی شبیه حس گل و گیاه بودن به آدم میده؛ اینکه بتونی آلودگی‌ها رو بگیری و تصفیه کنی و «اکسیژن» بیرون بدی .

مولانا (که شاید از بزرگ‌ترین روانکاوهای تاریخ بوده)، درون یا همون «دل» انسان رو به نهر آب تشبیه می‌کنه و در مقابلش کل دنیا رو به یک کوزه‌ی آب؛ درون انسان رو به یه شهر تشبیه می‌کنه و کل دنیا رو به یه حجره‌ی کوچیک توی اون شهر و بعد از مایی که توی دنیا می‌گردیم تا جواب سوالامونو پیدا کنیم می‌پرسه که چیو میخوای توی کوزه پیدا کنی که توی نهر آب نمیشه پیدا کرد؟

این جهان چون کوزه و دل جوی آب
این جهان حجره‌ست و دل شهر عجاب

چیست اندر کوزه کاندر نهر نیست؟
چیست اندر حجره کاندر شهر نیست؟

باغ‌ها و سبزه‌ها اندر دل است
عکس آن پیدا بر این آب و گل است

باشه که این توفیق رو به دست بیاریم که همیشه، دست کم نیم‌نگاهی به درون داشته باشیم و تصویر بهتری رو به حیاط پشت خونه‌مون بازتاب بدیم… آمین  : )

 —————————-

پی‌نوشت:

* این قسمت آخر از مولانا رو که داشتم می‌نوشتم، یاد داستانک دیگه‌ای از مثنوی معنوی افتادم که مضمونش دقیقن همینه و فقط حیفم اومد اونم ننویسم. داستان مردی که گوشه‌ی باغی آروم گرفته و سفر درون می‌کنه، فضولی بهش گیر میده که چرا به این همه آثار زیبایی خداوند در اطرافت نگاه نمی‌کنی و ایشون هم میگه تنها اثر خدا، «دل» انسانه و هرچه که بیرون هست چیزی نیست جز آثار اون اثر:

صوفی‌ای در باغ از بهر گشاد  … صوفیانه روی در زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول … شد فضول از صورت حالش ملول
که «چه خسبی؟ خیز و اندر رز نگر … وین درختان بین و آثار خضر
امر حق بشنو که فرمود «انظرو» … سوی این آثار رحمت آر رو»

گفت: آثارش دل است ای بوالهوس! … آن برون آثار آثار است و بس

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.8/5 (6 votes cast)

۹۴

خویشتن نشناخت مِسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت
مولانا

یادمه توی پی‌نوشت پست قارچ‌خور نوشته بودم که به علت مسائلی که اونجا تعریف کردم احتمالن تا نوروز بعدی (که میشه الان) نوشته‌هام حاوی مضامین چــس‌ناله‌گونه باشه، که البته از یه نظر میشه گفت یه جور خوش‌بینی هم توش بود چون طبق اون پیش‌بینی دیگه باید حال و روز به هم ریخته‌م به صورت طبیعی تا الان خوب میشد و به قول این خارجیا move on می‌کردم، ولی راستش هنوزم که بعد از چند ماه می‌خوام دست به قلم شم، دلم میخواد غرغر کنم، روی کاغذ داد بکشم، فحش بدم؛ بعد یکی بیاد توی کامنت‌ها بغلم کنه و بگه everything will be ok…  آره خلاصه، سال نود و سه تموم شد و من هنوز بهروزی‌ام که غر می‌زنه و اعصاب نداره.

این برهه‌ی «نزدیکای آخر سال» و اینکه دیگه خونه حسابی به هم ریخته‌س و یه خونه‌تکونی اساسی می‌طلبه، دو تا نکته‌ی جالب با خودش داره. اول اینکه خود مقوله‌ی «به هم ریختگی»، یه فرصته برای باز طراحی کردن و تجدید نظر کردن توی چیدمان اشیا و اجزایی که محیط رو تشکیل دادن؛ چون تا وقتی که حس به هم ریختگی و مزخرف بودن چیدمان به صورت جدی وجود نداشته باشه آدم ترجیح میده به یه ترکیب ثابت که تا حالا کژدار و مریز کار کرده دست نزنه.

و دوم اینکه گاهی لابه‌لای این طراحی دوباره کردن و تکون دادن خرت و پرت‌ها و عوض کردن جاهاشون، چیزایی پیدا میشه که سال‌ها پیش گمشون کرده بودی، بعد فراموششون کرده بودی و بعد جای خالی‌شونو با چیزای دیگه‌ای پر کرده بودی که هیچ وقت اون چیز اولی نمی‌شدن، ولی تو سرت باهاشون گرم بوده چون اون چیز اصلی رو به یاد نمی‌آوردی. گاهی یه عکس قدیمی، یه نقاشی دوران کودکی، یه کاغذی که یه روزی دوستی بهت هدیه داده بود با حرف دلی که روش نوشته بود و بهت اعتماد کرده بود؛ یه چیزی که وقتی پیداش می‌کنی گاهی نیشت باز میشه، گاهی اشک می‌ریزی، گرد و خاک رو آروم از روش پاک میکنی و این دفعه میذاریش یه جای مطمٔن‌تر…

امسال این قصه‌ی خونه‌تکونی برای من با همین مدل کلیشه‌ای اتفاق افتاد، فقط فرقش این بود که خونه، خود من بودم. بعد از همون ماجراهای قارچ‌خور و متعلقات، اون قدر به هم ریخته بودم که واقعن وقت خونه‌تکونی بود. مغزم در آستانه‌ی انفجار بود و توش هیچی سر جای خودش نبود. این یعنی بهترین فرصت برای طراحی دوباره‌ی چیدمان هرچیزی که سال‌های سال اون تو جا خوش کرده بود و من هیچ وقت برنامه‌ی جدی‌ای برای تکون دادنش، دور ریختنش، یا جایگزین کردنش نداشتم.

این به هم ریختگی فرصتی شد تا بالاخره یه اقدام جدی بکنم و به صورت مدون با یه روانکاو حرفه‌ای که از طریق یکی از دوستان بهم معرفی شده بود کار کنم و استارت این خونه‌تکونی ذهنی رو بزنم. تقریبن می‌تونم بگم تا به حال برای هیچ فعالیت مدون فوق برنامه‌ای اینقدر هزینه نکرده بودم و با قاطعیت می‌تونم بگم که تا به حال هیچ وقت اینقدر احساس نکرده بودم که کاری دارم انجام میدم اینقدر مهم و مفیده. مثل خیلی از کارای دیگه‌ای که تجربه کردم، فقط دارم از خودم می‌پرسم چرا اینقدر دیر دست به کار شدم.

لابه‌لای خودکاوی‌هایی که می‌کنم، گاهی خاطراتی پیدا میشن از بچگی، حس‌هایی که گم شده بودن، تجربه‌هایی که فراموش شده بودن؛ و من آروم برشون می‌دارم، گاهی لبخند میزنم، گاهی اشک می‌ریزم، گرد و خاکشونو پاک می‌کنم و میذارمشون یه جای مطمٔن‌تر.

نمی‌خوام توی این بلاگ بحث تخصصی و غیر تخصصی رواشناسی بکنم. صرفن می‌نویسم چون تنها واقعیت جذاب این روزای زندگیم همین سفر درونی هستش که دارم تجربه می‌کنم و حالا‌ حالا‌ هم قصد تموم کردنش رو ندارم، دست کم تا وقتی پول ادامه دادنش رو داشته باشم. به گفته خانم دکتر، ناخودآگاه بسیار فعالی هم دارم و خواب‌های خیلی غنی. خواب‌هایی که مفاهیم به هم ریخته و گم و رها شده‌ی اعماق ذهنمو به شکل سناریو‌های عجیب و غریبی در اختیارم میذارن تا شاید بتونه کمکی بکنه تا قدمی بردارم.

چند هفته پیش توی یکی از همین جلسه‌ها، خانم دکتر ذهن منو به خونه‌ای تشبیه کرد که خیلی در و پیکری نداره، مستحکم نیست و هرچیزی و هرکسی می‌تونه به سادگی واردش بشه. بماند که این یکی از درست‌ترین و دقیق‌ترین حرفایی بوده که تا به حال راجع به جناب من زده شده، اما از همون موقع تا الان، هفته‌ای دو سه بار، نصف شب از رخت‌خواب بیرون میام، توی خونه گشت می‌زنم و آدم‌های جورواجوری رو می‌بینم که ولو شدن توی خونه، حوصله‌شونو ندارم؛ برمی‌گردم توی رخت خواب و این بار توی اون لایه‌ای که ما بهش میگیم «واقعیت»، از چیزی که بعدها می‌فهمم فقط یه «خواب» بوده بیدار می‌شم…  گاهی توی این گشت و گذارهای نیمه شبی توی خونه‌م، حضور «کارما» رو حس می‌کنم. کارما رو هیچ وقت ندیدم و اسمش رو هم نمیدونستم، تا اینکه توی یکی از همین شب‌ها، توی آشپزخونه‌م به این اسم صداش کردم. کارما هیچ وقت دیده نمیشه، یا همیشه توی یه اتاق دیگه‌س، یا نامرییه. وقتی میاد من می‌ترسم، کل خونه به شدت می‌لرزه و وسایل خونه به سمت من پرت میشن، ولی نمی‌تونم ببینمش. حتی یک بار، اون قدر ریسک کردم که باهاش وارد جنگ تن به تن شدم، زدمش، کوبیدمش به دیوار و از شنیدن صدای ناله‌ی درد کشیدنش لذت بردم، اما باز هم نتونستم ببینمش که چیه و چه شکلیه. حس می‌کنم کارما بخشی از منه که هنوز آمادگی رودررو شدن رو باهاش ندارم، چیزی که میتونه اونقدر ترسناک و دردناک باشه که ذهنم ترجیح میده تصویر مستقیمی ازش ارایه نده.

همیشه وقتی که قیلم‌های ترسناک نگاه می‌کردم، از اینکه رفتار‌های شخصیت‌های فیلم اصلن واقع‌گرایانه طراحی نشده بود بدم میومد و وقتی که مثلن طرف نصف شب با یه چراغ قوه‌ی نصفه جون می‌رفت توی زیرزمین تنگ و تاریک تا ببینه چرا مثلن صدای جیغ میاد، همه‌ش این ایراد کلیشه‌ای رو می‌گرفتم که آخه کدوم آدمی همچین کاری می‌کنه. حالا راستش می‌بینم که همچین رفتاری خیلی هم دور از ذهن نیست. سورپرایز‌های ترسناکی که من توی این کند و کاو کردن‌های درونیم باهاشون مواجه میشم، معمولن کمتر از سناریوهای مسخره‌ی فیلم‌های هالیوودی نیست و جالبیش اینجاس که هرچقدر این کند و کاو‌ها و برخورد‌های متعاقبش ترسناک‌تر و ترسناک‌تر میشه، کرم من هم برای انگولک کردن زوایای تاریک‌ترش فعال‌تر میشه و اصلن بعید نیست که با زیاده‌روی خودمو سکته بدم. ولی خب، این مسیر خودکاوی و خودشناسی، از اون مسیر‌هاییه که وقتی پاتو توش گذاشتی دیگه راه برگشتی نیست. باید اونقدر ادامه بدی تا یه روزی، یه جایی، بالاخره یقه‌ی کارما رو بگیری، چاقو رو بذاری بیخ گلوش و بگی:‌ «حرف بزن!»

 همین الان، تقریبن مطمٔنم که این حوصله کردن، تمرکز کردن و چند تا پاراگراف متوسط قلم زدن، بدون کمک جلسه‌های روانکاوی این چند هفته‌ی اخیر حالا حالاها ممکن نبود. در هر صورت ‍شروع آهسته‌ی پیشرفت رو دارم حس می‌کنم، و بعد از این دو قرن سکوتم احتمالن بیشتر این طرفا پیدام میشه.

این نوشته رو دوباره با جمله‌ای از یونگ (روانشناس مورد علاقه‌م) تموم می‌کنم که البته قبلن یکی دو بار توی این بلاگ ذکرش کردم، ولی شاید توی هیچ نوشته‌ی دیگه‌ای اینقدر مصداق نداشته: «بعضی‌ اشخاص از ترس اینکه با چه اکتشافاتی روبرو شوند، از تجزیه و تحلیل زیاد از حد خود وحشت دارند. ولی‌ باید به درون زخمهایتان بخزید تا با ترس‌هایتان روبرو شوید. هنگامی که خونریزی شروع شود، پاکسازی میتواند آغاز گردد».

بهروز باشید. تبریک سال نوی ما رو هم، آدم باشید و با کمی تاخیر بپذیرید!

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (12 votes cast)

مرا پرسی که چونی؟ چونم ای دوست…

سلام بر و بچ!

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم و البته الان هم چیز خاصی برای نوشتن ندارم، ولی خوب به قول دوستان دیدم اینجا تار عنکبوت بسته، گفتم بیام یه عرض ادبی بکنم. با توجه به یه سری از تبادل نظر‌هایی هم که توی کامنت‌های نوشته‌ی قبلی انجام شد ترجیح می‌دادم یه چیز جالب و هیجان انگیز با فضای مثبت برای نوشتن پیدا کنم و به قول دوستان غر نزنم ولی خوب از همون موقع تا حالا واقعن هیچ چیزی که بشه بهش پر و بال داد پیش نیومده. ولی لابه‌لای همین  زندگی زندگی خیلی آروم، یه رشته‌ اتفاق‌های خیلی کوچیک و شاید حتی بی اهمیتی تا حدودی بهم تلنگر زد، و تقریبن تنها چیزی بود که چند هفته‌ی گذشته رو تا حد زیادی بهش فکر کردم.

اول این مقدمه رو بگم امسال هم مثل سال‌های قبل، من و یه سری از دوستان یه تیم فوتبال تشکیل دادیم و برای اولین بار تصمیم گرفتیم لیگ رو خیلی جدی‌تر بگیریم. از چند ماه قبل از شروع لیگ شروع به تمرین و بازی‌های دست‌گرمی کردیم و سعی کردیم از نظر توان فیزیکی خودمونو تر و تازه نگه داریم، روی انتخاب بازیکن‌ها خیلی دقت کردیم و به قیمت ناراحت شدن چند تا از دوستان، یه سری افراد رو از تیم کنار گذاشتیم. همه‌ی اینا کنار هم، امید زیادی داشتیم به اینکه امسال صرفن برای تفریح نریم تو زمین و بریم که نتیجه بگیریم. بعد از شروع بازی‌ها، اوضاع خیلی هم اونطوری که فکر می‌کردیم پیش نرفت و هرچند یکی دو هفته‌ی اولش بد نبود، اما بعدش دور باخت‌ها شروع شد و سه  چهار‌تا بازی رو ردیف باختیم؛ که یکی‌شون هم محض اطلاع شیش‌تایی بود. بعد همون بازی تحقیرآمیز مثل لشگر شکست‌خورده نشسته بودیم دور هم روی زمین، بازیکنای تیم حریف با لبخند از جلومون رژه رفتن و ما هم شروع کردیم به بررسی فاجعه.

از بین تمام صحبت‌هایی که رد و بدل شد، دو تا نکته‌شو می‌خوام برای این نوشته استفاده کنم. اول اینکه لا‌به‌لای حرفایی که هم‌تیمی‌ها می‌زدن، تیکه‌تیکه جمله‌هایی رد و بدل می‌شد مثل اینا: «بهروز چرا اصلن حواست نبود؟»، «سر فلان موقعیت چرا همینطوری واسه خودت زل زده بود به زمین؟»، «اون پاسو که انداختم، اصلن متوجه شدی؟!»… به طور کلی، چیزی که دستگیرم شد این بود که به اتفاق آرا، من «حواسم سر جاش نبود» و ظاهرن «بار اول و دوم هم نبود» که من این اواخر اینجوری رفتار می‌کردم. دومین نکته‌ این بود که بچه‌ها تصمیم گرفتن از بازی‌ بعدی، یه نفر رو بفرستن بالای ورزشگاه تا کل بازی رو از بالا فیلم‌برداری کنه و بعدش به جای اینکه کنار زمین ولو بشیم و برای تحلیل بازی به خاطراتمون متوسل بشیم، بتونیم درست حسابی خودمونو از بیرون نگاه کنیم و بفهمیم چه مرگمونه.

بازی بعدی رسید، فیلم‌بردامون کارشو به خوبی انجام داد و هرچند دوباره باختیم، ولی بعد بازی فقط نگاه کردن دو دقیقه‌ی اول فیلم کافی بود تا بفهمیم بیشتر از اینکه شبیه یه تیم فوتبال باشیم، شبیه یه گله گوسفندیم که عین احمقا دنبال توپ می‌دوئن. خیلی واضح بود که چه چیزایی رو باید توی تیم درست کرد و جالب‌تر این شد که فقط با کمی حرف زدن راجع به اون موارد، بازی بعدی رو دو هیچ و بازی بعدی‌شو هفت هیچ بردیم! به همین راحتی.

اما بعد از این همه داستان گفتن، باید بگم که هدفم اصلن قصه‌ی فوتبالیست‌ها تعریف کردن نبود. همه‌ی اینا رو گفتم که آخرش راجع به مقوله «افسردگی» حرف بزنم و اگر احساس می‌کنید که این نوشته‌ اصلن اون جریان پیوسته‌ و نرمال یه نوشته‌ی به درد بخور رو نداره، دلیلش همین مقوله‌س.

از دوستانی که نوشته‌ی قبلی رو خوندن و از غر زدن من ناراحت بودن، عذرخواهی می‌کنم، ولی باید یه توضیح کوچیک بدم و بگم که اون موقعی که اون مطلب رو می‌نوشتم (و البته از چند هفته قبلش)، درگیر دست و پنجه نرم کردن با این واقعیت بودم که اون بنایی که سال‌ها آروم آروم توی ذهنم شکل گرفته بود و قد کشیده بود، یه دفعه و توی شرایطی که اصلن پیش‌بینی‌شو نمی‌کردم منهدم شد و طبیعتن نتیجه‌ش برای من (مثل هر آدم دیگه‌ای)، عصبانیت، استرس، خشم و همه‌ی احساسات منفی و مخرب بود. هر چیز کوچیکی که می‌تونست یه طوری پل بزنه به خاطرات و خیالبافی‌های گذشته، پتانسیل اینو داشت که داغونم کنه؛ از چراغ روشن آی.دی فلان آدم توی فلان مسنجر گرفته تا فلان دوستی که فلان تیکه رو میندازه و فلان کسی که از فلان طریق به فلانی وصله.

توی اوضاع بی در و پیکر روحی روانیم تنها کاری که – اون هم با درد خیلی زیاد – تونستم بکنم، حذف کردن تمام این «فلان»‌ها بود از زندگیم. از علامت‌ها گرفته، تا افراد، تا آی.دی‌های اینترنتی، هر چیزی که خاطره‌ای رو زنده می‌کرد و هرچند انگار کل این کار هیچ تاثیری نداشت که نداشت، اما این رویه رو حفظ کردم و چند ماه گذشت و بالاخره یه روزی شد که بیدار شدم و دیدم که هیچ حس خاصی ندارم. درست عین حسی که یکی دو بار موقع به هوش اومدن بعد از اتاق عمل داشتم، حس اینکه انگار «ری استارت» شدی و کلن تنها جاییت که خوب کار می‌کنه، تـخـم‌های مبارکته.

سرتون رو درد نیارم چون اساسن خودمم حوصله‌ی نوشتن ندارم؛ اما به طور خلاصه احساس می‌کردم «خوب شدم» و «تموم شد». ولی واقعیت اینه که اون حالت عصبی و اون همه تنش شدید درونی و افکار مخرب قطعن ظرف چند هفته و بدون اینکه اتفاق خوبی افتاده باشه از بین نرفته بودن و «تموم نشده بودن»، صرفن از حالت خشم و عصبانیت آشکار، تبدیل به یه افسردگی خاموش شده بودن که خودم‌ هم هفته‌ها و ماه‌ها ازش بی اطلاع بودم و اگر صحبت‌ها و تذکرهای دوستان دور و برم نبود، شاید تا سال‌ها هم نسبت به این قضیه خودآگاه نمی‌شدم که گاهی وسط جمع یه دفعه ساکت می‌شم و «میرم تو خودم»، یا تو زمین فوتبال سرمو میندازم پایین و وسط بازی واسه خودم دو سه دقیقه قدم می‌زنم…

نکته‌ی کلی اینه من با همه‌ی اینکه مغزم صبح تا شب مشغول تجریه و تحلیل تمام چیزای کوچیک و بزرگ دنیاس، و به درگیر شدن توی مفاهیم پیچیده اعتیاد دارم، از درک ساده‌ترین شرایط درونی خودم هم عاجزم و حتی نسبت به حس‌هایی مثل خوشحالی، ناراحتی، افسردگی و حتی گرسنگی و تشنگی خودم هم آگاه نیستم. گاهی دو سه سال بعد از یه اتفاق متوجه میشم که فلان جا چقدر خوش گذشته بود، معمولن دیگران بهم توضیح میدن که ناراحتم یا افسرده و بیشتر اوقات فقط از روی دل دردم می‌فهمم که اضطراب دارم. بعضن حتی زمانی می‌فهمم تشنمه که مثلن سردرد گرفته باشم و بدن بیچاره‌م به سردرد به عنوان آخرین روش برای درخواست آب از من متوسل بشه؛ یا بعد از اینکه یه هفته می‌گذره و یادم نمیاد که اخیرن غذای درست حسابی خورده باشم، منطقن نتیجه می‌گیرم که «احتمالن» چند روز گذشته گرسنم بوده! دکتر هلاکویی می‌گه «خوشبختی، خودآگاهی لحظه به لحظه‌ است». من هم همیشه تلاش می‌کردم خیلی عمیق خودمو کند و کاو کنم و ریشه‌ی ریز‌ترین احساساتی که گاهی سر و کله‌شون پیدا می‌شد رو به دست بیارم. توی خیلی از مواردش هم موفق بودم اما این جریانات اخیر باعث شد خیلی از ویژگی‌های درونیم که کاملن ازم پنهان مونده بودن یه دفعه رو بشن.

دلیل گفتن داستان فیلم‌برداری از فوتبال رو هم توضیح بدم و برم. ما با اینکه کل تابستون راجع به استراتژی‌ بازی‌ کردن و پوزیشن و وظایف هر بازیکن بحث و تمرین کرده بودیم، نتونسته‌ بودیم تیم به درد بخوری درست کنیم. به محض اینکه پنج دقیقه از بازی خودمونو از زاویه‌ی بالا توی یه فیلم موبایلی بی کیفیت دیدیم، تمام چیزایی که توی تیم غلط انجام میشد رو به سادگی پیدا کردیم و صرفن آگاه شدن به اونا (بدون اینکه تمرین خاصی بعدش انجام بدیم) خود به خود تمام مسئله رو حل کرد.

درس این ماجرا برای من این بود که گاهی باید به بازخوردی که از بیرون به آدم داده میشه خیلی بیشتر اعتماد کرد تا تمام محاسبه‌ها و تجزیه‌ و تحلیل‌های پیچیده‌ای که آدم خودش می‌کنه. حتی اگر آدم حقیقتن از تمام کسایی که اون بازخورد‌ها رو بهش ارائه می‌کنن باهوش‌تر و منطقی‌تر باشه. خیلی ساده، از بیرون، همه‌ چیز خیلی واضح‌تر دیده میشه.

یه روضه‌ی دیگه هم می‌خواستم بخونم که جدن دیگه حالشو ندارم. فقط بسنده می‌کنم به این نقل قول از یونگ، اگه کسی حسشو داشت بعدن توی کامنت‌ها می‌تونیم راجع بهش حرف بزنیم: «بعضی‌ اشخاص از ترس اینکه با چه اکتشافاتی روبرو شوند، از تجزیه و تحلیل زیاد از حد خود وحشت دارند. ولی‌ باید به درون زخمهایتان بخزید تا با ترس‌هایتان روبرو شوید. هنگامی که خونریزی شروع شود، پاکسازی میتواند آغاز گردد».

بازم بابت پراکنده نویسی پوزش میشه. طی دو سه هفته‌ی آینده یه سری برنامه‌های توپ دارم از جمله اینکه میخوام برم یه هفته‌ای مکزیک خونه‌ی الکس اینا زندگی کنم! احتمالن چیزای جالبی برای نوشتن خواهم داشت 🙂

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.5/5 (16 votes cast)

…I’m a failure

پول قهوه رو دادم و داشتم کیف پولمو جمع و جور می‌کردم که دوباره‌ بذارمش توی جیبم، که توی شلوغی یه دستی از پشت زد روی شونه‌م و پشت‌بندش یه صدایی گفت «هی به!» برگشتم و بهش نگاه کردم، مطمئن بودم که میشناسمش؛ چند لحظه فکر کردم، نیشم باز کردم و انگشت اشاره‌مو گرفتم به سمت صورتش و گفتم «مارسا»! های فایو کردیم و شروع کردیم به خندیدن، دو سال و خرده‌ای بود که همدیگه‌ رو ندیده بودیم، از همون موقعی که از پرنس‌جورج رفت و حالا اولین چیزی نمی‌تونستم بهش فکر نکنم این بود که «چقدر زشت شده»! یه کم حال و احوال کردیم. نوزاد پنج‌ماهه‌ای که بغلش بود رو گذاشت روی میز کناری تا توی کیفش دنبال چیزی بگرده، به بچه اشاره کردم و به شوخی گفتم این چیه دیگه؟! اخم و خنده رو قاطی کرد و گفت: بچه‌مه عوضی!

وسایلشو جمع کرد و بچه‌شو برداشت. پرسیدم کلن برگشتی دیگه؟ گفت حالا اگه وقت داشتی، یه روز بریم یه جا بشینیم مفصل حرف بزنیم.

مارسا رو چند سال پیش توی دانشگاه تصادفی دیده بودم، از معدود کانادایی‌هایی بود که واقعن پایه بود و میشد کاملن مدل ایرانی باهاش کل‌کل کنی و سر به سرش بذاری و اونم هیچ وقت کم نمیاورد. ولی با همه‌ی اینا آخرش یه نمونه‌ی کاملن عمومی از گونه‌ی وایت‌کانادایی‌های شمالی بود که عمیق‌ترین لذت زندگی‌شون روندن وانت‌های دو دیفرانسیل وسط جنگل و رودخونه‌س. سال اول دانشگاه رو که خوند، احساس کرد درس خوندن خیلی کسل‌کننده‌س و از اول تابستون توی یکی از این فست‌فود‌ها مشغول کار شد و با همون حقوق چندرغاز تا آخر تابستون یه دونه از اون به قول خودشون Truckها خرید و واسه خودش خوش می‌گذروند. از یه جایی به بعد هم از یکی دو نفر شنیدم که با یه پسری از پرنس‌جورج رفتن و دیگه ازش خبری نداشتم تا همین دو سه روز پیش…

 * * * * * * * * *

سر ساعت مقرر توی یه کافه با هم نشستیم و خوش و بش‌های اولیه رو می‌کنیم. بچه‌ش دوباره روی میزه و به طرز مشکوکی به من زل زده و لبخند می‌زنه. برش می‌دارم و شروع می‌کنم به پارسی باهاش حرف زدن، کم‌کم شروع می‌کنه به قهقهه زدن؛ مامانش با حسودی زنونه‌ش می‌پرسه: چی داری بهش می‌گی؟! می‌گم: بزرگ که شد بهت می‌گه! پیش خودم فکر می‌کنم که انگار سن و سال داره کار خودشو می‌کنه، دیگه انگار نمی‌تونم مثل قبل با اطمینان بگم از بچه‌های کوچیک خوشم نمیاد. بچه‌شو صحیح و سالم تحویلش می‌دم و می‌گم: «خوووب، تعریف کن…»

ظرف چند ثانیه پشیمون می‌شم، علاقه‌ای به شنیدن هیچی ندارم. با اون مقداری که از قبل می‌دونستم حدس می‌زنم ماجرا چیه و چی می‌خواد بگه و حواسم طبق معمول پیش داستانای شخصی خودمه که این اواخر مغز خودمو به فنا داده. هفت هشت دقیقه‌ای می‌گذره، تن صداش که میشه شبیه موقعی که یه نفر داره حرفشو تموم می‌کنه، حواسمو جمع می‌کنم. این اواخر که تمرکزمو به طور کلی از دست دادم، یاد گرفتم به دوسه تا جمله‌ی آخر حرفای مخاطب توجه کنم و از توی همونا یه سوالی، نظری، چیزی تولید کنم تا طرف فکر کنه تمام مدت داشتم به حرفش گوش می‌دادم. حرفش داره تموم میشه: «… این شد که دیگه تصمیم گرفتم برگردم پرنس‌جورج. اینجا خونواده‌م هستن، دست کم توی نگه داشتن بچه یه کمکی بهم می‌کنن». یه مکث کوتاه می‌کنه و می‌گه: «در مجموع که… خراب شد… خراب کردم…» و طبق عادت همیشگیش بعد از تموم شدن حرفش شروع می‌کنه به خندیدن. خنده‌ش آروم تبدیل به یه لبخند میشه و لبخندش کم‌کم محو میشه، به میز زل می‌زنه، یه نفس عمیق می‌کشه و می‌گه: «I’m a failure»…

برای اینکه وانمود کنم که درگیر داستانم، می‌پرسم: «اگه برمی‌گشتی به چند سال قبل، چی کار می‌کردی؟» یه نگاه به زمین می‌کنه و جواب میده: «نمی‌دونم. احتمالن تمام پسرایی که بعد از دبیرستان دور و برم پیداشون شد رو نمی‌ذاشتم بهم نزدیک بشن، می‌موندم توی دانشگاه، یه کم «اسمارت»‌تر تصمیم می‌گرفتم. یا بهتر بگم، اساسن یه کم تصمیم‌ می‌گرفتم». دوباره شروع می‌کنه به خندیدن و می‌گه: «خودت چی؟»

 * * * * * * * * *

ساعت یازده و نیم شبه، توی خونه‌م روی کاناپه نشستم و دارم فیفا بازی می‌کنم. این سوال از مخم بیرون نمیره، «اگه برمی‌گشتم به گذشته، چیکار می‌کردم؟». تمام کارهایی که کردم «منطقی» بوده، «نتیجه» داده و من خیلی خوب توی مسیر «درست» زندگی جلو رفتم و قاعدتن الان باید خوشحال باشم. ولی انگار باز هم نیستم و این یعنی احتمالن بعد از اینم همینه. این یعنی هرچتد الان دقیقن می‌دونم که چیزهای بعدی که از زندگی می‌خوام چی‌ان، و حتی میدونم که چطوری می‌شه به دستشون آورد، ولی مثل روز برام روشنه که مثل همه‌ی چیزایه دیگه‌ای که با کلی انگیزه و انرژی به دستشون آوردم و قرار بود بعد از اون دیگه خوشحال باشم و نشدم، اون بعدی‌ها هم آخرش همینه.

همه‌ی آدمایی که توی زندگیم دیدم پشیمونی‌های زیادی دارن، و همه‌‌ی اوناییشون که از نزدیک میشناسم حداقل اینقدر می‌دونن که از چی پشیمونن و اینقدر می‌دونن که اگه یه بار دیگه فلان فرصت برگشت‌ناپذیر بهشون داده می‌شد، چی کار می‌کردن. احساس عقب‌افتادگی ذهنی می‌کنم، از اینکه هرچی فکر می‌کنم حتی همینو نمی‌تونم بفهمم.

ساعت نزدیک دوازدهه و من دارم می‌رم توی رخت خواب. دفتری رو که به سفارش سهراب قراره از امشب فکرهای مهاجم رو بدون سانسور توش بنویسم از روی میز برمی‌دارم، با یه پشتک وارو می‌پرم توی رخت خواب. تنها چیزی که توی زندگیم، همیشه، فارغ از هر اتفاقی و شرایطی برام هیجان انگیز میمونه، تنوع روش‌های پریدنم روی تخت خوابمه. دفتر رو باز می‌کنم، سر خودکارو با دندونم می‌کشم بیرون و پرتش می‌کنم اونور، صفحه‌ی اول رو باز می‌کنم و می‌نویسم: «I’m a failure…»

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 3.9/5 (17 votes cast)