دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائمن یکسان نباشد حال دوران، غم مخور…
از دفعهی قبلی که نوشتم زمان زیادی میگذره. طبیعتن توی زمان زیاد اتفاقای زیادی هم میفته که ای کاش مینوشتم و طبق معمول متاسفانه ننوشتم. مثلن اینکه مهناز با ویزای ویزیتوری اومد پیشم، بلافاصله کار اقامتش با سرعت عجیبی به نتیجه رسید و کلن تموم شد رفت، سه چهار ماهی با هم زندگی کردیم، متاهلی رو چشیدیم و البته ایشون به خاطر کارای اون تز ارشد صابمرده فعلن دوباره برگشته ایران و من دوباره مشغول خوردن غذای آشغالی و گند زدن به خونه و زندگی هستم.
ناگفته پیداست که این زندگی متاهلی هم که برای خودش داستانی داره و درهای ذهن آدم رو به روی واقعیاتی باز میکنه که اصلن فکرشم نمیکردی. مثلن به عنوان یه مرد، بعد از ازدواج یه دفعه میفهمی که تمام عمرت میوهها رو «اشتباه» تو یخچال میچیدی یا مثلن اینکه «صدای بیدار شدنت خیلی بلنده». اگر شمای خواننده مجردی، زور نزن؛ اینا مفاهیم پیچیدهایه که فقط با تجربه میشه فهمید. خلاصش که این چند ماهی که مهناز اینجا بود شکل متفاوتی از زندگی رو تجربه کردم و البته این تفاوت نه تنهای برای خودم، بلکه برای تمام دوستها و آشناهام هم محرز بود؛ چون دقیقن تکتکشون وقتی توی این چند ماه میومدن خونهی من، حتمن این دیالوگ (یا چیزی شبیهش با کلمات تخـمـیتر) رو میفرمودن که «وااای… اینجا چقدر تمیزه… همیشه مثل سگ دونی بود…».
حالا تا زمانی که درس و کارای مهناز توی ایران تموم بشه، احتمالن برای مدت قابل توجهی این نوسان مجردی-متاهلی رو خواهیم داشت که البته به نظرم خوبه؛ به خصوص اون اوایل که این فرایند گذار داره اتفاق میفته و آدم درست حسابی بلد نیست. این که بعد هر چند ماه یه نفسی تازه کنه، دور بشه و با فراغ بال به عملکرد خودش و شریکش فکر کنه و رفتارهاشو ارزیابی کنه میتونه مفید باشه. اصلن دلم میخواد این طرح رو به شکل حرفهای به بشریت ارائه بدم که گذار از مجردی به تاهل باید آهسته و با تایم آوتهای متعدد اتفاق بیفته نه یه دفعهگی که آدم پشم به تنش فرفوژه بشه!
اما از شوخی گذشته، فکر میکنم این چند وقت که نیومدم اینجا، به این دلیل بود که داشتم بالاخره مثل آدم زندگی میکردم. مشغول سر و کله زدن با یکی از قشنگترین چالشهای زندگیم بودم. لایههای پنهان ذهن همدیگه رو کشف کردن، روی علاقههای مشترک سرمایهگذاری کردن، پیدا کردن جواب این سوال که آدم ننه بابای طرف رو باید چی صدا بزنه، کلکل کردن، گند زدن و گند رو جمع کردن… از وقتی که مهناز اومد، بارها و بارها خوابهایی میدیدم با این مضمون که توی خونهم یه سوراخی یا دریچهای روی یه دیوار یا کف زمین کشف میکنم، ازش میرم داخل و میبینم که خونهم چقدر بزرگتر از اون چیزی بوده که فکر میکردم؛ اتاقهای جدید، راهروهای جدید، زیرزمینهای بزرگ پر از وسایل عجیب و غریب؛ و پیدا کردن این فضاهای جدید توی خونه منو بینهایت خوشحال میکنه. یه بازسازی نمادین از اونچه که واقعن با پیدا شدن سر و کلهی مهناز توی من اتفاق افتاد؛ خونه که سمبلی از ذهن آدمه و من که انواع و اقسام حسهای جدید و عمیق رو تجربه کردم که قبلن از وجودشون بی اطلاع بودم.
* * * *
یادم میاد توی دوران کارشناسی که اراک درس میخوندیم، یه مشکلی داشتم که به نظر میومد تمام دوستام توی خوابگاه هم داشتن و اونم این بود که در حالی که در تمام طول ترم یه زندگی نسبتن معمولی و روتین و روال در جریان بود، درست توی دورانی که به امتحانا نزدیک میشد و قاعدتن میبایست وقت اساسی روی درس بذاریم، انواع و اقسام ایدهها برای کارهای متفرقه به سرمون میزد که گاهی شکل خیلی عجیب و وسواسگونهای به خودش میگرفت.
اکیپ دوستی ما عمدتن از ترکیبی از بچههای کامپیوتر و عمران تشکیل میشد و یه تعدادی از بچههای مهندسی شیمی هم اون دور و بر رو نیمکت ذخیره بودن که گاهی فرصت بازی بهشون میرسید. یکی از کارایی که هفتهای یکی دوبار، چار پنج نفری جمع میشدیم و در حد یکی دو ساعت انجام میدادیم فیفا بازی کردن رو لپتاپ با دستههای هزار و پونصد تومنی بود که عمر مفیدشون در حد همون یکی دو هفته بود. این قضیهی وسواس تفریح شب امتحان بعضی وقتا اونقدر حاد میشد که یادم میاد توی یک مورد خاص، دقیقن شبی که فرداش ما کامپیوتریها امتحان مزخرف معماری کامپیوتر داشتیم و عمرانیها یه کوفت دیگه، این لپتاپ فیفا توی یکی از اتاقها به پا شد، بیشتر از بیست نفر توی یه وجب جا روی هم میلولیدن، هرکدوممون یه بازی میکردیم و میرفتیم توی کتابخونه، یه کم درس میخوندیم و لا به لاش ده بار با یه ولع خاصی برمیگشتیم تو اتاق تا ببینیم دوباره نوبتمون شده یا نه. گاهی یه نفر خوابش میگرفت، یه چرت یه ساعته میزد که پاشه دوباره درس بخونه، وقتی بیدار میشد اول نوبتشو بازی میکرد و بعد میرفت سر درس! در حالی که تمام جمع به شدت برای خوندن تمام فصلها عقب بودیم ولی از این فوتبال لامصب نمیشد دل کند؛ درست یادمه این لپتاپ و گردش بازیکنا و چرت زدن و بیدار شدنشون بدون وقفه تا خود صبح ادامه پیدا کرد و یه نیم ساعت قبل از امتحان بالاخره لپتاپو خاموش کردیم و رفتیم دانشگاه. امتحانو که دادیم و خالی شدیم، برگشتیم خوابگاه و دیگه هیچ کس کمترین علاقهای به فیفا زدن نداشت…
این مقوله برای شخص خودم حادتر هم بود. نه تنها توی شبهای امتحانهای سخت تمایلم به تفریح و بازی میزد بالا، بلکه استعداد و خلاقیتم هم چنان شکوفا میشد که اصلن حیف بود اون حجم از انرژی صرف درس خوندن بشه. اون دوران به طور کلی وقت زیادی برای مطالعهی شعر و ادبیات میذاشتم و درست توی شبهای امتحان تواناییهام به حدی میرسید که میتونستم در شعر سرودن و نثر مسجع نوشتن با شخص داداچمون سعدی رقابت کنم. حتی به خاطر دارم که شب امتحان آمار و احتمالات مهندسی که استادش یه خانوم خیلی مهربونی بود، چنان شعر از درونم میجوشید که یه مثنوی سی و چند بیتی کمدی-درام در شرح ناکامی عشقی احتمالی خودم و یکی دو از دوستان سرودم که در نوع خودش خیلی جالب بود و همین چند ماه پیش که دوباره توی ونکوور با سارا و امید و دانیال و مرجان (بچههای اون دوران) و البته خانومم دور هم جمع شده بودیم، بعد از هشت سال باز خوندیمش و کلی با هم خندیدیم. ناگفته نماند که توی امتحان آمار و احتمالات فردای اون شب، بنده پایینترین نمرهی زندگیمو رقم زدم که همانا پنج و نیم بود و باز هم ناگفته نماند که استاد محترم اون درس، خانم میرموءمنی، یکی دو هفته بعد از اعلام نتایج وقتی فهمید که ترم بعد توی اون دانشگاه نخواهد بود تصمیم گرفت همه رو پاس کنه و این وسط منم یه ده و نیم شیرین نصیبم شد*. از این داستانا که بگذریم، کلن به نظر میاد این ویژگی تو خیلیا هست که هیجان و انرژیشون تو شرایطی که نباید، فعال میشه.
الان هم، بعد از اینکه چند سالی میشه که زندگیم دست کم در ابعاد فنی و مالیش به ثبات رسیده، به نظر میاد این سندروم فوران بد موقع انرژی دوباره داره فعال میشه و امیدوارم اگر بازم کاری دستم داد، یه نمرهی مفتی از یه جا برسه و به فنا نرم! دقیقن تو شرایطی که مهناز به زودی قراره برگرده کانادا و طبیعتن توی چند ماه اول مهاجرتش کار و شغل و وضعیت تثبیت شدهای نداره و مخارجمون به شدت بالا میره و یه عروسی فلان فلان شده هم احتمالن در پیشه و من نیاز دارم که قسمتهای با ثبات زندگیم (مثل منبع درآدمدم) رو به هم نریزم، یه دفعه این خوره به جونم افتاده که از شغلم استعفا بدم، کلن از پرنس جورج برم و بیفتم تو شهرای بزرگتر دنبال کار آزاد تو زمینهی تخصص خودم. البته به صورت ناخودآگاه مقدمات این مسائل رو هم دارم فراهم میکنم؛ از جمله اینکه هر روز یه دلیلی جور میکنم که یه دعوا با مدیر و مدیر کل و … راه بندازم و این اواخر پای اتحادیه و دپارتمان حل اختلاف و غیره و ذالک رو هم وسط کشیدم و خلاصه چند وقتیه اینجا بهم میگن “The Rebel”. شرایط الان که میخوام به هم بزنم درست وقتی نیاز به ثبات هست درست شبیه شبهای امتحان خوابگاهه. درست زمانی که نیاز به حفظ وضع فعلی هست انرژی و هیجان میزنه بالا.
البته یه تئوری جالبتر هم هست برای این قضیه که داستانش برمیگرده به یکی دو سال قبل. با مهناز که داشتم آشنا میشدم، (همونطور که تو پست قبلی اشاره کرده بودم)، در حال سپری کردن تاریکترین روزهای زندگیم بودم. به فروپاشی درونی به تمام معنا که حاصلش تبدیل شدن به مردهی متحرکی بود که هیچ چیزی خوشحالش نمیکرد. به کرّات توی خواب میدیدم که توی خونهم روی یه صندلی توی یه اتاق نشستم، یه دفعه احساس میکنم کسی داره بهم نگاه میکنه؛ برمیگردم و پیرمرد لاغر و فرسودهای رو میبینم که دم در وایساده و زل زده به من، بعدم فرار میکنه و گم میشه. پیرمردی که در واقع خود من بودم. تصویری از فرسودگی و بیرمقی خودم که ناخودآگاهم با تکرار بهم نشون میداد.
یادم میاد بعد از آشنایی با مهناز و وقتی دیگه داشت قضیهمون جدی میشد، توی یه جلسهی کار روانکاوی یه تمرینی انجام دادیم که خیلی جالب بود. بعد از یه سری تمرین و رسیدن به یه حالت تمرکز و شاید نیمه-خود-هیپنوتیزم-گونه(!)، قرار بود خودم رو در قالب یک «وسیله» تصور کنم و ببینم که اگر آدم نبودم و یک شیء بودم، چی میبودم. توی عمق ذهنم یه کامپیوتر دیدم، بعد یه روبات؛ روباتی که مغز انسان داشت. به سختی وزنش رو به حرکت درمیآورد و بنا به دلیلی به آسمون نگاه میکرد. اون تصویر شاید واقعیترین چیزی بود که اون دوران منو توصیف میکرد. روباتی که وزن بیشتر از توانش رو به زور بلند میکرد و اینور و اونور میکشید تا به زور بتونه توی روتین تکراری زندگی که هیچ هیجانی براش نداشت باقی بمونه. یادم میاد که اون تراپیست توی کار بعدی ازم پرسید که اگر مهناز یه وسیله بود، چی بود؟ و بدون اینکه اون موقع جزییات خاصی راجع به دلیل جوابم بدونم، گفتم: «یه قالیچهی پرنده».
فرق آدم و روبات توی داشتن و نداشتن آرزوئه. آدم وقتی آرزو داره توی روتین گیر نمیفته. خود روتین میشه جزء کوچیکی از یه مسیر بزرگ؛ مسیری که خودش هدفه و اصلن مهم نیست توش به مقصدش برسی یا نه. دیشب خواب دیدم روی یه قالیچهی پرنده نشستم و با ارتفاع زیاد از زمین دارم پرواز میکنم. هم میترسیدم و هم داشتم از این تجربهی عجیب لذت میبردم. بیدار که شدم بدون اینکه چیزی از ماجرای کار روانکاوی سال قبل یادم باشه، طبق معمول به مهناز مسیج دادم و خوابمو تعریف کردم؛ اونجا بود که مهناز قضیهی روبات و قالیچهی پرنده و اینا رو یادآوری کرد و من یه دفعه کف کردم. با دقت بیشتر که به این قضیهی هیجان بی دلیل و پیگیر برنامههای جدید شدنم فکر میکنم، متوجه میشم که انگار من دوباره آرزودار شدم، انگار قالیچهی پرنده کار خودشو کرده و روبات سنگین خرفتی که به آسمون زل زده بود، داره به پرواز درمیاد، ولو به قیمت اینکه گند بزنه و خرابکاری کنه.
در مجموع حالمون خوب است. فقط ای کاش میشد نکات و جزییات بیشتری رو نوشت!
—
پینوشت:
* سرکار خانم استاد گلشن میرمؤمنی! اگر به احتمال یک در چندهزار این نوشته رو میخونید، بدونید که دعای خیر بنده سالهاست پشت شماست.
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.5/5 (11 votes cast)