!She is gone
بالاخره بعد از بیست و چهار سال زندگی به یه مثال واقعی برخورد کردم که نشون میده وجود زن جماعت میتونه فوایدی هم داشته باشه!
داستان از این قراره که این دو تا کبوتری که من تو این خونه دارم باهاشون زندگی میکنم، دیشب داشتن چمدون میبستن و اینا. رفتم گفتم دارین میرین ماه عسل؟ «رایان» (اسم پسرهس) گفتش که نه، «تُری» (اسم دخترهس!) یه ده روز تور مجانی از شرکت باباش بهش دادن، داره میره عشق و حال، من جایی نمیرم. و البته در حین گفتن جملهی «من جایی نمیرم» در حالی که دختره حواسش یه جای دیگه بود، یه لبخند مرموز و یه چشمک به من زد که اون موقع نفهمیدم یعنی چی ولی الان بعد از حدود بیست و چهار ساعت کاملن درک میکنم!
این چند ماهی که من با اینا زندگی میکردم شاید گاه گداری دور همی یه گپی میزدیم ولی بیشتر وقتا روال این بود که غروب میومدیم خونه، من واسه خودم و اونا واسه خودشون شام درست میکردن و بعد اونا میرفتن ولو میشدن جلوی تلویزیون و تقریبن تا فردا شب دیگه خیلی کاری به هم نداشتیم. بر خلاف بیشتر وایتها هم توی خونهی اینا نه مشروب دیده بودم، نه سیگار نه هیچی. تفریحشون این بود که زرت میرفتن میچپیدن تو بغل هم و فیلم نگاه میکردن تا وقتی خوابشون ببره. منم همش فکر میکردم که آخی! اینا چقدر با هم دوستن!
ولی دیشب به محض اینکه تُری پاشو از خونه گذاشت بیرون به مقصد فرودگاه، رایان از اتاق پرید بیرون در حالی که تو ماتـحـتـش به شدت عروسی بود و میشد پخش زندهی عروسی رو توی چشماش دید، گفت: هی پسر! ده روز وقت داریم!!! گفتم: ها؟! گفت: «تُری تا ده روز دیگه نمییاد! از امروز دوست و رفیقامونو میاریم اینجا عشق و حال به مدت ده روز! چند تا رفیق دارم که حتما باید ببینیشون، خیلی وقته نه مشروب خوردم نه سیگار کشیدم، از دست این دختره…»! منم تازه گوشی اومد دستم که بابا چه خبره!
ظاهرن این رایان بخت برگشته توی دبیرستان دو سه سالی تو کف این دختره بوده؛ رایان از یه خانوادهی به شدت کف شهری و داغون و دختره از خانوادهی فوقالعاده تحصیل کرده و شاخ. بالاخره هر طوری که هست طرف بهش پا داده ولی کلن رایان خودش میدونه که اگه یه بار تُری سیگار به دست یا در حال مصرف الکل ببیندش کار تمومه! اینه که رابطهی رایان با تمام دوستاش (که خیلیهاشون تو کار تولید و پخش مواد هم هستن!) کلن به شکل زیرزمینی در اومده و تمام دوستاش هم در جریان حساسیت دختره هستن. در هر صورت همینقدر بگم که ظرف کمتر از ده ساعت از خروج این دختره، پیامکی با محتوای: «!Tori is gone» به سرعت در تمام پرنسجورج پخش شد و متعاقبش خیل عظیمی از مشتاقان دود و الکل و ایکسباکس به صورت خودجوش به خونهی ما سرازیر شدن! خلاصه در حال حاضر بساطی داریم اینجا!
منم که امشب اومدم خونه دیدم دوباره دوستان جمعشون جمعه و یه مشت بچه هیجده نوزده ساله که البته خلافشون به شدت سنگینه مشغول عشق و حالن. منم یه خوردهای قاطیشون شدم و محض تنوع یه کم باهاشون وقت گذروندم. ولی یه چیزی این وسط برام جالبه. قبلنها توی ایران میدیدم این مردهایی که مثلن پونزده سال از ازدواجشون میگذره چه عروسیای تو ک.و.نشون راه میفته وقتی زنشون یه هفته داره میره گم و گور بشه، ولی اصلن فکر نمیکردم استارت این داستان از همون اولِ اول کار میخوره! اساسن ما مردها استعداد اینو داریم که درست پنج شیش ماه بعد از شروع ریلـیـشنشیپ، از گم و گور شدن طرف بسیار لذت ببریم! و البته میشه زاویهی دید رو هم عوض کرد، شاید هم زنها پتانسیل اینو دارن که در عرض چند ماه زندگی رو چنان به مردا زهرمار کنن که مردا به گُه خوردن بیفتن و آرزوی یه هفته ندیدن طرف رو بکنن!
یادمه توی تیم بولینگ که بازی میکردم، یه خانومی بود که توی تیم ما بازی میکرد؛ حدود چهل و پنج سالش بود و دوتا بچه هم داشت و البته از شوهرش جدا شده بود. یه روز موقع بازی یه مَرده رو با خودش آورده بود که ظاهرن داشتن تازه با هم دوست میشدن. در حین بازی (که حدود سه ساعت طول میکشید) اینا شروع کردن به حرف زدن و کمکم کشید به جر و بحث و اعصابشون به گـا رفت و خلاصه مرده بلند شد و به حالت قهر رفت! این خانوم عزیز هم یه توپ بولینگ رو ورداشت محکم کوبید رو میز، زل زد به من و با یه خندهی خیلی عصبی گفت: «اصلن فرق نمیکنه چند سالت باشه…. ریلیشینشیپ همیشه همون گوهیه که هست…»!
من تا حالا تجربهی اینکه با کسی واقعن توی رابطهی جدی و هدفمند برای آینده باشم رو نداشتم، ولی الان فکر میکنم همین حالت واقعن بهتره؛ یعنی اگه قراره آدم یه روزی در آینده به جایی برسه که از نبودن طرف مقابلش لذت ببره، بهتره از همین روزای اول شروع کنه! یعنی به بیان اون خانومه، اگه قراره یه روزی به گُه کشیده بشه، بهتره که از همین اول با گُه شروع بشه، تا اینکه اولش آدم با شیرینی و کلی رویاهای صورتی شروع کنه و خیلی چیزاشو فدا کنه، و مثلا بعد از چند سال تازه بفهمه چه گُهی خورده.
نکتهی دیگهای که خیلی برام جالبه اینه که این دخترهی نیم وجبی هیجده ساله که با احتساب لباسهای زمستونیش، وزنش سر جمع به چهل کیلو نمیرسه عجب قابلیتهایی داشته و من نمیدونستم! یعنی الان که لشکر لیانشامپو (دوستای رایان!) رو دارم توی خونهمون میبینم کفم میبره از اینکه کل این جماعت چقدر از این دختره حساب میبرن و تا وقتی دختره اینجاست اینا تـخـم ندارن اینورا پیداشون بشه و خود رایان هم دود و الکل که بماند، یه قل دو قل هم نمیتونه بازی کنه! این بچهها هم هر نیم ساعت یه بار هم از رایان میپرسن که: مطمئنی تُری یه وقت سرزده پیداش نمیشه دیگه؟!!!
من که خودم با اینکه چیزکلک بازی و اینا خیلی دوس دارم، ولی واقعن اون مدل آرامشمند خونهمون رو خیلی بیشتر ترجیح میدم. از الان دارم لحظهشماری میکنم تُری برگرده! شاید این شنبه بیاید…