۴
هفتهی گذشته تعطیلات کریسمس و سال نوی ما بود و در ضمن پایان چهارمین سال زندگی من توی کانادا. بعد از اون سال اول، معمولن خیلی کار خاصی توی این تعطیلات نمیکردم تا اینکه امسال به همت یه سری از دوستان، تعطیلات از همیشه بیشتر خوش گذشت. با چهار تا از دوستای دوران دانشجویی ایران که حالا هرکدومشون توی نقاط مختلف آمریکای شمالی پراکنده شدن، تصمیم گرفتیم توی ونکوور جمع بشیم و دیداری تازه کنیم. یکی دو تاشونو از همون چهار سال پیش دیگه ندیده بودم و یکی دوتاشون رو هم از یکی دو سال پیش. خلاصه اینکه دو تاشون از آمریکا و سه تامون ازکانادا دور هم جمع شدیم و هرچند جای دو سه نفر دیگه واقعن خالی بود، اما خیلی خیلی چسبید.
فکر میکنم اون زمانی که توی دانشگاه اراک یه مشت «بچه» بودیم کنار هم، شباهتهامون به مراتب بیشتر بود. مشکلات، انگیزهها و شرایطمون به هم نزدیکتر بود و حالا که بزرگتر شده بودیم، فاصله رو بینمون بیشتر حس میکردم؛ که خب نکتهی مثبتی بود چون از نشونههای همین «بزرگ شدن» اینه که آدم اهداف و افکارش منحصر به فردتر میشه و متمایزتر از دیگران.
یکی از مجموعه سوالایی که من مدتهاست هی باید جواب بدم، اینه که «تو چرا پرنسجورج زندگی میکنی؟»، «مگه پرنسجورج چی داره؟» و چیزایی از این قبیل. معمولن خواهرم توی بازههای مختلف اینو میپرسه، ایران که رفته بودم پدر و مادر و برادرم هم بعضن با عصبانیت(!) همینو میپرسیدن و حتی اینجا هم استادم و خانومش که یه جورایی منو مثل بچهی خودشون میدونن بعضی وقتا سر این قضیه سوال میکنن. روال کلی زندگی دانشجوهای غیر بومی پرنسجورج هم همینه که میان اینجا و تا موقعی که فارغالتحصیل بشن غر میزنن و بعدشم فلنگ رو میبندن به سمت ونکوور. با این دوستای قدیمی هم که همهشون از همین شهرای خفن بزرگ میومدن، طبیعی بود که همین بحثها و سوالها گوشه و کنار پیش بیاد.
ونکوور بزرگه و بینهایت زیباست. شهر ساحلیه و ساختارش طوریه که که کشتی میاد دقیقن تا وسط شهر؛ برجهای سر به فلککشیده و پلهای آبی بینظیری داره که وقتی از دور بهشون نگاه میکنی با پسزمینهی اقیانوس و کشتیهای بزرگ و کوچیکش که در حال رفت و آمدن، از نگاه کردن سیر نمیشی. ملیتهای مختلفی رو توی خودش جا داده و تو هر گوشهایش یه خبری هست؛ توی این کافه موسیقی زندهی مکزیکی اجرا میکنن و دو قدم پایینتر، رقص ترکی و اونور خیابون غذای ژاپنی و … . جمعیت جوونش خیلی زیاده و مردم تا یازده دوازده شب توی خیابون میپلکن و شهر همیشه زندهس؛ٰ از خونه که بیای بیرون کلی آدم میبینی و توی هر ساعتی از شبانه روز اگر تصمیم بگیری که مثلن بیلیارد بازی کنی، میتونی جایی رو پیدا کنی که باز باشه. توی پرنسجورج معمولن هیچ خبری نیست. توی زمستون از ساعت هفت و نیم شب به بعد به ندرت آدمی توی خیابون دیده میشه. رستورانهای غیر کانادایی تعدادشون خیلی کمه و همون چندتایی هم که هست چون تمام مشتریهاشون کاناداییان، سبک پخت و پز و طعم غذاشون بیشتر بیمزگی کانادایی رو داره تا مزهی چینی و ژاپنی. خیابونها خلوته و اگر حوصلهت سر بره و دوستات توی اون لحظهی در دسترس نباشن، هیچ کار خاصی برای کردن نیست و تو باید هی پشماتو بخارونی و به در و دیوار فحش بدی.
همهی اینا باعث میشه که به خصوص توی اون هفتهای که با چند تا دوست قدیمی برای تعطیلات رفتی ونکوور و کار و زندگی خاصی نداری و داری صرفن به جینگولکبازی و عشق و حال فکر میکنی، جواب دادن به این سوال که «چرا نمیای ونکوور زندگی کنی» خیلی آسون نباشه.
پارسال من یه هفته مونیخ بودم. مونیخ هم شهریه قابل مقایسه با ونکوور، خیلی بزرگ، پر از جمعیت جوون و مردمی تقریبن از تمام کشورهای دنیا. همه جور کاری میشه توش کرد و بیست و چهار ساعت خیابوناش پر از مردمیه که انگار خواب ندارن و دارن خیابون متر میکنن. و جالبه که اینجا توی پرنسجورج، به کرات آلمانیهایی رو میبینم که از مونیخ و سایر شهرهای بزرگ آلمان اومدن اینجا تا تعطیلاتشون رو بگذرونن. توریستهایی که چندهزار دلار خرج میکنن و میان توی در و داهات اطراف پرنسجورج چادر میزنن و چند شب میمونن تا بتونن چند تا دونه خرس رو از نزدیک ببینن و طوری ازشون عکس بگیرن که خودشونم توی کادر باشن و بعدشم برگردن برن! یا مثلن برن توی قسمتایی از جنگل که هیچ آدمیزادی توش نیست و سه روز توی سکوت مطلق سر کنن. همین تابستون گذشته خودم با چند تاییشون تصادفی توی اتوبوس همصحبت شدم و با یه لحن مسخره ازشون پرسیدم که یعنی شما خداییش از آلمان پا شدین اومدین تعطیلاتتون رو اینجا بگذرونید؟ با یه هیجان خاصی دوربینشون رو دراوردن و عکسهایی که از خودشون با خرسها و گوزنها گرفته بودن رو نشون دادن و با چنان آب و تابی از تجربهی این سفرشون حرف میزدن که انگار تو کونـشـون فستیوال بود. حتی یکیشون یه عکس از یه اتوبان خارج از پرنسجورج گرفته بود که تا چشم کار میکرد توش هیچ ماشینی نبود، و این عکس برای اون آلمانی که توی کشور کوچیک و پرجمعیت خودش هیچ وقت یه اتوبان خالی از ماشین ندیده بود اونقدر هیجان انگیز بود که داشت به همه نشونش میداد!
من یه دوستی هم دارم که توی لاسوگاس زندگی میکنه. لاسوگاس پایتخت عشق و حال دنیاس و از هر کشوری هرکی که میخواد دیگه حق مطلب رو در زمینه حالی به حولی ادا کنه، حداقل یه سفر تعطیلات میره وگاس. وگاس پر از تفریح، کلاب، کاباره، کازینو، مشروب، سـکس و خوشگذرونیه و هیچ مسافری نیست که خاطرهی خوبی از تعطیلاتش توی اون شهر نداشته باشه. ولی من وقتی با این دوستم که ساکن اونجاس صحبت میکنم معمولن از وضعیت شهر عصبانیه، از اینکه اونجا محل خوشگذرونی بقیهس و چون آدما توی چند روز تعطیلات معمولن خیلی به قوانین و مسئولیتها پایبند نیستن، خیلی چیزا بی حساب و کتابه. اینکه مسافرها از این که مست کنن و تو خیابون راه بیفتن و بلند بلند اراجیف بگن ابایی ندارن یا از اینکه تو حالت مستی پشت فرمون بشینن و دیوونه بازی در بیارن و خیلی دیگه از کارایی که احتمالن توی محل زندگی خودشون نمیکنن رو اونجا بکنن همیشه اعصابشو خرد میکنه. اینه که شهر در طول سال پر از آدماییه که چون به اونجا تعلق ندارن، مسئولیتی هم احساس نمیکنن و برای اونا فقط یه هفته دیوونهبازیه، ولی برای کسی که اونجا زندگی میکنه تمام سال شهر پر از آدمای بیمسئولیت و دیوونهس. همین دوستم، پارسال برای تعطیلات یه کلبه اجاره کرده بود وسط یه جنگل که دور و برش هیچ سکنهای نبود و تمام تطعیلات رو با نامزدش اونجا گذروند!
از تمام این اراجیف، دو تا نکته رو میخوام استخراج کنم. نکتهی اول اینکه زمانی که با قصد تفریح و با هدف گرفتن یه سری سرگرمیهای خاص یه نقطه رو انتخاب میکنی، در هر صورت لذت میبری. برای آدمی که در و داهاتهای منقرضشدهی اطراف پرنسجورج رو هدف گرفته برای تعطیلات، دیدن چهار تا خرس و شیش تا گوزن و حتی یه اتوبان کاملن خالی کلی هیجانانگیزه؛ ولی این نمیتونه ملاکی باشه برای اینکه اونجا لزومن جای خوبی برای زندگی طولانیمدت هم هست. برای آدمی که در طول سال از شلوغی و به هم ریختگی یه شهر توریستی خسته میشه، یه کلبهی زپرتی وسط جنگل هم کلی عشق و حال و جذابیت داره، ولی معنیش این نیست که میتونه یک سال تمام اونجا باشه. من هم وقتی برای یه هفته میرم ونکوور خیلی حال میکنم، ولی صرفن چون اون چند روز فوقالعاده خوش میگذره خیلی چیز خاصی رو اثبات نمیکنه. به خصوص به خاطر نکتهی دوم، که اونم اینه که معمولن توی این جور مسائل، بسیاری از چیزایی که در لحظه به صورت جذابیتها و زیباییها به نظر میاد، در درازمدت تبدیل به نقطهضعف میشه، و البته گاهی اوقات برعکسش هم اتفاق میفته.
ونکوور بزرگه و بینهایت زیباس؛ جمعیت خیلی زیادی داره و برجهای سر به فلککشیده. این یعنی تو همیشه توی ترافیکی و برای رسیدن از نقطهی آ به نطقهی ب، باید ساعتها وقتت رو هدر بدی. یعنی اگر بخوای نیم ساعت توی یه کافه بشینی و یه چایی بخوری، قبلش باید برای پیدا کردن یه جای پارک چهل و پنج دقیقه از این خیابون به اون خیابون بالا پایین کنی و بعدشم استرس داشته باشی که نکنه کارت ده دقیقه بیشتر از اون زمانی که پول پارکینگ براش دادی طول بکشه و روزت به فاک فنا بره. یعنی اگر به اندازهی هشت ساعت کار در روز حقوق میگیری، در عمل باید یازده ساعت وقت براش بذاری چون رفت و آمدت خودش کلی زمان میبره. و اینجاست که تمام این جذابیتهای مربوط به تعطیلات، برای آدمی با تیپ شخصیتی من تبدیل میشه به نقطه ضعف. برای منی که شغلم برنامهنویسیه و تفریحم هم توی خونه دوباره برنامهنویسی، صدهزار تا ماشین و آدم توی خیابون فقط باعث کند شدن زندگی میشه. برای من که برنامهی آخر هفتهم اینه که فلان کتاب رو بخونم یا یه مشت قطعهی الکترونیکی بگیرم و فلان دستگاه رو بسازم، اینکه الان هر گوشهی شهر یه خبری باشه یا نباشه میشه پشم. واسه منی که توی اتاق خودمم آهنگ گوش نمیدم، اینکه هزار جور کنسرت و سمفونی و … دور و برم باشه میشه جوک. برای منی که دلم میخواد پسانداز کنم و به زودی خونه بخرم و زندگیمو طبق برنامههام جلو ببرم، اینکه انواع و اقسام مخارج زندگی توی یه شهر بزرگ رو (که برام جذابیتی هم نداره) به زندگیم تحمیل کنم فقط میشه یه ترمز. و در مقابل، خیلی از چیزای مزخرف و بد پرنسجورج در راستای این سبک زندگی میشه نقطه قوت. پرنسجورج مثل شهر زامبیهاس، آدما تو خیابون ولو نیستن و جمعیت خیلی کمه. این یعنی خیابونا خلوته و من ظرف شیش دقیقه از خونه میرسم به محل کار و برعکس. یعنی برای کارایی که میخوام بکنم، کتابایی که میخوام بخونم، زبونهای برنامهنویسیای که میخوام یاد بگیرم کلی وقت و انرژی دارم. تازه به علت محدودیت و مزخرف بودن بیشتر رستورانها و فستفودهای اینجا، تهدید رو تبدیل به فرصت کردم (!) و عادت غذای سالم پختن تو خونه رو هم پیدا کردم! در واقع این سبک زندگی یه آدمه که جای مناسب رو براش تعیین میکنه و هرچقدر چیزای جذاب برای اون آدم، درونیتر باشه، محیط اهمیت کمتری پیدا میکنه.
اما موقعی که داشتم به اینا فکر میکردم، متوجه شدم این مسئله میتونه خیلی راجع به رابطه با آدمها هم صادق باشه. آدمهایی که میتونن جذابیتهایی داشته باشن و به صورت مقطعی لذتهای زیادی رو وارد زندگی ما کنن، اما در درازمدت همون جذابیتهاشون کمکم میره رو اعصاب و تازه اونجاس که آدم میفهمه «تعطیلاتش» با اون آدم تموم شده و الان نوبت زندگیه. و در مقابل، آدمهایی هستن که وقتی باهات صمیمی میشن لزومن لذتهای مقطعی برات به وجود نمیارن، صرفن به این دلیل که باهات دوستن از تمام رفتارات دفاع نمیکنن، مخالفت میکنن، انتقاد میکنن و در مجموع خیلی باهاشون خوش نمیگذره، ولی تاثیری که در درازمدت روی زندگیت میذارن سازنده و پایداره. من خوشحالم که از این «آدمهای مدل پرنسجورجی» توی دوستهای قدیمی و جدیدم زیاد دارم و کلن شخصیتم طوریه که به این مدل آدما بیشتر هم جذب میشم. فکر میکنم خودم هم کم و بیش این مدلیام. در مجموع اینکه حتی توی انتخاب دوست هم نگاه آدم میتونه نگاه «تعطیلاتی» باشه یا نگاه «زندگی».
من طبق معمول با هدف پرداخنن به یه موضوع دیگه نوشتن رو شروع کردم و اصلن نمیدونم چی شد که رسید به اینجا. یه اتفاقایی اخیرن توی زندگیم افتاده که اینقدر زیاد توی ذهنم حرف راجع بشون دارم، که هر کاری کردم نتونستم سر هم بندی کنمشون برای یه نوشته. راستش اینقدر ذهنم پراکندهس که همین نوشته هم، باور بکنید یا نه تقریبن شیش ساعت وقتمو گرفت. شاید دفعهی بعدی به چیزی که امشب میخواستم بنویسم بپردازم. شاید هم نه. تا بعد…
* * * * * *
پینوشت: بعد از این همه وراجی توی این پست، احتمالن خیلی ضایس اگر بگم بنا به دلایلی دارم احساس میکنم که مجبورم به نقل مکان به ونکوور فکر کنم! اصلن حس خوبی نیست اما دارم مجبور میشم که یه برنامهی هفتهشت ماهه بریزم برای این کار، که در صورت نهایی شدن طرح حتمن اینجا توضیح میدم که چرا مجبور شدم. البته در صورت امکان سعی میکنم مقصدم جایی باشه حداقل کوچیکتر از ونکوور. تمام توضیحاتش بماند برای وقتی که طرح نهایی شد…
۱۵ دی ۹۲ @ ۶:۵۶ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
این طرز فکرت و دلایلی که اوردی کاملا درست و منطقیه . منتهی خود من عادت دارم که بین اهداف کوتاه مدت و بلند مدتم تعادل بر قرار کنم. منظورم اینه که درسته که الان تمام چیزی که نیاز داری چند تا کتاب برای مطالعه و احتمالن یک سری قطعات الکترونیکی برای ساختن چیزهاییه که می خوای. شاید این چیزها رو شهر کوچکت بهت بده. ولی آیا تا ابد هم تمام نیازهای تو به همین چیزها ختم میشه؟ مثلا هیچ وقت فکر نکردی که بخوای تو یه شرکت بزرگ و آینده دار کار کنی؟ سرعت پیشرفتت تو زندگی برات مهم نیست؟ و اگه مهمه آیا شهر کوچکت این امکان رو برات فراهم میکنه؟ یا مجبوری همونطور که نداشتن رستورانهای خوب تو شهرت رو به فرصت تبدیل کردی راهی برای نبود کار مناسب هم پیدا کنی؟
البته من هم از شلوغی شهرهای بزرگ بیزارم ولی راه حلی که براش پیدا کردم اینه که تو حومه شهرها و شهرکهای اطراف شهرهای بزرگ ساکن بشم. اینجوری هم آرامش لازم تو محل زندگیم رو دارم و هم می تونم به راحتی از امکاناتی که شهرهای بزرگ بهم میدن استفاده کنم.
ارادتمند
—
پاسخ:
ایشالا موقعی که که خواستم راجع به دلیل فکر کردن به رفتن به یه شهر بزرگتر بنویسم، در این مورد توضیح میدم. چرا همین کار و پیشرفت حرفهای یکی از دلایلشه. اما راه حلتون برای مشکل شهرای بزرگ راستش خیلی به کار من نمیاد. من از اتلاف وقتم توی رفت و آمد متنفرم و زندگی توی حومه شهر و کار کردن وسط شهر، باعث میشه روزی سه چهار ساعت از وقت آدم الکی صرف رفت و آمد بشه.
۱۵ دی ۹۲ @ ۷:۱۸ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
چقدر جالب. اصولا هیچ جایی و هیچ شهری همه چیز رو با هم نداره وخیلی اوقات آدم مجبور میشه یک سری چیزها رو فدای یک یا دو اولویت خاص بکنه. خیلی از مردمی که توی ایران توی شهرای بزرگ جمع شدن هم قصه شون همینه. البته من نمیدونم پرنس جورج چقدر از امکاناتی رو که توی شهرای بزرگ گیر میاد داره ولی اگه آدم مجبور باشه مثلا برای یه دکتر رفتن پاشه بره یه شهر دیگه اونوقت دردسره.
و اما در مورد آدما… باز هم چقدر جالب! تا حالا به این شکل به قضیه نگاه نکرده بودم: بعضی آدما فقط به درد تعطیلات میخورن و بعضی به درد زندگی!
با اینکه یه کم فلسفیه ولی از این طرز نگاه خوشم اومد.
اما سوال دیگه ذهن من اینه که: چرا این آقای محترم روشنفکر-بعضا با اصطلاحات چاله میدونی- که صاحب این بلاگه تا این حد با اون بهروز زنده ای که من دیدم تفاوت داره؟!!
—
پاسخ:
مرسی آذین. راستی میشه دقیقتر بگی با اون بهروزی که شما دیدی چه فرقی داره؟ بدتر شده؟!
۱۶ دی ۹۲ @ ۱:۳۱ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
خیلی خیلی قشنگ رابطه آدمها که برای تعطیلات یا برای زندگیه رو توصیف کردی
بنظرمنم همینطوره
۱۶ دی ۹۲ @ ۷:۴۲ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
جمع بندی خوبی بود 🙂
۱۶ دی ۹۲ @ ۱۰:۰۰ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
سلام. از اینکه تعطیلات خوبی رو سپری کردین خوشحالم. اینکه ۵ تا از دوستام تو اون سر دنیا دور هم جمع شدند خیلی حس خوبی داشتم نمیدونم چرا! اما وقتی زنگ زدین و با هر کدومتون یه زمان کوتاه صحبت کردم خیلی حس خوبی بود. البته بماند که به خاطر بودن تو محل کار و همچنین کیفیت نامناسب صدا و سورپرایز شدن خودم این حس خوب انتقال پیدا نکرد که البته بعدش اس ام اس دادم که دِلیوِر شد اما متاسفانه گویا به دستت نرسید 🙂 در کل چه دنیای کوچیکیه کی فکر میکرد که ۴ سال بعد فارغ التحصیلی ۵ تا از بچه ها اون سر دنیا یه جا جمع شن. با توجه به اینکه معمولن انقدر آدم ها دچار روزمرگی میشن که تو همین ایرانش جمع شدن دور هم به ندرت پیش می یاد مخصوصن وقتی هر کدو یه شهری باشن. در کل باهاتون خیلی حال کردم 😉
در مورد تحلیلی هم که در ادامه دادی بسی لذت بردم نگاهت به قضیه و تعمیمش به آدم ها خیلی خوب بود. باهات موافقم. کلن این نکتش بیشتر برام ملموس بود که همیشه تو یه معامله سودمندی و هزینه به عنوان تابع هدف باید باشه و سعی بشه به سمتی حرکت کرد که سودمندی بیشنه و هزینه کمینه شه . اینو به عنوان یه میکرووُرد براش دو تا مثال دارم. یه دونه اینکه دور و وری هام خیلی وقت ها برای خرید وسایل الکترونیکی و کامپیوتری می یان سراغ من. همیشه سعی کردم پیشنهادمو بر اساس شناختم از طرف تو زمینه کارکردی که می خواد از اون دستگاه داشته باشه بهش بدم و لزوما این میشه فیت ترین گزینه به اون آدم نه بهترین گزینه بازار! هی میگم آخه برای چیزی که ازش استفاده نمی کنی چرا باید پول بدی! (البته تو این زمینه اینده نگری هم می کنم یعنی احتمال اینکه در آینده به کارش بیاد یا نه هم در نظر گرفته میشه) تو این مثال تو که تو سطح بسیار بالاتر و جامع تری قرار گرفت هم دقیقن همینطوره این تصمیم گیری کاملا بر اساس خصوصیات و ویژگی های شخصی انجام میشه و برای هر کس می تونه متفاوت باشه. اگه قراره از چیری استفاده نکنی چرا باید کاستشو بدی؟! این تحلیلت خوب بود اما چیزی که جا افتاده بود شاید قرارگیری تو محیط و به قول معروف جو به عنوان یه پارامتر که دیده نشده! که میتونه تاثیر بسزایی داشته باشه. من در مورد پرنس جورج و ونکوور چون دقیق از جوش اطلاعی ندارم حرف نمی زنم و در مورد مثلا شهر خودم و تهران صحبت میکنم. با توجه به پارامترهایی که تو دسته ی پارامترهای که اشاره کردی قرار می گیره من زندگی تو شهر زادگاه خوددم رو ترجیح می دم. اما پارامتر جو حاکم بر منطقه اثرش اینجوریه که از لحاظ پویایی تهران شرایط بسیار بهتری رو داره و توش حالت رقابتی و بودن امکانات باعث میشه که تو هم رو به جلو حرکت کنی و دیدن اطرافیان و فضای حاکم بر شهر و کامیونیکیشن و دیدن عجله و شلوغی و این پویایی (که البته نکات منفی هم داره که یکیش درگیری تو روزمرگی و …) به منم این انرژی رو منتقل میکنه برای رو به جلو رفتن و تلاش کردن. مثلا مواقعی که تو شهر خودم هستم اونقدر انرژی و انگیزه ندارم و دغدغم پیشرفت نیست! و شاید آدم های دور و بر من تو مایه های خودم هستن و اون حالت رقابتی وجود نداره پس منم با نرخ پایین تری حرکت رو به جلو دارم البته به جاش چیزهایی دیگری دارم مثل زمان بیشتر برای اوقات فراقت خودم برای تفریح و … اما چون میبینم اتلاف وقتم زیاد میشه! یعنی از اون زمان اضافی خوب استفاده نمی کنم یا ظرفیتش تو اون شهر وجود نداره یا تو خود من پس ویژگی حساب نمیشه. در ضمن تو شهرهای بزرگ امکانات و ارتباطات هم عامل اثرگذاری هستش. جای پیشرفت بیشتری وجود داره (البته بستگی داره پیشرفتو چی ببینیم. من اینجا بیشتر رو بعد کاری تاکید می کنم و رو بقیه ابعاد زندگی میشه کلی بحث کرد و قطعی نیست و کاملن میتونه برعکس باشه باز به شخص و شرایط مختلف بستگی داره)
می دونی زندگی تو شهرهای کوچیک و بزرگ از لحاظ روابط انسانی هم قابل بحث هستش که تو شهرهای بزرگ روابط به سمت ماشینی شدن پیشم میره و توجهات انسان ها نسبت به اطرافیانشون کاهش پیدا میکنه و بعد احساسی قضیه نسبت به شهرهای کوچیک کمتر هستش و بی تفاوتی و بی احساسی تو رابطه آدمها تو ارتباطات اجتماعی دیده میشه در حالیکه تو شهرهای کوچیک مردم اینجوری نستن و به دلیل پویایی کمتر و فاصله داشتن از زندگی ماشینی و صنعتی شهرهای بزرگ شرایط بهتری رو سپری می کنن و فاصله دارن هنوز. همسایه از همسایه خبر میگیره مردم برای هم وقت می ذارن (که این نکات مثبتش) اما نکته منفی که من خودم به شخصه برام مهم اینکه که تو شهرهای کوچیک مردم تو کار هم سرک میکشن همدیگرو بیشتر قضاوت میکن و تو بابت هر کاری زیر ذره بین آدم هایی قرار داری که اصلن به اونا هیچ ارتباطی نداره. و اگر مثل من بی توجه باشی یا کم توجه به افکار عموممی اونا تخریب میشی اکثرا هم دلیلشون منفی بودن عمل تو نیست بلکه اینه که خودشون نمی تونن یا نتونستن اون کارو انجام بدن! تو شهر بزرگ ازادی! بیشتری داری و هر کس سرش تو کار خودشه. برای همین خوب بودن و بد بودن آدم ها و رعایت اخلاق و یا عدم رعایت اون واقعیتر هستش! یعنی حداقل اینه که با احتمال بیشتری یه آدم همونیه که هست! (البته بازم تاکید میکنم عوامل و مزایا و معایب زیادی در مقایسه وجود داره که ساعت ها میشه روش بحث کرد و بیانش تو تکست نمیگنجه و نیاز به محاوره و بحث شفاهی و برخط و دو طرفه داره)اما اینا نکاتی بود از دید من و برای من مهم بود که ترجیح میدم فعلاً تاکید میکنم فعلاً (با توجه به نکاتی که در مورد لحظه ای بودن گفتی این لحظه میتونه به بازه ی زمانی که میتونه گاهاً کوتاه و گاهاً بلند باشه! که حتی مثلا بعدِ ۳۰ سال من اون مقطع رو جز دسته ی دومی که گفتی قرار بدم!، تعمیم پیدا کنه ) این آلودگی هوایی رو که به شدت باهاش مشکل دارم (که دلیل اصلیش هم بنزین بی کیفیت هستش و اینکه یکی! آگاهانه با جون هموطناش بازی میکنه!) رو فعلا تحملش کنم و از پاکیزگی هوای شهر خودم صرفنظر کنم. البته دلایل زیادی وجود داره من خواستم اشاره ای به یکی دو تا که تو متنت دیده نشده و شاید البته در قیاس فرهنگ اونجا اینجوری نباشه، اشاره کنم.
ذکر این نکته هم مهمه که آدم برای پیشرفت تو ابعاد مختلف زندگی نیاز داره که تو محیط خوب قرار بگیره و اطرافیان آدم نیز تو بالا کشیدن آدم خیلی موثر هستند. شرایط رقابتی آدم رو به جلو حرکت میده و از سکون جلوگیری میکنه . و همچنین خود یادگرفتن از اطرافیان و بودن باهاشون میتونه آدمو ارتقا بده (و البته برعکس میتونه پایین بیاره) و همچنین بودن تو جوی که آدمها مثل خودم هستند یا پایین تر انگیزه ادمو برای رو به جلو حرکت کردن شاید کم کنه و باعث غفلت شه!
بازم تاکید میکنم این محیط اطراف آدم شاید ربطی به شهر نداشته باشه و تو هر شهری و هر مکانی بشه آدم یه محیط گلخونه ای رو دور و بر خودش درست کنه اما خوب تو یه شهر بزرگتر با احتمال بیشتری و شاید راحت تر بتونی آدمهای مورد نظرت رو پیدا کنی و با احتمال بیشتری دور و برت آدم هایی که تو زمینه خودشون موفق هستند رو ببینی چون تراکمشون بیشتر هستش
نکته بعدی اینه که زندگی تو شهرهای بزرگ و صنعتی و فضایی که بهشون حاکم میشه که بخور تا خورده نشی آدمها رو با روحیاتی بار مییاره که از عواطف پاک انسانی و خیلی مسایل احساسی فاصله میگیرن و روابطشون بیشتر به سمت وین-لوز و تصمیم گیریهاشون در این راستا هستش در حالیکه که تو شهرهای کوچیک هنوز تو روابط و تصمیم گیریها استراتژی وین-وین دیده میشه. هر چقدر از سمت شهرهای بزرگ به سمت کوچک حرکت کنیم صداقت و سادگی و عواطف انسانی بهبود پیدا میکنه و برعکس
اینکه من کسی که تو واحد بغل ما زندگی می کنه رو نمیشناسم به نظر من اونقدرها هم بد نیست چون من از این بعد نگاه میکنم که تو زندگی هم سرک نمیکشیم و به آزادی های هم احترام میذاریم تا موقعی که آزادی هم رو تحت اشعاع قرار ندادیم و یجوری زندگی تو شهرهای بزرگ به دموکراسی نزدیکتر هستش منظورم رفتن به سمت دموکراسی تو رفتار و تفکرات خود مردم هستش نه حکومت و قوانین حاکم.
در کل بازم تاکید میکنم هر کدوم از مکان های زندگی از زندگی تو روستا تا شهرهای کوچیک و بزرگ میتونه از ابعادی به هم برتری داشته باشه و کاملا وابسته به شخص و اینکه چه نیازمندی هایی داره و چه خصوصیات و توقعاتی و چه معیارهایی براش مهم تر هستش، هستش!(جمله بندی خداست! :D)
و اینکه تو هر کدوم از اینا هم آدمها میتونن موفق باشن و میتون خوب یا بد باشن و میتونن استفاده حداکثری رو ببرن از شرایط یا حداقلی . برای همین آگاهی نسبت به محیط عامل مهمتری هستش! مثلا من می تونم از مزایایی که اون محیط برای من رقم زده استفاده مثلا ۷۰ درصدی داشته باشم و کسی که در محیط بهتری قرار داره از لحاظ اون معیارها استفاده ۴۰ درصدی کنه! پس در پایان همهچی به خود آدم بر میگرده که ظرفیتش چقدر هستش! گاهی اثر مخرب معایب و نکات منفی یک محیط بیشتر از اثراث مثبت مزایای اون محیط برای شخص هستش! پس بهتر ابتدا ظرفیت ها خوب شناخته شه و آدم حواسش باشه که برای درست کردن حس شنوایی بیناییشو فدا نکرده باشه. که جمعبندیش میشه همون جمله که اول گفتم اینکه سودمندی در قبال هزینه ای که شده بهترین حالت باشه. فیت بودن انتخاب بهتر از بهترین انتخاب ممکن هستش!
——————————————————–
در مورد فعالیت ها وعلایقت و امکاناتی که در راستای اون ها نیاز داری و بالطبع نتیجه گیری هایی که کردی که به همین بحث فیت بودن انتخاب برمیگرده کاملا باهات موافقم . مخصوصا اینکه هرچقدر درونگرا باشی اثر دنیای برون روت کمتر باشه اما خوب همیشه هم اینطور نیست مثلا من دیدن تئاتر یکی از علایقم و درونگرایش اونجاست که دیدن تئاتر معنایی و انتزاعی رو به تنهایی ترجیح میدم یا اینکه با تمرکز بشینم تحلیل کنمش و بعد تا چند روز در موردش ونتایجش با خودم بحث و بررسی کنیم! اما خوب پس باید جایی باشم که همچین تئاتری وجود داشته باشه!
——————————————
مورد بعدی اینه که سبک علایق من تو دسته علایق تو قرار میگره و درونگرایی توش بیشتر دیده میشه اما نگاه بیرونی این سبک ها رو برای سنین بالا می بینه و گیر میده که بابا تو جوونی پیر شدی! و بعض اوقات انتقاد که البته گاهی شاید از این باب که به یه چیرهایی تو برون توجه ندارم یا نکردم بهشون حق می دم اما فکر نمی کنم که خود این علایق و سلایق مشکل داشته باشه! اما گاهی به شک می رم که آیا تو سن من طبیعیه! که البته نظر خودم اینه که اینا جاشون درسته و همچی سرجاش اما تو یه سری فعالیت ها و کارها که بیشتر به عالم برون بر میگرده و مختص این سن هستش شاید کم کاری کردم و شاید هم به دلیل کمبود امکانات بوده. نظر تو چیه؟
———————————————————–
تایم اوت:
راستی بهروز یه میکرووُرد خوب که همون فوتبال و میاحثی که روش با هم داریم در زمینه ارجاع میدم سوالی رو که ازت پرسیده میشه رو به سوالی که از من پرسیده میشه که چرا طرفدار ناپولی – تاتنهام – دورتموند (تیم های کوچیک) هستی؟!
جواب دادنش شاید راحت نباشه اما خودت میدونی که چرا و اتفاقا این سوالات خوبه چون آدم رو به فکر وا میداره برای پاسخ دادن و تو این فرایند پیشرفت حاصل میشه و ممکن اشتباهاتشو بفهمه و اصلاح کنه و یا بر صحت عقایدش مطمئن تر شه )
—————————————————-
پ.ن :
۱- والله ذهنم خیلی آشفته بود در این لحظه به خاطر هیمن خوب مطالب جفت و جور نشد و منقطع یه چیزایی گفتم و جاهایی هست که عقب و جلو شده و یا هیچ ارتباطی به هم نداره . امیدوارم که اون چیزی که مدنظرم بوده دریافت شه هرچند خودم راضی نیستم از متن
۲- جمله بندی هام افتضاحه! 😀 خودم میدونم که خوب این برمیگرده به چهار دلیل یک اینکه ترجیح میدم ویرایش نکنم چون ممکن ویرایش معنایی هم انجام شه و گاها خودسانسوری. دوم اینکه خوب زیاد نوشتن و دوست داشتن اینکه کامل بنویسی کیفیت رو کاهش میده و سوم هم اینکه نگارش فارسیم ضعیف هستش. و چهارم هم ترجیح میدم نگم!( اطلاعات طبقه بندی شده 😉 ) در هر صورت این جمله بندی ها و اشتباهات فاحش گرامری فاحش رو به پای بی احترامی نذارین 🙂
—
پاسخ:
پاسخ میره توی کامنت یازده 🙂
۱۶ دی ۹۲ @ ۱:۰۳ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
این تیکه از کامنت محمود رو دوست داشتم:
“تو هر شهری و هر مکانی بشه آدم یه محیط گلخونه ای رو دور و بر خودش درست کنه اما خوب تو یه شهر بزرگتر با احتمال بیشتر…”
۱۷ دی ۹۲ @ ۸:۲۷ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
مارادونا رو ولش کن؛محمودو بگیرش…!!!
۱۷ دی ۹۲ @ ۱:۲۹ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
داداشم باز هم خوشگل و با قلب نوشتی.به نظر من متنی به قدر کافی منسجم نگاشته ای و وصله ی پراکنده گویی بهش نمی چسبه. حرفت هم مشخصه و استدلال هات هم قابل فهم و البته زندگی هم رنگ به رنگ و به قول شاعر: هر لحظه به شکلی بت عیار درآمد!
—
پاسخ:
چاکرتیم دادا 😉
۱۸ دی ۹۲ @ ۱۲:۰۶ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
کم کم دارم بیشتر از اونکه منتظر پست های تو باشم منتظر کامنهای محمود میشم
خیلی با حالین جفتتون
زود به زود تر به روز کن دلم برای نوشته هات تنگ میشه:)
۱۹ دی ۹۲ @ ۹:۲۲ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
خب فرق داره دیگه. خودت هم به این موضوع معترفی که خیلی از افرادی که از طریق بلاگت باهات دوست میشن بعد از آشنایی خارج از دنیای مجازی نظرشون عوض میشه. شاید فقط قسمتی از شخصیتت که به درد تعطیلات میخوره رو میذاری روی بلاگ ؟!
اما از شوخی گذشته فکر میکنم بخشی از تقصیر هم به گردن من به عنوان خواننده است.
چون من در بسیاری از موارد توی این وبلاگ حرفهای دل خودم رو میخونم و عقاید شخص خودمو میبینم، شاید فکر میکنم اون نیمه پنهان پشت این بلاگ هم باید شبیه خود من باشه در حالی که اینطور نیست. ذهن من بخشهای خالی رو اونطور که خودش بلده و دوست داره پر میکنه نه اونطور که تو زندگی تو داره اتفاق میفته.
به نظرم از این بحث میشه فهمید که چرا خیلی از دوستیهای اینترنتی و ازدواجهای اینترنتی درست پیش نمیرن: به این دلیل که دو نفر بیش از حد روی آشنایی تو دنیای مجازی حساب کرده اند و برای شناخت همدیگه توی دنیای واقعی وقت کمتری صرف کرده اند.
در ضمن من از همین تریبون به آقای قلی پور پیشنهاد میکنم هر چه زودتر یه بلاگ تاسیس کنن!
—
پاسخ:
آذین دمت گرم! این کامنتت رو امروز بعد از بیدار شدن از خواب و با گوشیم توی توالت چک کردم و یه لحظه تصمیم گرفتم نرم سر کار بشینم بهش فک کنم! بعد به خودم گفتم: «گوه نخور!»
حالا از شوخی گذشته، این مینی-تحلیلت راجع به رابطهی اینترنتی خیلی خوب بود. دست کم در مورد من که همیشه همین بوده، و آدمایی که از نزدیک منو دیدن در حالی که منتظر یه «نیمهمست» با شعور بودن همیشه خورده تو ذوقشون! این متن رو از بلاگ «سر هرمس مارانا» راجع به همین مقوله برات کپی میکنم:
«یعنی چی که «ما وبلاگنویسها» را در معرض این چالش قرار میدهید که بالاخره شبیه وبلاگهایمان هستیم یا نیستیم و چهقدر و چرا. انگار که لاجرم یک نسبت کوفتی و معلومی باید با آن «چیز» داشته باشیم. خودم را بگویم، سرهرمس خیال میکند وبلاگها سویههای ممکن آدمها هستند. نه همهی یک آدم در وبلاگش خلاصه میشود و نه وبلاگ، آینهی تمامنمای آدم است. اما این که بگوییم وبلاگ یک چیزیست بهکل جدا از صاحبش، مطلقن بیربط و حرف چرتیست. این درست که وبلاگها را بیشتر از هر چیز به «ویترین» شبیه دانستهاند و ویترین هم قرار است هیجانانگیزترین محصولات را نمایش بدهد. ویترین دربردارندهی تمام موجودی یک فروشگاه نیست، اما نمیشود که ساندویچفروشی باشی و در ویترینت عطر و ادکلن بگذاری. دیگر فوقش خیارشور بگذاری. در همین جا کتاب رابطهی وبلاگ و وبلاگصاحاب بسته میشود.
یک چیز دیگر هم بگویم بعد کتاب را ببندم. راستش این است که وبلاگ دوستداشتنیترین سویهی نویسندهاش است. همین خود من ترجیحم این است که روی کارت ویزیتم جای معمار و شهرساز بنویسم وبلاگصاحاب. روی سنگ قبرم هم بدهم بنویسند مرحوم از سال ۴۲ وبلاگ مینوشت.»
دقیقن در مورد من همینه! «نیمهمست» اون چیزیه که من در شرایط ایدهآل و دمای بیست و پنج درجه میتونستم بهش تبدیل بشم، ولی نه لزومن اون چیزی که الان هستم 🙂 واسه همین اون آدمی که این بلاگ رو مینویسه خیلی دوستداشتنیتر از اون چیزیه که واقعن هستم.
۲۰ دی ۹۲ @ ۸:۰۱ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
پاسخ محمود:
راستش اون روز که زنگ زدم بهت بین بچهها، خیلی دلم گرفت. دقیقن جای تو و دوسه نفر دیگه خیلی خالی بود. در ضمن، همونطور که دیشب توی تلفن بهت گفتم، هر وقت هم که لیگ ما شروع میشه و میرم دنبال جذب بازیکن و این طور چیزا همهش یاد تو ام و هی فکر میکنم الان پوزیشن تو رو ناعادلانه غصب کردم! بگذریم.
اون مثال خرید قطعهی الکترونیکی دقیقن حرف دل من بود. چیزی که برای تو بهترینه نه لزومن چیزی که طبق یه سری پارامتر ثابت بهترینه، همین! راجع به چیزایی که در مورد مقایسهی شهرای بزرگ و کوچیک گفتی، باید بگم که خیلیاش توی کانادا صدق نمیکنه. مثلن، اینجا توی شهر کوچیک هم کسی توی کارت سرک نمیکشه. چه بسا توی شهرای بزرگ (به خاطر بالاتر بودن جمعیت هموطن) این اتفاق بیشترم میفته. مثلن شاید باورت نشه خیلی از خالهزنک بازیهای بچهگانهای که توی دانشگاه اراک رایج بود توی جامعهی ایرانی ونکوور هم (کمی ضعیفتر) جریان داره و مثلن توی شهر کوچیکی مثل پرنسجورج اصلن نیست. شرایط رقابتی رو ولی قبول دارم. تو شهرای کوچیک مردم سرشون به سلام علیک و روابط گرمتره تا پیشرفتهای آنچنانی.
یه مسئله هم در مورد «مقطع» خاص زندگی آدمه. یه وقتایی تو به آرامش احتیاج داری و پیدا کردن خودت. یه وقتایی به چالش احتیاج داری. یه وقتایی به ریلیشنشیپ، و یه وقتایی به تنهایی.
اما این مسئله که «فلان کار مال سنین بالاس» رو خیلی قبول ندارم. وقتی چیزایی که بقیهی جوونا انجام میدن ارضات نمیکنه، چرا باید اداشونو در بیاری؟ چرا نباید به کاری که براش عشق و هیجان داری بپردازی، ولو اینکه اون کار نشستن توی خونه و ور رفتن با چهار تا قطعه باشه؟ البته باید حواست باشه که این کارت هم ادا در آوردن نباشه و واقعن فقط وقتی بیفتی توش که ازش لذت ببری؛ و نخوای صرفن ادای آدمای با شعورو در بیاری!
با اون «تایماوت»ت خیلی حال کردم و بذار بعدن خصوصی حرف بزنیم راجعبش!
پینوشت: محمود، رک و دوستانه بهت بگم. اینکه نوشتهتو ویرایش نمیکنی اصلن کار خوبی نیست و اصلنم افتخار نیست. اصلن هم فکر نکن که باعث میشه افکارت دست نخورده و اوریجینال منتقل بشه. دقیقن باعث میشه خیلی از افکارت اصلن منتقل نشه، چون بعضی از قسمتای کامنتت اصلن قابل درک نیست. ویرایش کن آقا!
۲۳ دی ۹۲ @ ۱۲:۲۶ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
ممنون، آخرش خیلی خوب بود 🙂
۲۷ دی ۹۲ @ ۹:۲۶ ق.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
سلام دوست عزیز
من دوره کاروزیمو تو دانشگاه اراک گذراندم
اما درمورد موضوعی که نوشتید خیلی جالب بود اما به نظرم تا یه مدت تو ونکوور زندگی نکنید نمیتونید درموردش قضاوت کنید اولین روزهایی که تو شهر کوچیک پرنس جرج اومدین همینقدر راضی بودید که الان درموردش نوشتید؟
—
پاسخ:
والا من همیشه از اینجا راضی بودم. راستش اون اوایل حتی راضیتر. الان داره کمتر و کمتر میشه.
۲۸ دی ۹۲ @ ۱۲:۲۵ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
نیوتیش خان! –> الان این یعنی من غضنفرم?! 😀
ریحانه خانم –> ممنون نظر لطفتونه. خیلی خوبه که یه محیط گلخونه ای اینجا داریم که میشه بحث کرد حرف زد و عقایدمون و تجربیاتمونو تو فضایی مثبت بیان کنیم به هم روحیه بدیم گاهی که یکی روحیش افت کرده البته نه از روی گول زدن! بلکه همیشه نکات مثبتی هم هست که میشه دید. روحیه دادن متناسب با واقعیت. گفتن از تجربیات و …. 🙂
آذین خانم –> ممنون از پیشنهادتون. بهش فکر می کنم اما زیاد جذابیتی واسم نداره معمولن حرفی واسه گفتن ندارم مگر اینکه یکی به حرفم بیاره 😉 یا یکی که اشتیاق شنیدن داشته باشه. که بهروز مطالبش اینجوریه. حالا اما بهش فکر میکنم البته اگه حرفام بدرد بخور باشه 🙂
بهروز –> در مورد پاراگراف اول باید بگم همونطور که یه بار در مورد توی فوتبالی و نوع بازی و رفتارت و تفکراتت باهات صحبت کردم و نظرمو گفتم دقیقن این روز میدیدم . کارت درسته. امیدوارم لذت ببرین از فوتبال چه تیمی چه انفرادی!:D تفکرات فوتبالیت به درد مربی شدن می خوره چوت اصلن احساسی نیستی تو فوتبال و تفکر فوتبالی! تو سر جاتی اینو شک نکن
جوابتم مطمئنم کرد چون به نظر من نزدیکه. و یه خورده تردیدی که داشتم از بین برد. البته اون قسمت هم فکر کنم خوب انتقال پیدا نکرد. از طرفی من گفتم یه سری کارها هم هست مال سنین خاصیه شاید بعدا انجامشون میسر نباشه به دلایلی یا تو اون سن حال می داد چون امتحانش نکردیم حسی نداشتیم یا شاید چون تو اولویت های بالامون نبوده یه خورده بابت اونا بود سوالم 🙂
اوکی پایَتَم صحبت می کنیم 🙂
ممنون که رک گفتی. البته من بهش افتخار نمی کنم سوبرداشت نشه خواستم حس بی احترامی یا بی اهمیتی برداشت نشه اما چشم سعی میکنم توجه بیشتری کنم. اون دلیل آخر رو بهت میگم که خوب یه خورده شاید درک کنی البته روش کار میکنم.ممنون بابت انتقادت پسر 🙂
۱۴ بهمن ۹۲ @ ۵:۴۲ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
در مورد مزایای شهر کوچک درست نوشتی. ولی در نهایت به جایی میرسی که بهتره بری، چون پیشرفت شغلیت رو محدود میکنه. من هم موقعیت مشابه تو رو تو ایران دارم. ولی باید دل بکنم وبه تهران برگردم.
۲۵ بهمن ۹۲ @ ۶:۰۵ ب.ظ
Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568
بعد از خوندن این پست بلند بالا یه سوال واسم به وجود اومده!
تو چرا پرنسجورج زندگی میکنی؟:D