Wordpress Themes

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من… داشتم آرام…

« وقتی جولاهه‌ای (بافنده) به وزارت رسیده بود. هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شدی و ساعتی در آنجا بودی. پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی. امیر را خبر دادند که او چه میکند. امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه به چیست. روزی ناگاه از پس وزیر به آن خانه در شد. گوی (گودال) دید در آن خانه چنان که جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای بدان گو فرو کرده. امیر او را گفت که این چیست؟ وزیر گفت یا امیر، این همه دولت که مرا هست همه از امیر است. ما ایتدای خویش فراموش نکردیم که ما این بودیم. هر روز خود را از خود یاد دهم تا خود به غلط نیفتم. امـــــــیر انگشتری را از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن. تا اکنون وزیر بودی، اکنون امیری! »

در اسرارالتوحید آمده، چاپ استاد شفیعی کدکنی، ج۱، ص ۲۵۳٫ مشابه آن در مصیبت نامه عطار: بیت ۲۵۲۰ و کشف الاسرار: ج۳، ص۵۸۷٫

* * * * * * * * *

دیشب دوباره شیفت هواشناسی بودم. بعد از ورود به کانادا، هواشناسی اولین جای خارج از دانشگاه بود که توش کار پیدا کردم و توی دو سه سالی که دانشجو بودم با درآمد بخور و نمیرش که واقعن هم سخت به دست میومد زندگیمو می‌چرخوندم. تقریبن چهارسال پیش بود، که خیلی سیکیم خیاری و حتی بدون داشتن هیچ نامه‌ی فاندی سر خرو انداختم پایین و زارت اومدم کانادا، پرنس‌جورج، و زندگی اون اوایل چقدر قشنگ و کوچولو کوچولو شکل گرفت. یادمه دو هفته‌ بعد از اومدنم، تمام دار و ندارم هشتاد دلار پول توی حسابم بود و در حالی که دو هفته‌ی دیگه باید اجاره‌ی چهارصد دلاریمو میدادم (به اضافه‌ی خرج غذا و …) اصلن به دستگاه تناسلیم هم نبود، مطمئن بودم که توی همون دو هفته کار پیدا می‌کنم و پول در میارم و همه چی درست میشه و همونطوری هم شد. اول یه کار برنامه‌نویسی کوچولو توی دانشگاه و بعد یه فاند کوچولویی که خودمم نمیدونم از کجا رسید و شیش ماه بعدش هم که اجازه‌ی کار گرفتم، سه سوته توی هواشناسی استخدام شدم و یکی از قراضه‌ترین ماشین‌های روی کره‌ی زمین رو خریدم که بتونم برم سر کار.

کار هواشناسی شاید یکی از سخت‌ترین کارهایی بود که یه غیر کانادایی یا حتی غیر پرنس‌جورجی می‌تونست انجام بده. دقیقن ساعت سه نصف شب باید می‌رفتم سر کار، توی زمستونی که شب‌هاش بین منفی پونزده تا منفی سی و پنج بالا پایین میشد و حدود یک ساعت و خرده‌ای از کار هم باید بیرون ساختمون، تو فضای باز انجام می‌شد. بیشتر وقتا نصف شب باد و طوفان هم بود که مثل شلاق می‌خورد تو صورتت و سرما رو حتی چندبرابر می‌کرد. تا کمر برف و یخ رو تمام زمین بود و توی اون هوا و اون وضعیت باید هی از اینور میرفتم اونور و کپسول هلیوم رو جا به جا می‌کردم و بالون‌های هواشناسی رو پر می‌کردم و سر ساعت می‌فرستادمشون هوا. روزا هم توی یه آزمایشگاه جغرافی برنامه‌نویسی می‌کردم و بعضن بینابین این دو تا اگه یه گوشه کتاری فرصت تدریس خصوصی پیش میومد، به اونم نه نمی‌گفتم و همه‌ی اینا کنار هم میشد اونقدری که آخر ماه از پس مخارج بر میومدم و حساب صفر میشد و این عدد صفر برای خودش دست‌آوردی بود! چهار ماه اول، توی اتاقی که از اون پسر بنگلادشیه اجاره کرده بودم یه دونه پتو بود، یه بالش، یه میز که روز اول خواهرم برام خریده بود و یه صندلی پلاستیکی که هم‌خونه‌م رفت از توی انباریش پیدا کرد و چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تمیزش کنم. شبا روی زمینی که نمیدونم چرا اونقدر سرد بود می‌خوابیدم (و اون اولا فکر می‌کردم حتمن زمین همه‌ی خونه‌های اینجا سرده!!) بعد از چهارماه که یه بنگلادشی دیگه یه خوشخواب اضافه‌شو بهم قرض داد، خوابیدن روی دشک هم خودش پیشرفتی بود در حد بنز.

حالا همه‌ی اینا چرا الان داره یادم میاد؟

تقریبن یک سال و نیم پیش که درسم تموم شد و بلافاصله شغل فعلیم بهم پیشنهاد شد، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که ایول دیگه مجبور نیستم ساعت سه نصف شب تو سرمای سگی برم تو اون خراب‌شده کار کنم. اولین کاری که کردم این بود که به مدیر هواشناسی ایمیل زدم و گفتم آقا ما که رفتیم آسیا، کیون لق آبیا… اون بنده‌خدا هم خیلی مودبانه (و کمی هم ملتمسانه) یه مقدار هندونه زیر بغل ما چپوند و گفت که الان کسی رو دم دست نداریم و اگه میشه استعفا نده و فلان و بیسار. قول داد که بیشتر از ماهی دو تا شیفت بهم نده و بیست درصد حقوق اضافه بده و منم چون رابطه‌ی خوبی باهاش داشتم قبول کردم. چند ماهی کار هواشناسی رو در کنار کار اصلیم ادامه دادم تا اینکه یه روز خودش زنگ زد و گفت که «فلانی، دو تا دانشجوی جدید گرفتم، اگه خیلی دوس داری دیگه می‌تونی بری، ولی ما دلمون برات تنگ میشه…» اولش گفتم باشه و خدافظی کردم و خوشحال بودم. ولی از اونجا که هربار که من خوشحالم، یه چیزی سرش از یه جایی در میاد و ورق رو برمی‌گردونه، این بار هم اومدم خونه و در حالی که داشتم چایی می‌خوردم، شروع کردم به ورق زدن الکی دفترچه‌ی آبی رنگی که از ایران با خودم آورده بودم؛ دفترچه‌ای که بیشترش توی دوره‌ی راهنماییم نوشته شده و صرفن شعر‌ها  و حکایت‌های جالب ادبیات ایران رو بدون هیچ نظمی، با دست خط یه بچه‌ی سیزده‌چهارده ساله – که تا امروزم عوض نشده – گردآوری کرده. همینطوری لابه‌لای ورق زدنا چشمم به این حکایتی افتاد که بالای این نوشته گذاشتم. اول یه خرده سعی کردم فرار کنم ولی چون خودمم می‌دونستم که فایده نداره، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به اون آقاهه و گفتم اگه هنوز دیر نشده، نظرم عوض شد. می‌خوام همچنان ماهی دست کم یه شیفت بیام.

خلاصه توی اون دوره‌ای که هم‌سن و سالای من (یا دست کم اونایی که دور و بر من بودن) با شاهکارهایی مثل «خروس همسایه پرید رو مرغم» دامن از کف می‌دادن، من مشغول جمع‌آوری گلشعرهایی بودم که قرار بود دوازده سیزده‌ سال بعد یقه‌مو بگیرن. بگذریم… با این هدف که یادم بمونه واسه همین چس مثقال زندگی‌ای که الان سر هم شده، یه روزایی یا بهتر بگم، چه شبایی تو شرایط جنگ استالینگراد جون می‌کندم، تصمیم گرفتم ماهی یه شب برم شیفت و سختی‌شو دوباره تجربه کنم و سعی کنم از زندگی نسبتن رو به راه فعلیم راضی باشم. ولی جالبه حالا هر وقت که پامو میذارم اونجا، بیشتر گند می‌خوره به اعصابم؛ وقتی یادم میاد که اون دوران، با تمام سختی‌هاش چقدر خوشحال و امیدوار بودم، با تمام خستگی کار روزانه، نصف شب با چه انگیزه‌ای از تخت خواب می‌پریدم بیرون و می‌دویدم طرف ماشینم و پشت فرمون آواز میخوندم… با تمام درد و وضعیتی که مریضی ناشناخته‌م برام درست کرده بود، حالی می‌کردم و موقع کار، وقتی منتظر باد شدن بالون‌ها بودم هدفون می‌زدم و آهنگ گوش می‌دادم و با اطمینان از اینکه من الان تنها کسی‌ام که توی این داهات بیداره، مثل دیوونه‌ها رو برف و یخ می‌رقصیدم… به معنی واقعی، یه گلوله‌ی امید و انگیزه بودم که دست و پا در آورده بود…

با این هدف شیفت‌های شب رو ادامه دادم که سختی‌های اون دوران یادم بیاد و لذت‌های الانم رو بیشتر کنه، ولی در عمل لذت‌های اون دوران یادم میاد و پوچی الانم بیشتر میشه.  خیلی جزییات اون چیزایی که اون موقع‌ها اون همه خوشحالم می‌کرد و انرژی بهم می‌داد رو یادم نیست، فقط می‌دونم مسیر زندگیم از نوجوونی تا الان، دقیقن به سمتی پیش رفت که به چیزایی که مطمئن بودم نمی‌رسم رسیدم و از بدیهی‌ترین‌ چیزایی که همیشه فکر می‌کردم تو مشتم دارم، کلی فاصله‌ گرفتم.

* * * * * * * *

از چند ماه پیش یه زوج اصفهانی هم سن و سال من هم اومدن پرنس‌جورج و هردوشون توی دانشگاه سابق ما و زیر نظر استاد خودم مشغولن. یه بخشایی از زندگی الان اونا خیلی شبیه زندگی ماه‌های اول من تو کاناداس. اینکه اونا هم انگار سیکیم خیاری پا شدن اومدن، اونا هم پول و فاند و اینطور چیزا از دانشگاه ندارن و در کنار درس خوندن، دو نفری تا دیر وقت کارای با در آمد نسبتن پایین انجام میدن و سعی می‌کنن دقیقن دلار به دلار مخارجشونو زیر نظر داشته باشن، و از همه مهم‌تر، اونا هم الان خیلی خوشحال و پرانرژی و دوست‌داشتنی‌ان و حتی تصور فضای زندگی‌شون برای من شیرینه.

من فکر می‌کنم تنها نکته‌ی منفی اون دوران شروع من اینجا، این بود که تنها بودم. تمام این مسیر از صفر شروع کردن و به فاک رفتن و از فاک بیرون اومدن و به حد مرگ مریض شدن و خسته شدن و زمین خوردن و دوباره بلند شدن رو تنهایی رفتم. شروع «زندگی» واقعی من بعد از مهاجرتم بود و شرایط طوری پیش رفت که اونقدر با این مقوله‌ی زندگی، تنهایی سر و کله زدم که کم‌کم تعریفم از زندگی شد همین که باید خودت خودتو جمع کنی و هر صبر کردنی و هر تغییر جهت دادنی برای دیگران فقط وقت تلف کردنه، به هر دلیلی، هر مقداری و برای هر کسی که می‌خواد باشه. من هنوزم همچین منطقی دارم و هرچند ممکنه این بهترین نوع نگاه به زندگی نباشه، ولی من زندگی رو اینطوری یاد گرفتم و به زبون فوتبالی، شاید با این تاکتیک، بازی زیبا ارائه ندم، ولی نتیجه رو می‌گیرم.

نمی‌دونم، شاید خیلی بهتر بود اگر اون دوره‌ی اول، توی تنهایی نمی‌گذشت. شاید کلن مسیر فکریم – و به تبعش مسیر زندگیم – چیز دیگه‌ای می‌شد.

– – – – – – – –

پی‌نوشت:

* اونایی که فکر می‌کنن نیمه‌مست باید هر فلان روز یه بار آپدیت شه، کیونتون خنک شد آلت‌شـعـر نوشتم؟

* به درخواست تعدادی از دوستان که می‌خواستن از آپدیت‌ها زودتر باخبر بشن، یه پیج فیسبوکی برای نیمه‌مست درست کردم. البته بعدش به فکرم رسید که تیکه‌های جالبی از بلاگ‌های دیگه‌ای که می‌خونم رو هم توش بذارم و شاید کلن یه کامیونیتی بشه برای معرفی بلاگ‌های خوب پارسی. اگه حالشو داشتین به این لینک برید و لایکمون کنید و ما هم کم‌کم کپی‌پیست‌ها رو شروع می‌کنیم 🙂

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.6/5 (16 votes cast)
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من... داشتم آرام..., ۴٫۶ out of 5 based on 16 ratings

۳۵ نظر برای “درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من… داشتم آرام…”

  1. مهدی گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    بهتر بود به تنهایی نمیگذشت! (حسی که منم الان دارم)


    پاسخ:
    🙁

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  2. اعظم گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    همه ما یه سری تصورات قشنگ از زندگی کردن داریم و کلی هدف که اطمینان داریم بهشون می سیم ولی همیشه اتفاقاتی میفته یا آدمایی پیدا می شن که تو رو می فرستن به دورترین نقطه از اون هدف ها و باعث می شن دیگه به اون تصورات نگی قشنگ!
    شاید تنهایی گذروندن بهتر باشه اینجوری میدونی خودت برای خودت زحمت کشیدی و تمام تلاشت رو برای بهتر شدن زندگی خودت کردی الانم نتیجش رو داری می بینی نه اینکه تو باغچه یکی دیگه درخت بکاری و وقتی میوه داد یکی دیگه ازش استفاده کنه…
    فکر می کنم منظورمو گرفتی 🙂


    پاسخ:
    بعله، گرفتم، تا دسته…

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +3 (from 5 votes)
  3. ناهید گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    راستش هنوز به بخش آخر مطلبت (اصفونیا) نرسیده بودم که یهو یه چیزی برق زد تو کلم… بدجور فسفر سوزوندما! ۳:)
    اینکه الان که یکم اوضاعت روبراه شده بد نیست یه دوستی پیدا کنی که سرش به تنش بیارزه… یکی که شبا با اون بری رو برفا بزنی برقصی و خل و چل بازی درآری و اینا.
    از الان برو بگرد تا یکی مثل خودت که با ساختن یه چیزی کلن تو زندگیش حال میکنه بلکه آشنا بشی…
    اینکه واسه همدیگه غذاهای شور و بی نمک درست کنین و آخر سر سر از کافه ی ته خیابون درآرین تا مزه ی بد غذا رو با یه خوراکی جبران کنین…و کلی چیزای جدید و نو…
    این تکرار مکررات رو میشناسم که می خوای خاطرات خوبو دوباره تکرار کنی. نذار بهت غلبه کنه که تلخه و آزار دهنده.
    امیدوارم مطلب بعدیت در مورد دو نفره شدنت باشه :))


    پاسخ:
    والا دنبالش هستم. نه اینکه دنبالش باشم با اون جدیتی که دنبال خیلی چیزای دیگه بودم، ولی اگه پیش بیاد استقبال می‌کنم. البته، غذاهای شور و بی‌نمک درست کردن و سر از کافه‌ی سر کوچه در آوردن دیگه از ما گذشته. اینقدر تنهایی زندگی کردم آشپزیم شده در حد گواردیولا!
    ولی من راستش نمی‌خوام خاطرات خوبو «تکرار» کنم. میخوام مدل‌های جدیدشو خلق کنم!

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +6 (from 6 votes)
  4. محمود گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    سلام. بسیار زیبا نوشتی و از نگاه داستان نویسی بنظر من خوب جفت و جور شده بود متن. پیشرفت به نظرم بازم بعد یه خورده درجا زدن محسوس بود تو این نوشتت.

    خوب با اینکه تو دو پاراگراف اول از سختی های زندگی و شرایطت سختی که داشتی تو ابتدای مهاجرتت و مطمئنن موقع نوشتن و یا خوندنش برای تو کلمه هایی مثل تلخی و سخت و مشقت رو تو ذهن تداعی می کنه اما من که می خوندمش و تقریبن در جریان ماجرا بودم شیرین بود! شیرینیش مال اون قسمت بود که تو اون شرایط کندی و رفتی، دل و به دریا زدی و رفتی، اینکه با ۸۰ دلار پول و اینکه دو هفته دیگه کلی هزینه داشتی گفتی می تونم و تلاش کردی. در کل زندگی و شرایط خوبی که به سختی به دست می یاد مطمئنن طرف قدرشو می دونه و به نحو احسن از شرایطی که براش ایجاد شده استفاده می کنه و جو گیر نمیشه! (مثل فوتبالیستی که یه شبه اوضاش خوب میشه! و بعد …) کلن خوشحالم برات و این روحیه ریسک پذیزیت رو همیشه تحسین می کردم.

    حس کردم تا حدودی تمرکز رو نیمه خالی لیوان بود. در حالیکه نیمه پر لیوان محسوس تر بود برای من. تو حتی اگه بعد تمام این مشقت ها به هیچ چی هم نمی رسیدی باز هم باید راضی می بودی! چه برسه به الان! می دونی چند میلیون انسان می میرن در حالی که تو تمام زنگیشون حتی به اونجای گربه یه شوتم نکردن! و این اسفناک هستش. ذات انسان مطمئنن ماجراجویی و ریسک کردن توش بوده اینکه چرا می خوان از انسان بگیرنش و تو سیستم اجتماعات پیشرفته امروزی بسیار کم مشاهده میشه و این همون دلیل کم شدن ستاره ها تو فوتبال! و تلاش برای آورن انسان ها تو چارچوب تیم دلایل مفصلی داره که خوب اینجا نمی گنجه اما پیش بینی پذیر کردن آدم ها، و گرفتن حس ماجراجویی و کنجکاوی و ریسک پذیری ازشون می تونه حکومت بر افکار مردم رو نتیجه بده! و و در حال حاضر این قضیه عدم ریسک پذیری و محتاط شدن انسان ها تو کشورهای جهان اول به شدت دیده میشه و تو کشورهای جهان سوم اوضاع بهتره! یکی از دلایلی که تو به نظر من موفق بودی تو اون کشور همین روحیت بوده که تو رو متمایز می کرده. در کل خواستم بگم اگر این همه تلاش حتی هیچ تاکید میکنم هیچ دستاوردی هم برات نداشت! میتونستی با خاطراتش! با بالفعل کردن این ویژگی بالقوه افتخار کنی و همیشه با غرور ازش یاد کنی و بدونی برای اونهایی که میفهمند بسیار ارزشمند هستش. خواستم بگم تو بدترین حالت هم تو حتی به باخت نزدیک هم نیستی!

    این موضوع که اون کارو به صورت حداقلی حفظ کردی تا قدر عافیت بدونی حرکت قشنگی بود اما بازم زدی جاده خاکی 😉 خوب مسلمن هر چیزی یه هزینه‌ای داره. فکر کنم قبلن در یکی از نوشته هات در مورد اینکه زندگی یه مساله آپتیمیزیشن یا گریدی یا پویا هستش و اینکه هر کدوم از این نگاه ها تو زندگی چه مزایای و معایبی داره و چه تاثیری خواهد داشت بحث کردیم. مسلمن تو هم برای به دست آوردن اون چیزهایی که داری هزینه دادی و خلاهایی تو زندگیت وجود داره. هیچ وقت نمیشه همه چیز رو با هم به دست آورد. پس این دیدن خلاها که خوب با توجه به ذات انسان که کمال گرا هستش الان که اون چیزا رو به دست اوردی پر رنگ شده یعنی تو ذهنت چون بع اینکه انسان به یه چیزی می رسه دیگه براش عادی میشه اون موفقیت ها برات عادی شده و این کمبودها و احتمالن عقب موندگی هایی که تو بعضی ابعاد ایجاد شده بولدتر از بولد شده! به نظرم باید اول بپذیری این واقعیت رو اون موقع دیگه انقدر آشفته و ناراحت نیستی چون تو هزینه چیزایی رو دادی که براش تلاش کردی و اینا تاوان موفقیت بوده در وهله ی دوم باید ببینی که ارزششو داشت یا نه! که اگر داشت همه چی حله و تو نباید به پوچی برسی!

    حالا تو این مرحله هستش که باید تلاش کنی برای جبران اون عقب موندگیها! چی؟ زمان رو از دست دادی؟! دیگه وقت یه چیزایی گذشته؟! چرت نگو مرد. از تو بعییده؟! اصلن که گیرم همینطور باشه آیا می خوای بیشتر از این تلف کنی زمانو. این صفر و یکی فکر کردن یکی از بدی های ماست مخصوصن ما کامپیوتریها! به نظرم این چارچوب زمان رو باید شکست! کار راحتی نیست اما شما می تونی تو سن ۲۶ تا ۳۴ همونطوری زندگی کنی و کارهایی رو انجام بدی که تو سن ۱۸ تا ۲۶ مد نظرت هستش! و تازه به خاطر عاقل شدنت نتیجه بهتری هم خواهد داشت! اگر بحث انرژی هستش و حس و حال که بازم فکر می کنم که انرژی و حس و حال یه امر درونیه! یعنی یکی می تونه تو به صورت نسبی تو سن بالاتر انرژی بیشتری از سن پایین تر داشته باشه. به نظرم بدترین چیز پذیرش تقدیرو سرنوشت هستش! تا اخرین لحظه بازی تو همه ی ابعاد ادامه داره!

    با ایدت در مورد بازی نتیجه گرا زیاد موافق نیستم البته خوب ارزشها تو ذهن انسان ها متفاوته و اینکه چی امتیاز محسوب میشه. بنابراین برای همه انسان ها یه نسخه پیچیدن جواب نمیده اما یادت باشه هنوزم همه از هلند دهه شصت هم یاد میکنن ر حالی که نیم قرن ازش می گذره اما کسی از یونان قهرمان جام ملت های اروپا تو سال ۲۰۰۴ آنچنان یاد نمی کنه! هلندی که تو دهه ی شصت فکر کنم هیچ عنوانی رو کسب نکرد! یادت باشه سیستم نتیجه گرا ممکنه همیشه هم نتیجه نده! و کم کم موفقیت ها ممکن مثل یونان فراموش شه. در کل به نظر من که خوب معیار نیست و حتی ممکن کاملن غلط باشه اما بازی زیبا گاهی خودش عین نتیجه هستش! پس بسته به فرد که من باشم یا بهروز! یه تِرِدآف بین این دو نفر شاید چیز بهتری باشه 😀

    مورد بعدی اینه که خوب زندگی که بالا پایین نداشته باشه پشیزی به نظرم نمی ارزه. این ناراحتی که خوشحالی رو معنی میکنه این مشقت هستش که رفاه رو معنی میکنه و در کل این مسیری که اومدی به نظرم تا الانش اگر بی نقص نبوده باشه! که مطمئنن نیست اما کم نقص بوده مگر اینکه در ادامه بر نقصاش افزوده بشه! با این همه ریسکی که ازت انتظار دارم اما گاهی که میگی بهم که تو بعضی زمینه ها دستت بستست برام قابل قبول نیست و تعجب می کنم(حالا که اینجا بحثش شد گفتم). البته حالا جو نگیرتت معنای دو کلمه ی جسارت و حماقت یهو قاطی نشه! برات 😀

    در مورد تایتِل و دو سه پاراگرف آخر هم باید بگم آره خیلی خوبه که آدم از اول راه تنها نباشه و سختی و افتادن و پا شدن های توی راه رو با یکی در کنار هم تجربه کنه با تلاش و پشتکار و انرژی و روحیه ای که به هم می دن ببره جلو اما یادت باشه خوب ممکن برای همه شرایطش نباشه . ممکن یه انتخاب اشتباه تو انتخاب همراه گند بزنه تو اون سفر! ممکن همسفرت جات بذاره تو اون سفر. ممکن همسفرت یه دختر ایرانی از نوع اونایی باشه که فکر می کنن مسئولیت کاملن بر دوش پسر هستش! ممکن همسفرت از اونا باشه که ممکن وسط راه سوار ماشین بعدی بشه! ممکنه همسفرت کم بیاره! ممکنه همسفرت عقایدش با تو یکی نباشه ممکنه همسفرت معیارهاش برای انتخاب همسفر با تو فرق داشته باشه و چون با اعتقاد نیومده باهات کم بیاره! خواستم بگم تو یه حالت ایده آلشو دیدی یعنی یک حالت از تمام حالت ها که بهترین حالته به نظر من! اما هیچ تضمینی نبود که برای تو هم همین حالت اتفاق بیفته میشد ریسک کرد اما حالا که اون مسیرو نیومدی هیچ منطقی نیست که حسرت بهترین حالتشو بخوری. مثل اینه که سوئد بازی ۴-۰ تو آلمان رو ۴-۴ مساوی می کنه! و یکی از بازیکن هاش گفته بود کاش منم با تیم رفته بودم! خواستم بگم اتفاقن اینی که گفتی رو منم تجربه کردم و دقیقن اطراف خودم یکی دو کیس خوب میشناسم که بهشون غبطه می خورم و کلی براشون خوشحالم البته و البته حسرت اینکه چرا برای من اتفاق نیفتاده اما خوب بازم می رسیم به همونجا که همه چیز با هم به دست نمی یاد و خیلی چیزا حتی در صورت تلاش باید دست به دست هم بده تا موفقیت حاصل شه! اما خوب هیچ کس تو همه ی زمینه های زنگیش نمی تونه ادعا کنه که موفق بوده. زندگی برایند همه ی موفقیت ها و شکست های کوچیک و بزرگ تو همه ی ابعاد زندگیه . نباید یه شکست روحیه آدمو اونقدر خراب کنه که تعداد شکست ها اونقدر افزایش پیدا کنه که در مجموع لیگ رو واگذار کنن. زندگی مثل یه لیگ هستش! نه جام حذفی!

    چرا این نکات تعبیه شده تو متنت تموم نمیشه! شرمنده دیگه خیلی بلند شد اینبار! اما یه نکته دیگه هم اینه از صحبتات برداشت کردم که وقتی از طوفان رد شدی دیگه چه نیازی به همسفر هستش! حالا شاید به این غلظت نه! اما واقعن وقتی تمام سختی هاشو تنهایی آدم تحمل می کنه واقعن چرا باید با یکی دیگه قسمتش کنی! مطمئنن بی راه نیست! پس با کسی که درکش نکرده و براش تلاشی نکرده تقسیمش نکن! تو انتخاب دقت کن! البته سوتفاهم نشه این از بالا نگاه کردن نیست و به خودت غره نشو! و بحث صحبت از غرور کاذب و فخر و .. نیست که همونطور که با اون مثالی که اول آوردی و بر طبق اونم عمل کردی احتمالن نگاهت اینگونه نخواهد بود اما اگر خواستی ادامه راه رو با کسی بری با کسی برو که ارزش اون قسمت های تنها رو بدونه و خودشم یه هزینه ای کرده باشه. برای من حتی ریسک کردن و فقط نشستن و نگاه کردن طرف هم ارزش بود! و برام کافی …………………………………..!
    امیدوارم قبل اینکه طوفان تموم شه…………………………….!


    پاسخ:
    اول اینکه محمود جون این دفعه تصمیم گرفتم قبل از پاسخ دادن، یه دستی به سر و روی کامنتت بکشم! البته هیچ واژه یا جمله‌ای رو تغییر ندادم فقط یه کم علائم نگارشی و پاراگراف بندی و اینا رو اصلاح کردم که کیون چشم مردم پاره نشه وقتی کامنتتو می‌خونن. حیفه، خوشگل باشه آدمای بیشتری ازش استفاده می کنن به ویژه اینکه این کامنتت عالی بود.
    دوم اینکه برای اینکه این کامنت و جوابش خیلی طولانی نشه، پاسخت رو توی یه کامنت جدا میذارم که میشه کامنت شماره‌ی ۹! برو بخونش!

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: 0 (from 6 votes)
  5. سر لیونل گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    داداشم…خوشم میاد زنده ای و به تعبیری:کسیست زنده که از فضل جامه ای پوشد/نه آن که هیچ نیرزد اگر شود عریان…..ایستادن بر پای خود و بار زندگی را بردن و سپس از تجارب خود با نثری صمیمی و گیرا نوشتن موهبتی است که نه از آسمان بر تو باریده که بر روی زمین کسب کرده ای و بر پاهای خود…من استاد ادبیات و یا نویستده نیستم. مخاطب تو ام و کار تو اگر به دل ننشیند یعنی تمام و هنگامی که بر عمق روح اصابت میکند یعنی در زندگی موفقی. یعنی اصیلی. یعنی بلند آواز و میان تهی نیستی… یو آر ا وینر مای برادر….
    تبریک منو بپذیر


    پاسخ:
    قربونت آقا. شما همیشه به ما لطف داری. از داشتن دوستی مثل شما بسیار خوشحالم 🙂

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  6. نیروانا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    من و آقامون هم دقیقا تحت تاثیر همین حکایت، چن تا عکس از دوران بدبختی و بی پولی و اسکایپ های کیفیت پایین و خلاصه دوران فلاکتمون گرفتیم و زدیم به درودیوار خونه که هی بهشون نگاه کنیم و یادمون بیفته که الان الکی بهونه نگیریم و بتمرگیم زندگیمون رو بکنیم.


    پاسخ:
    آخ آخ! یادم از تو و آقاتون نبود وگرنه فکر کنم زندگی شما هم می‌تونست مثالی توی این نوشته باشه. هرچند هیچ وقت از نزدیک زیارتتون نکردیم 🙂

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +4 (from 4 votes)
  7. کاظم گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    دوستان من قبلا هم به آقا بهروز پیشنهاد دادم ازدواج کنه ؛ اگه با من موافقی لایک کنید لطفا.
    به امید ازدواجشون.


    پاسخ:
    می‌بینم که کامنتت هم کلی لایک گرفته! اول اینکه شما خودت متاهلی یا مجرد؟ دوم اینکه اگر آدم به درد بخور دور و برت هست واسه من، ما مشتری‌ایم. خیلی هم جدی!

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +14 (from 16 votes)
  8. افسانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    مطمئنا اون زوج اصفهانی هم اگه میخواستن یه همراه پیدا کنند که ۹۰ درصد ذهنیاتشون رو داشته باشه لایقشون باشه ارزش گذشت کردن رو داشته باشه و…هرگز باهم همراه نمی شدن واین همراهی دوست داشتنی رو به تصویر نمی کشیدن. زیبایی خیلی از همراهی ها توی مسیر خودشو نشون میده، زیبایی هایی که حتی قبل از همراه شدن حتی واسمون زشت هم بوده. فکر میکنم تمام حرفایی رو که میخوام بزنم بهت رو توی فیلم “ویل هانتینگ نابغه” به بهترین صورتی گفته.اگه اشتباه نکنم واسه فیلمنامش اسکار هم گرفته. کارتن “ماری و مکس” هم از یه بعد دیگه واسه همراه شاید بتونه کمکت کنه.
    جسارتی که تو به خرج دادی رو من هنوز پیدا نکردم، پس حداقل از من یکی جلوتری 🙂

    در پرده پندار ممان “خیام”


    پاسخ:
    بله، حرف شما هم کاملن درسته. هرچند فیلم‌هایی که معرفی کردی رو ندیدم ولی سعی می‌کنم بذارمشون توی لیست و نگاه کنم سر فرصت.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +4 (from 4 votes)
  9. نیمه‌مست گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    این پاسخ کامنت شماره‌ی ۴ محموده: !

    راستش اون تیکه‌ی اولش برای خودمم بیشتر شیرینه.
    اینکه گفتی این مسئله‌ی ریسک ناپذیری توی جهان اول خیلی شایعه، آخرش بود. یعنی برام خیلی جالب بود که تویی که هنوز پاتو از ایران نذاشتی بیرون اینو اینقدر قشنگ فهمیدی که مردم خود این کشورا هنوز نفهمیدن. راجع به این قضیه و نفوذ دادن این طرز فکر توی جامعه‌ی اینجا بعدن تو چت یه سخنرانی اساسی واست می‌کنم! هرچند خودت انگار میدونی داستان چیه. جالب اینجاس که الان که به آدمایی که تازه از ایران (یا بقیه‌ی کشورای شرقی) میان نگاه می‌کنم، این روحیه رو خفن دارن و بعد میشه قشنگ دید که طی چند سال چقدر سیستماتیک «رام» میشن و کم‌کم توی سیستم حل می‌شن.
    راجع به اینکه زندگی لیگه یا جام حذفی، بازم می‌تونم کلی باهات بحث کنم! کاملن می‌پذیرم که منطقن باید لیگ باشه؛ ولی راستش برای من همیشه بیشتر ذهنیت جام حذفی بوده. یعنی درستش اینه که زندگی رو میتونی مقطعی ببازی و ببری، ولی مهم اینه که در نهایت و آخر کار جای خوبی توی جدول قرار گرفته باشی. ولی از بچگیم همیشه از باخت ترسیدم، واسه همین دفاعی و نتیجه‌گرا بازی کردم و بیشتر تمرکزم روی ضد حمله‌ها بود و تویی که استاد فوتبالی می‌دونی که با این روش میشه جام حذفی رو برد، ولی لیگ رو نه. لیگ رو تیم‌هایی می‌برن که نود دقیقه حمله می‌کنن، ولو اینکه توی یه بازی هم تو ضد حمله گل بخورن و ببازن. برای من هر چک‌پوینی از زندگی اونقدر بزرگ و مهم می‌شد که همش‌ فکر می‌کردم اگر اینو ببازم دیگه حذف میشم. کنکور، تافل، پذیرش، ویزا، معافیت سربازی، شغل خوب گرفتن، اقامت گرفتن؛ همه‌ی اینا حکم بازی‌های حذفی رو داشت و هرچند من همه‌شونو با بازی‌های دفاعی و بسته بردم، ولی آخرش جام حذفی کلن پشمی نیست!
    یادته یه بار الکس فرگوسن گفته بود: «بر خلاف چیزی که اکثرن فکر می‌کنن، تکلیف قهرمانی لیگ رو بازی‌های کوچیک و کم اهمیت تعیین می‌کنه»؟؟ دقیقن قضیه اینه! یعنی تکلیف اون جایگاهی که تو آخر زندگیت توی جدول داری رو، کارای کوچیکی که توی زندگیت انجام دادی تعیین می‌کنه، نه موفقیت‌های بزرگی که فکر می‌کردی خیلی سرنوشت‌ سازن. بازی‌های کوچیک و کم اهمیت زندگی هم همون لحظه‌هایین که معمولن توی هیچ بلاگی و کتابی نوشته نمیشن. همون لحظه‌هایی که مثلن به قول این خانوم ناهید که کامنت گذاشته، روی برف و یخ دو نفری می‌رقصین و شام بی نمک درست می‌کنین و سر از کافه‌ی سر کوچه در میارین… در کل اینکه بدجوری احساس می‌کنم باید یه مدت با ذهنیت لیگ با زندگی برخورد کنم و این مدل جام حذفی رو بذارم کنار. ولی نمی‌تونم…. واسه همین اون جمله‌ای که از من نقل قول کردی و گفتی که من گفتم «دستم بسته‌ست»، در واقع باید این باشه: «ذهنم بسته‌ست».

    پاراگراف آخرت گفتی: «وقتی از طوفان رد شدی دیگه چه نیازی به همسفر هستش». واقعن این هم می‌تونه درست باشه. دارم کم‌کم روی این ذهنیت هم کار می‌کنم. هرچند من به هیچ عنوان از طوفان رد نشدم و طبق تجربه‌ می‌دونم بازی‌های حذفی زیادی در پیشه، خیلی وقتا هم قرعه‌ت به تیم‌هایی میخوره که اصلن انتظار نداشتی باهاشون روبرو بشی… در ضمن، راجع به اینکه گفتی در مورد اون اصفهونیا من دارم شرایط رو به بهترین حالت اون مدل مقایسه می‌کنم، حرفت خیلی عالی بود. اصلن کمکم کرد تا حدی پذیرش این قضیه برام آسون تر شه. آره، اتفاقن این اواخر همه‌ش دارم قانع می‌شم که حالت خوب در اون قضیه، یه حالت خاصه که شانس اتفاق افتادنش هم چیزی بین سی تا پنجاه درصده و اصلن نباید فرض رو بر این درصد پایین از احتمال گذاشت.

    بقیه‌ش باشه برای چت…

    VN:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  10. افسانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    از فوتبال هیچ سررشته ای ندارم ولی اینجور حس میکنم که درکل چیزی که تو و محمود میگین بازی ۲*۲=۴ که شرمنده من کاملا مخالفم بعد احساسی زندگی رو باید احساسی باهاش برخورد کرد. نمیگم خودم همش هرچی دلم گفته گوش کردم ولی فکر میکنم بهترین روش زندگی اینه که هرکسی ببینه دلش چی میگه و خودشو گول نزنه چون یه مدت دیگه دوباره با دیدن اولین نشونه همچی زنده میشه. چند روز پیش من رابطمو با پسری تموم کردم که میترسید از عاشق شدن، آدم ضعیفی نبود در شرایط بحرانی هم خوب تصمیم می گرفت ولی از مسئولیت زندگی مشترک ترسید با اینکه گفتم بهش من همه جوره هستم ولی این لذت رو از هر دومون صلب کرد چون از طرف خودش مطمئن نبود. اگه یه رابطه خوبی دیدی (دوستی،ازدواج و…) نشون دهنده مسئولیت پذیری هر دوطرفه بعضی ها ندارن بعضیا میترسن بعضی هم نمی دونند اصلا چیه(اصلا یه وضعی 🙂 ). نمی دونم این ربطی داشت یا نه! بخاطر اینکه آخرین درسی بود که زندگی بهم یاد داد خواستم با همه شر کنم.


    پاسخ:
    به طور کل این که گفتی «بهترین روش زندگی اینه که هرکسی ببینه دلش چی میگه» راستش خیلی درست نیست. در تمام طول دوره‌ی ابتدایی «دلم می‌گفت» من نمیخوام برم مدرسه! ولی خوب گوش کردن به دل کار خیلی درستی نبود. دل می‌تونه جهت‌های کلی به آدم بده توی زندگی ولی تصمیم‌گیری نهایی پارامتر‌های خیلی بیشتری رو باید مد نظر قرار بده.
    در مورد اون پسری که گفتی، من چون نه تو رو میشناسم و نه اون رو، نمی‌تونم نظری بدم. ولی کلن بیشتر فکر کن. من این حرف تو رو تقریبن از دهن هر دختری که تو زندگیم دیدم شنیدم (احتمالن راجع به خودم هم گفته میشه) ولی هر وقت از نزدیک به قضیایاشون نگاه کردم، ماجرا اصلن این نبوده که فلانی ترسیده یا مسئولیت‌پذیر نبوده. یه قسمت بحرانی ماجرا در واقع همین بوده که دختر خانوم عمیق‌تر از این نتونسته قضیه رو تحلیل کنه.
    راستی، راجع به خودم نمی‌گم اما این محمود ما از نظر احساسی بسیار آدم قوی و عمیقیه! ولی خوب همونطور که گفتم، پارامتر‌های دیگه رو هم من نظر داره.
    خیلی سپاس از کامنتت، امیدوارم به اونچه که می‌خوای برسی.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  11. بهرنگ گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    همیشه چراغ خاموش میام، بلاگتو می خونم و میرم. اما این بار…
    راستش این بار هم قصد ندارم حرف خاصی بزنم، فقط دو تا عبارت خوندم تو این نوشته ها که خیلی دوستشون دارم و بهشون اعتقاد دارم. اون ها رو این پایین کپی پیست می کنم و بس:

    ۱٫
    حالا تو این مرحله هستش که باید تلاش کنی برای جبران اون عقب موندگیها! چی؟ زمان رو از دست دادی؟! دیگه وقت یه چیزایی گذشته؟! چرت نگو مرد. از تو بعیده؟! اصلن که گیرم همینطور باشه آیا می خوای بیشتر از این تلف کنی زمانو. این صفر و یکی فکر کردن یکی از بدی های ماست مخصوصن ما کامپیوتریها! به نظرم این چارچوب زمان رو باید شکست! کار راحتی نیست اما شما می تونی تو سن ۲۶ تا ۳۴ همونطوری زندگی کنی و کارهایی رو انجام بدی که تو سن ۱۸ تا ۲۶ مد نظرت هستش! و تازه به خاطر عاقل شدنت نتیجه بهتری هم خواهد داشت! اگر بحث انرژی هستش و حس و حال که بازم فکر می کنم که انرژی و حس و حال یه امر درونیه! یعنی یکی می تونه تو به صورت نسبی تو سن بالاتر انرژی بیشتری از سن پایین تر داشته باشه. به نظرم بدترین چیز پذیرش تقدیرو سرنوشت هستش! تا اخرین لحظه بازی تو همه ی ابعاد ادامه داره!

    ۲٫
    یادته یه بار الکس فرگوسن گفته بود: «بر خلاف چیزی که اکثرن فکر می‌کنن، تکلیف قهرمانی لیگ رو بازی‌های کوچیک و کم اهمیت تعیین می‌کنه»؟؟ دقیقن قضیه اینه! یعنی تکلیف اون جایگاهی که تو آخر زندگیت توی جدول داری رو، کارای کوچیکی که توی زندگیت انجام دادی تعیین می‌کنه، نه موفقیت‌های بزرگی که فکر می‌کردی خیلی سرنوشت‌ سازن. بازی‌های کوچیک و کم اهمیت زندگی هم همون لحظه‌هایین که معمولن توی هیچ بلاگی و کتابی نوشته نمیشن.

    امیدوارم زنگیت هرجوری که پیش میره، مملو از شادی و لحظات دلپذیر باشه بهروز جان 🙂


    پاسخ:
    آقا با چراغ روشن بیا، وبلاگ خودتونه. یه دو تا بوقم بزن! حالا الان حرفای خودمونو کپی پیست کردی، من چی پاسخ بذارم؟! D:

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +6 (from 6 votes)
  12. محمد علی گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    سلام بهروز،
    اول اینکه خیلی خوشحالم شرایطی که اونجا برات پیش آورده، باعث شده که خیلی بیشتر از قبل مرد شی، نه به خاطر سختی هایی که کشیدی، بخاطر چیزایی که بهشون رسیدی. ولی دومی! بهروز سختی های زیاد و مرورشون خوبه، ولی به تدریج موجب پوست کلفت شدن آدما میشن (و تو برای این وضعیت حیفی)، اون وقته که نفوذپذیری آدم کم میشه، و برای اینکه کسی رو پیدا کنی که بتونه تا ته که نه، تا همون لایه های میانیت بهت نفوذ کنه باید دنبال الماس بگردی. البته تو لیاقتشو داری ولی خوب پیدا کردنش سخته که امیدوارم زودتر پیداش کنی.


    پاسخ:
    عجب کامنتی بود ممد. واقعن درسته، الان یه مدته قشنگ دارم همینو حس می‌کنم فقط حواسم بهش نبود تا همین الان که این کامنتو خوندم. دقیقن بعد از اینکه یه سری چیزای بد توی زندگی طولانی‌تر از اون چیزی که باید باشه میشه، آدم پوست‌کلفت میشه و کم‌کم حتی برای خودش هم ارتباط برقرار کردن با چیزایی که قبلن براش قشنگ بود سخت میشه، چون خود این پوست ِکلفت رو شکستن و بیرون اومدن دیگه به اون راحتی‌ها نیست. در مورد اون قضیه‌ی الماس هم، یه بیت از مولانا گویای شرایطه:
    «کیمیا و زر نمی‌جویم، مسِ قابل کجاست؟
    گرم‌رو را خود که یابد، نیم‌گرمی سرد کو؟»

    راستی ممد، در مورد این مقوله‌ی «نفوذ حتی در حد لایه‌های میانی»، یه طنز تلخ هم بگم! با تمام اینکه حرفت کاملن درسته، ولی راستش توی همین شرایط پوست‌کلفتی هم مورد داشتیم طرف الماس هم نبوده، ولی موفق شده تا ته به ما فرو کنه! 😉
    در ضمن سپاس از اینکه بالاخره یه یادگاری رو دیوار ما نوشتی بعد از مدت‌ها!

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +3 (from 3 votes)
  13. دلا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    یکی از خوانندگان خوب وبلاگم اینجا رو بهم معرفی کرد . با اینکه خوندن این پست یکم بیشتر از قبل ترس هام رو بهم یادآوری کرد اما ارزشش رو داره دیدن کسی که گذشتش شبیه آیندمه . من هم چند روز دیگه میرم . تنها .. و باید از صفر شروع کنم ! و این از صفر شروع کردن یه میکسچریه از هیجان و غم ! حتماً خوب درک می کنید …


    پاسخ:
    امیدوارم بهروز باشی دوست عزیز. فقط بگم که آدرس بلاگت رو اشتباه نوشتی و باز نشد.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  14. ریحانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    سلام.
    خیلی عالی بود موفق باشی.
    فقط یه سوال این آقامحمود وبلاگ نداره خیلی خوب مینویسه همیشه.


    پاسخ:
    محمود کلن تخصصش اینه که به عنوان نفر دوم وارد بحث بشه! گزارشگر نیست، تحلیلگره 😉
    البته سعی می‌کنم قبل از مرگم یه مجموعه کامنت ازش منتشر کنم! هاها

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +4 (from 4 votes)
  15. نیوتیش گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    ممنون بخاطر فیسبوک…
    خسته شدم از بس به پیجت سرزدم بخاطر مطلب جدید!!!


    پاسخ:
    آقا خسته نکن خودتو راضی نیستم به خدا! حالا از این به بعد هی مجبوری پیج فیسبوکو چک کنی ببینی چیزی گذاشتیم یا نه! هاها
    مرسی از اینکه زیاد میای اینورا 🙂

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  16. افسانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    واقعا !!
    همونطور که گفتی ما دوتارو نمی شناسی ولی (به صورت کلی) یه لطفی می کنی بگی داستان از اون سمت چی بوده، چی رو من نفهمیدم که باعث شده اینجوری فکر کنم؟ در واقع همه اون دخترایی که تو می شناسی اینجوری فکر کنند و اپیدمی بشه.


    پاسخ:
    دوست عزیز من همونطور که گفتم جزییات کیس شما رو اصلن نمیدونم. شاید هم در اون کیس شما کاملن درست بگی. فقط گفتم طبق تجربه زیاد دیدم دختر-پسرهایی که به نتیجه نرسیدن، و هردو طرف هم خیلی با من صمیمی بودن. به تحلیل دو طرف که گوش دادم، معمولن حرف خانوم همین بود که «من گفتم همه جوره هستم ولی فلانی از مسئولیت ترسید»، ولی پسره واقعن به اندازه‌ی یکی دو ساعت تحلیل منطقی و قابل تامل از قضیه داشت. قطعن خیلی کیس‌ها هم هست که برعکس اینه. من فقط دارم می‌گم شاید، شاید، شاید، پیچیدگی‌های دیگه‌ای هم بوده که شما همه‌شو -مثل خیلی از خانومای عزیز- صرفن به حساب ترسویی و مسئولیت‌ناپذیری طرف می‌ذارید.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  17. kambiz گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    jaleb bood 🙂 mamnun

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  18. سعید گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    جالبه که بیشتر نوشته ی اصلی به مرور روزای نخست و حال و هوای خودت اختصاص داره. تنها دو پاراگراف آخر تناسب بیشتری با عنوان نوشته داره و این به نظر من گویای اینه که شاید اون ابتدا, اصلن موقع مناسبی نبوده که با یکی دیگه باشی!!
    به نظر من آدما یه برهه ای از زندگیشون باید تنها باشن! تنهای تنها! واسه بعضیا تو جوونی, بعضیا میان سالی, بعضیام شاید هیچوقت. اما اگه نبود اون دوره ی تنهاییت, “درد بی عشقی” ز جانت طاقت نمیبرد…
    تمام حرفایی که محمود در مورد حسرت و اینکه هنوز دیر نیست گفت درسته, من میخوام اضافه کنم که شاید تازه الان وقتش شده و تو چیزی رو از دست ندادی!
    اما نمیدونم چی میشه که بعضیا باید تنها این سختیا رو بکشن…

    پی نوشت: چه کرده این فوتبال!! ما یه رفیقی دوره ی دانشگاه داشتیم همه چی زندگی رو با فوتبال و آبجکت اورینتد توجیه میکرد!! (البته به جز آقا محمود!)

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +3 (from 3 votes)
  19. sahar گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    reshteye tahsiliye shoma chiye?


    پاسخ:
    کامپیوتر، هوش مصنوعی

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  20. بک بنده خدا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    عشق باید حلول کند…جستنی نیست…باید بیاید…به شانس اعتقادی ندارم وگرنه بهت می گفتم باید شانس بیاری که عاشق بشی…نمی دونم چه مجموعه حرکاتی باید انجام شود که مادر طبیعت به عنوان پاداش عشق را می فرستد…میلیونها نفر در دنیا مات و مبهوت همین دردند… من فقط می دانم که ساختنی نیست، جستنی نیست، گشتنی نیست، سفارشی نیست، زور زدنی نیست ( کل مشاورهای خانواده که به شما توصیه می کنند عاشق همسرتان باشید حرف مفت می زنند. شما در بهترین حالت می توانید نگهبان و نگهدار عشق باشید. زورکی نمی شود عاشق شد حتی عاشق همسرت) عشق اجباری، اختیاری، توصیه ای ،…نیست. باید بیاد و اگر نیاد به فنا رفتی…زور زیادی نباید بزنیم….
    البته یک راهنمایی( بر پایه تجربه خودم): عشق جایی میاد و با کسی که اصلا و ابدا تصورش رو نمی کردی…اصلا و ابدا.


    پاسخ:
    نچ! چون صرفن تجربه‌ی شما چنین و چنان بوده، معنیش این نیست که الان کل دنیا بر همون قانون داره می‌چرخه دوست عزیز. گاهی عشق اون طوری که شما گفتید اتفاق میفته، گاهی هم باید رفت دنبالش و ساختش و خلقش کرد. خودم توی آدمای دور و برم هر دو مدلش رو به وفور دیدم.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  21. sahar گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    shoma fogh budid ke raftid ya lisans?


    پاسخ:
    لیسانس بودم.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  22. kowsar گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    mn emshab neshastam 90% webeto khundam va natijash en shod ke shadidan shifteye prince george shodam
    yani kolan prince raft tu liste royaham 

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  23. لیلا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    سلام و خسته نباشید. بعد از مدتها به وبلاگتون سر زدم. همیشه یه چیزی تو نوشته هاتون بوده که الهام بخش بوده یا کاملا حرف دلم بوده به شیوه ی ادبیاتی تر.یکسالی که پشت کنکور دکترا داشتم جون میدادم بو وب شما زیاد سرمیزدم. خیلی عشق ادامه تحصیل خارج از کشور بودم ولی نشد که برم. یه پست داشتید درباره همین رفتن یا نرفتن بود موضوعش که باعث شد خودمو قانع کنم بشینم برای دکترای کوفتی بخونم. قبول هم شدم تهران همون رشته خیلی سختی که قبولیش برام یه زمانی رویا بود و همون دانشگاهی که میخواستم امااااااااااااااا اینو تو یکی از پستاتون خوندم مربوط به حل شدن قضیه سربازی و حرف دی من بود:
    “ناخودآگاه با این حس امیدوارانه زندگی کنه که «اگه این درست بشه دیگه عالیه!» حسی که معمولن بعد از درست شدن اون مشکل از بین میره چون آدم تازه چشمش میفته به یه عالمه چیزای ریز و درشت دیگه‌ای که درست نشدن و تازه وقتشه که بهشون فکر کرد.”
    الان افسردگی مزمنی اومده سراغم. اون موقع یه هدف داشتم که هرروز برای رسیدن بهش از خواب بیدار میشدم اما الان نمیدونم با بقیه زندگی درب و داغونم چکار کنم. آه مشکلات یکی و دوتا نیست اونقدر بزرگن که بیخیالشون شدم بقول یه اس ام اس: دلتنگم اما آرامم، مثل مزرعه ای که تمام محصولش را ملخها خورده اند، دیگر نگران داسها نیستم.
    الان هوای خارج از کشور هنوز از سرم نیفتاده. خلاصه حالم خیییییلی بده. فقط امیدوارم این ترم رو آبروریزی نکنم شاید گذشت زمان هم چیزو درست کنه{چه حرف شیرین احمقانه ای، گذشت زمان هیچ چیز بدی رو بهتر نمیکنه فقط ما پوست کلفت تر میشیم}
    هرجا هستید سلامت باشید و شکرگزار، که شرایطی رو داشتید که بتونید زندگی آزادانه رو تجربه کنید.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 3 votes)
  24. حامد گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    این از صفر شروع کردن براى خیلى از آدمهاى موفق پیش میاد. فقط همونطور که محمد اشاره کرد بعد از مدتى انقدر پوستت کلفت میشه که موفقیتهاى بدست اومده شیرینى سختیهاى اولیه رو نداره. شاید دلیلش تمرکز بیش از حد براى رسیدن به هدفه یا افراط و تفریطى که توى خون اکثر ایرانیهاست.
    موفق و خوشبخت باشید

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  25. دخی گرگانی گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    با کی میخوای عروسی کنی حالا؟!D:


    پاسخ:
    با هسمر آینده‌م دیگه! اینم سواله می‌پرسی؟ آدم که نباید با زن دیگران ازدواج کنه! هرکی باید فقط با زن خودش ازدواج کنه! 🙂

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  26. ریحانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    قلم زیبایی دارین
    یه جایی از متن اشاره کرده بودین به موضوع بیماری ناشناخته
    یه لحظه همذات پنداری کردم!
    البته من ام اس دارم ولی اصلا در ظاهرم پیدا نیست خداراشکر ولی امیدوارم شما هیچ مریضی نداشته باشین
    مدتها بود دنبال تافل و ادامه تحصیل بودم اما از وقتی ام اس گرفتم به شدت اعتماد بنفسم اومده پایین


    پاسخ:
    درک میکنم دوست عزیز. تسلیم نشو 🙂 تا وقتی تسلیم نشی نباختی.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +3 (from 3 votes)
  27. me گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    Duste aziz taslim nasho donya pichidetar az enast /mardi ke mn dustash dashtam mara tark kard va tasmim gereft hameye zendegiyash ra bepaye khanomi ke ms dash berizadn!
    Taslim nasho
    Takbodi be masael nega nakon

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  28. ریحانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    ممنونم از انرژی مثبت شما و دوست دیگری که کامنت گذاشته بود

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +3 (from 3 votes)
  29. لیلا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    ریحانه عزیز این جمله از “گوته” تقدیم به تو و امثال ما که در زندگیشون چالشهای بزرگ دارن…

    آنکه نان به اندوه نخورد
    و شب را به زاری سپری نساخت
    شما را ای نیروهای آسمانی
    هرگز هرگز نخواهد شناخت…

    امیدوارم نیروهای آسمانی کاتالیزور رسیدن به آرزوهات باشن. قوی باش و نترس

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  30. ریحانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    چقدر آدمها با محبت اند و محبت و انرژی مثبتشان را حتی در قالب کامنت هم به آدم ابراز می کنند
    ممنونم لیلا جان نوشته ات خیلی آرامم کرد

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  31. لیلا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    ریحانه عزیز میبوسمت. امیدوارم هم تافلت رو بگیری و هم به رویای تحصیلت در خارج ازکشور حتما حتما برسی. فرصتهای زندگیت رو از خودت نگیر. سختیهای زندگی انگیزه های آدم رو قویتر میکنه.
    کاملا درکت میکنم من با مشکلات زیادی دست وپنجه نرم کردم اما امید به زندگی بهتر، سرپام نگه داشته. هرچند افسردگیهای گذرا هم به سراغ آدم میاد.
    از صمیم قلبم آرزومیکنم موفق باشی.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  32. ریحانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    ممنونم لیلاجان صورت ماهت رو میبوسم و برای شما هم بهترین ها رو آرزو دارم
    و ممنونم از بهروز عزیز که فرصت بحث و تبادل نظر رو در وبلاگش فراهم میاره

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +2 (from 2 votes)
  33. مهسا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    سلام
    یک اتفاق عجیب افتاده اینکه من ۳ ۴ سال پیش وبلاگت رو اتفاقی خونده بودم موقعی که به نظرم یک دوست دختر تایلندی داشتی و داشتیبرای خودت یک کامپیوتر یا تلویزیون درست میکردی. دیگه نیومده بودم تا امروز که اتفاقی بازم برخوردم به وبلاگت وبدون اینکه اسمی یادم باشه نوشتت رو خوندم و شناختم که تو همونی.
    نکته جالبش برام همینه که منم اون موقع دانشجوی دکترا بودم و سخت زندگی میکردم سخت و الان که کار دارم و وضعیت زندگیم خوب شده وسختی نمیکشم مثل اون روزا لذتی هم که داشت اون موقع برام زندگیو ندارم اصلا.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  34. مهسا گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    کامنتم تمام نشده بود دستم رفت روی ارسال. اتفاق جالبی بود برام. هم دوباره خوندن وبلاگت و هم شناختن دوبارت و هم همنظر بودنت با من و هم لذت نبردنت از زندگی مثل من. فقط یک تفاوت هست که من فکر نمیکنم به خاطر تنها بودن باشه و همیشه روی پای خودم بودن و این حرفا. فکر میکنم درسته که الان وضعیت زندگیم بهتره ولی عمق لذتهام کمتره چون شاید به چیزایی که یک روز برام ارزو بوده رسیدم و دیگه ارزوهای خیلی جدید که نتونم بهش برسم ندارم و یا شایدم دارم و میترسم که ارزوم باشن و مجبور بشم و دوباره یه عالمه سختی تحمل کنم برای رسیدن بهشون. راستی مستقل بودن و خودت بودن کلا خوبه یا بد. یه فکریه که تازگیها خیلی تو مخمه.

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)
  35. آسمانه گفته:

    Warning: count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable in /home/nerda943/public_html/dalvandi.ir/blog/wp-content/plugins/gd-star-rating/code/blg/frontend.php on line 568

    یه آدم تنها توی یه شهرو کشور دور و غریب
    وااااااااااااااای تصورش هم سخته
    منم با دوستانتون موافقم که بهتره ازدواج کنید لاااااااایک

    VA:F [1.9.17_1161]
    Rating: +1 (from 1 vote)

محل نوشتن نظرات