یکی از داستانهایی که تا حالا توی این بلاگ تعریف نکردم، مربوط میشه به اولین روزهایی که اومده بودم پرنسجورج و افتاده بودم وسط یه مشت وایت کانادایی. منتها این داستان خیلی وقت بود یادم رفته بود و وقایع هفتهی گذشته، باعث شد دوباره یادم بیاد و طبق معمول این سوال برام پیش اومد که چرا تا حالا اینجا ننوشتمش! حالا اول یه توضیحی راجع به این هفتهی گذشته بدم و بعد میرم سر داستان.
هفتهی پیش (در واقع روز کریسمس)، سومین سالگرد ورود پیروزمندانهی من به خاک کانادا بود! امسال این روز مصادف شده بود با رسیدن همخونهی جدیدم از مکزیک، که از یه ماه قبلش با ایمیل و از طریق همخونهی قبلیم که اون هم مکزیکی بود با من آشنا شده بود و بهم گفته بود که برای یه ترم میاد پرنسجورج و میخواد یه اتاق از من اجاره کنه. این همخونهی جدید، یه دختر بیست ساله به اسم الکس هستش که اومدنش در روز کریسمس و انگلیسی بلد نبودنش و خیلی چیزای دیگهش منو یاد روزای اول مهاجرت خودم میندازه. اینکه کیونـم پاره میشه تا بتونم چند تا جملهی ساده باهاش حرف بزنم و مثلن قوانین خونه رو حالیش کنم، دقیقن منو یاد روزای اولی میندازه که احتمالن کیون این کاناداییها رو پاره میکردم تا بهشون بفهمونم که مثلن گشنمه یا مثلن چند سالمه!
این چند روز که اینجا بود، طبق اون حدیث معروف از استادم که در این نوشته بهش اشاره کرده بودم، تمام تلاشمو کردم تا هرکاری که از دستم برمیاد براش انجام بدم که احساس راحتی بکنه، به ویژه اینکه برای این بنده خدا فقط چهار ساعت طول کشید تا کانادا تمام جذابیتهاشو از دست بده و دلش برای خونه و مامان و بابا و دوست پسر و سایر متعلقات تنگ بشه. البته، برای کسی که توی دمای مثبت بیست شهری در جنوب مکزیک سوار هواپیما شده بود و هفت ساعت بعدش توی دمای منفی بیست و پنج پرنسجورج پیاده شده بود، همچین ضربهی خفنی قابل پیشبینی هم بود. چند روز گذشته که اینجا تعطیل بود و من که تقریبن تمام وقت مشغول حرکت از این پارتی به اون پارتی بودم این دختره رو هم میبردم تا بلکه شرایط براش عادی بشه و چند تا دوست پیدا کنه. تا اینکه امروز تعطیلات تموم شد و دوباره همه چی به روال عادی برگشت و من باید میرفتم سر کار و الکس هم باید برای اولین بار میرفت دانشگاه.
غروب که خسته و گرسنه برگشتم خونه، دیدم که برخلاف روزای قبل، الکس روی کاناپهی وسط حال غمبرک زده، زانوهاشو بغل کرده و چونهشو گذاشته روشون و کاملن واضح بود که منتظر یه تلنگره تا بزنه زیر گریه! یه خورده نگاه نگاه کردم و بعد با حالت پرسش گونهای گفتم الکس؟!
– هوم؟
– چیزی شده؟!
- آره…
– چی شده؟
– I wanna go home…
خوب این تنها چیزی بود که منتظر شنیدنش بودم و البته اصلن جدی نمیگرفتمش. سندروم «I wanna go home» تقریبن گریبانگیر نود و نه درصد کسایی که میرن «خارج» میشه، حتی کسی مثل الکس که قرار بود فقط چهار ماه اینجا بمونه (هرچند برای من هیچ وقت پیش نیومد این حس). خیلی انگیزهای نداشتم برای ادامهی بحث، چون پیشزمینهی ذهنم فقط همین بود که اینم مثل بقیه دلش تنگ شده و درست میشه. بنابراین با خنده گفتم «چهار ماه صبر کن، میری!»
بدون اینکه پوزیشنش رو تغییر بده و حتی به من نگاه کنه، با کلی جون کندن برای سر هم بندی چند تا جملهی انگلیسی، گفت: «انگلیسیم افتضاحه… نباید میومدم… امروز آبروم رفت. سر کلاس یکی دو بار ازم یه چیزایی پرسیدن، حتی yes و no رو یادم نیومد. باور میکنی؟ همه داشتن پنج دقیقه بهم نگاه میکردن، پنجاه نفر آدم، توی سکوت کامل… بدون اینکه هیچی بگم فقط از کلاس رفتم بیرون… اوه خدای من…! من دیگه نمیرم توی اون کلاس…» و در حالی که اشکای نصف و نیمهشو پاک میکرد دوباره تکرار کرد: «I wanna go home». بلند زدم زیر خنده و گفتم «همین؟!» این دفعه با ناراحتی از جاش بلند شد و صداشو برد و بالا و گفت «!You are not helping» و با قدمهای تند عصبانی رفت سمت اتاقش. وسط راه که بود گفتم الکس، صبر کن، میخوام یه داستان برات بگم…
این داستان، همون داستانیه که اول این نوشته قولشو دادم و مربوط به اولین روزیه که من به صورت «جدی» قرار بود انگلیسی حرف بزنم! داستان رو تقریبن به همون صورتی که برای الکس تعریف کردم اینجا مینویسم:
« فرق شهر کوچیکی مثل پرنسجورج با شهرایی مثل تورنتو و ونکوور اینه که اینجا خیلی زود میفهمی انگلیسیت افتضاحه! تمام مردم کاناداییان و همه اینجا انگلیسی رو به عنوان زبان مادری حرف میزنن، دور و برت چینی و هندی و ایرانی و مکزیکی نیست که انگلیسی رو ضعیف صحبت کنن و تو هم با همونقدری که بلدی کارت راه بیفته!
سه چهار روز اولی که من اومده بودم اینجا، وقتی میرفتم سر کلاس سعی میکردم آخرین ردیف بشینم و جایی رو انتخاب میکردم که توی کمترین دید ممکن باشه، که مبادا استاد یه چیزی بپرسه و بعد به من اشاره کنه و بگه فلانی تو بلند شو جواب بده! مثل خیلی از مهاجرها به اشتباه فکر میکردم «باید صبر کنم تا انگلیسیم خوب شه» بعد شروع کنم به قاطی شدن. ولی خوشبختانه شرایط این اجازه رو به من نداد، درست در هفتهی دوم حضور من در پرنسجورج، استاد کلاس سمینار ازم خواست که یه مقالهی هفت صفحهای رو بخونم و یاد بگیرم و برای کلاس ارائه بدم! من تنها «مو سیاه» اون کلاس بودم، وحشتناکترین کار برای من این بود که وایسم جلوی پونزده تا کانادایی و نیم ساعت حرف بزنم و احتمالن به سوالهاشون جواب بدم، اون هم در حالی که من یک کلمه از حرف زدن این کاناداییها رو نمیفهمیدم و خودم هنوز توی گفتن hello و how are you تپق میزدم و همچنان بعد از ده دوازده روز درگیر کنار اومدن با ساختار توالت فرنگی بودم…
چند شب قبل از روز واقعه، اومدم خونه و به همخونهی اون زمانم (که یه پسر بنگلادشی بود) صاف و پوستکنده گفتم محمد، من اصلن اعتماد به نفس این کارو ندارم! ایشون هم که پسر خیلی خوبی بود و ده سالی بود توی کانادا ولو بود، پرسید که چطوری میتونه به من کمک کنه و منم بهش گفتم که تو فقط بیا و وسط کلاس بشین قاطی بچهها، که حداقل وقتی من برمیگردم سمت کلاس، اون وسط یه قیافهی آشنا ببینم و شاید شرایط یه کم برام بهتر شه!
روز ارائه که رسید، محمد وسط بچهها نشسته بود، دوتا پروفسور، پونزده تا دانشجو و من که اون بالا فقط یه تلنگر لازم داشتم تا بـریــنـم به خودم. شروع کردم به حرف زدن، اسلایدها رو یکی یکی رد میکردم و به خیال خودم توضیح میدادم و بالاخره بعد از نیم ساعت تمومش کردم. حالا نوبت وحشتناکترین قسمت ماجرا بود، سوال و جواب! البته ظاهرن بچههای کلاس اونقدر با شعور بودن که بدونن خیلی نباید به من گیر بدن، ولی محض حفظ ظاهر هم که شده باید یکی دو تا سوال میپرسیدن. بعد از اینکه چند ثانیهای به هم نگاه کردن، بالاخره یکی دستشو برد بالا و یه سوال پرسید. خوب، همونطور که انتظار میرفت، من نفهمیدم چی میگه و ازش خواستم سوال رو تکرار کنه! دوباره پرسید، دوباره نفهمیدم! دفعهی سوم به صورت دیگهای پرسید، ولی مشکل این نبود که من مفهوم سوال رو نفهمم، من اساسن کلماتی که تلفظ میکرد رو نمیفهمیدم! بعد از تلاش سوم، یکی دیگه از دانشجوهای کلاس سعی کرد سوال رو به صورت جملههای کوچیک دربیاره و تکرار کنه؛ فایده نداشت و من بازم چیزی نفهمیدم! آخرین حرکت، تلاش یکی از پروفسورهای کلاس بود که اومد بالا و شروع کرد به نوشتن سوال روی تخته، تا من بتونم راحت بخونم و بفهمم چیه. مشکل اینجا بود که دستخطش با اون حروف توی هم پیچیده، برای من قابل خوندن نبود؛ نتیجه اینکه من حتی نتونستم سوال رو از روی تخته بخونم و فقط عذرخواهی کردم!
اینجا بود که دیگه همه ناامید شدن و شروع کردن به دست زدن، یعنی بسه دیگه جمعش کن! من داشتم از خجالت میمردم، رسمن دلم میخواست همونجا بمیرم، بی تعارف! آروم آروم به سمت صندلیم که طبق معمول ته کلاس بود حرکت کردم در حالی که سرم پایین بود و به هیچ عنوان دلم نمیخواست با کسی چشم تو چشم بشم. همینطور که از بین بچهها رد میشدم، همه بهم میگفتن: «!Good Job» و من هم خوب میدونستم که فقط دارن سعی میکنن دلداری بدن!
شب که اومدم خونه، به صورت مشابه الکس روی کاناپه نشسته بودم و همخونهم چند دقیقهی بعد از محل کارش (که الان محل کار خودمه!!!) برگشت و سعی کرد بفهمه که چه مرگمه. بهش گفتم: «محمد، امروز ارائهی من چطور بود؟» گفت «اوه خیلی خوب بود!». گفتم: ببین، راست بگو، میخوام نقطهضعفامو بدونم. گفت: «ببین اصلن مهم نیست، دفعهی اولت بود. ولی حقیقتش، نیم ساعت صحبت کردی، و تا جایی که من یادم میاد حتی یه دونه فعل به کار نبردی!!» و بعد بلند زد زیر خنده! اون روز من از خندیدنش کمی عصبانی شدم، ولی امروز که خودم به الکس خندیدم فهمیدم که این اتفاقا، دو سه سال بعد میشه خاطرههایی که میشه ساعتها بهشون خندید!
به محمد گفتم: «پس چرا همه هی میگفتن Good Job؟» گفت: «پسرم به کانادا خوش اومدی! این مردم همیشه ازت تعریف میکنن، به خصوص راجع به چیزایی که واقعن توشون ریــدی!» و دوباره شروع کرد به خندیدن! »
* * * * * *
در حین تعریف کردن این داستان برای الکس، ناخودآگاه یاد یه ماجرای دیگهای توی دورهی پیشدانشگاهیم توی ایران هم افتادم. روزی که معلم شیمی کلاس کنکور، به علت آذری بودنش واژهی «مقدار» رو به صورت «مگدار» تلفظ میکرد و ما اونقدر بیشعور بودیم که توی کلاسی که حتی برای دقیقه دقیقهش پول میدادیم، این بنده خدا رو اینقدر مسخره کردیم که وسط جلسهی دوم گچ رو کوبید به زمین، از کلاس رفت بیرون و بدون اینکه حتی به دفتر اطلاع بده ماشینشو روشن کرد و برای همیشه رفت. کسی که هموطنمون بود و از خارج هم نیومده بود، و تنها مشکلش با زبان پارسی فقط همین یک واژهی «مقدار» بود. امیدوارم روزی این نوشته رو بخونه و ما رو ببخشه.
این شد که خلاصهای از این داستان رو هم برای الکس تعریف کردم و آخرش اینطوری براش نتیجه گرفتم که باباجان، اینجا دست کم موقعی که اشتباه میکنی نه تنها کسی مسخرهت نمیکنه و بعدن برای صد نفر تعریف نمیکنه، بلکه با این Good Job گفتنشون یه خورده وضعیت رو بهتر هم میکنن! داستان میتونست خیلی بدتر باشه، اگر مثلن به جای کانادا میرفتی ایران…!
آخرش به الکس گفتم کتاب «قورباغه رو قورت بده» رو خوندی؟ که اتفاقن خونده بود *. گفتم اون ارائه، قورباغهی من بود. بدترین اتفاقی که میتونست برای من بیفته، همون اول افتاد و این شد که دیگه ترسم از اشتباه حرف زدن ریخت و همون جرئت پیدا کردن باعث شد زبانم از بیشتر مهاجرهای اینجا بهتر بشه.
* * * * * *
هدف از نوشتن این پست فقط گفتن این خاطره بود که برای خودم هنوز هم خیلی شیرینه (برای شمای خواننده نمیدونم!). البته میشد این نوشته رو ادامه داد و به ویژه با مقایسهی داستان ارائهی من توی کانادا و داستان معلم شیمی توی ایران، دوباره کلی روضه خوند. ولی خوب فکر میکنم اون روضهها این دفعه خیلی واضحه و نیازی به نوشتن نداره! هرچند شاید بعدها داستانی راجع به مهاجرت خونوادهمون از گرگان به تهران (شونزده سال پیش) بنویسم که توش خودم با این مشکل «لهجه» مواجه بودم، اون هم به عنوان یه دانشآموز دبستانی توی تـخـمـیترین منطقهی تهران؛ نظام آباد کبیر!
تا بعد!
—-
*. «قورباغه رو قورت بده» یه کتابه که راجع به برنامهریزی روزانه برای انجام دادن کارهای سخت و زیاد صحبت میکنه. منظورش از این جمله هم اینه که اگر اول صبح که از خواب بیدار میشی، یه قورباغه رو قورت بدی، دیگه خیالت راحته توی اون روز هرکار دیگهای که قراره انجام بدی خیلی آسونتره! یعنی بهتره همیشه با مزخرف ترین و گندترین قسمت هرکاری، همون اول روبرو بشی تا بعد از اون دیگه هر اتفاقی، یه اتفاق خوب باشه! مثلن برای الکس، دفعهی بعد حتی اگر بتونه در جواب یه سوال بگه Yes، یه اتفاق خیلی خوب افتاده!
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.5/5 (17 votes cast)