داستان اسباببازی
این مدت اونقدر سرم شلوغه که شبها رسما مثل جنازه میرسم خونه و همیشه هم از کارام عقبم. ولی تو این یکی دو سال اخیر اگه هیچ چیز به درد بخوری یاد نگرفته باشم دست کم اینو یاد گرفتم که برخلاف گذشته دیگه تکبعدی زندگی نمیکنم. با جیب خالی تلاش میکنم کیفیت زندگی رو نسبتا بالا نگه دارم و تو اوج فشار درس و پروژه و کارهایی که باید تا تاریخ فلان تموم بشن، سعی میکنم همیشه وقتی برای بازی کردن کنار بذارم. چقدر بد بود که سالهای سال نمیدونستم این «بازی» لامـصـب چقدر مهمه، حالا با هرچیزی که حال بده!
حدود دو هفته پیش بود، آخر یکی از همین شبهایی که مثل جنازه اومده بودم خونه، لپتاپم رو روشن کردم و بی هدف شروع کردم به چرخ زدن توی یه سایتی که مردم اینجا وسایل دسته دومشونو آگهی میکنن. دیدم یه نفر یه پلیاستیشن ۲ گذاشته واسه فروش، پنجاه دلار. همین جوری ندیده، زرت بهش ایمیل زدم که اگه چهل دلار میدی همین الان آدرس بده بیام در خونهت! یارو هم پنج دقیقه بعد ایمیل زد که بدو! با همون زیر شلوار پریدم پشت فرمون و تختهگاز رفتم پلیاستیشن رو برداشتم آوردم.
اینجا بود که تازه داستان شروع شد! من که کلن از بچگی آرزوی داشتن کنسول اینقدر برام برآورده نشد که آخرش در وجودم سرکوب شد، هیچ اطلاعات فنیای راجع به این دم و دستگاه نداشتم و وقتی آوردمش خونه، تازه فهمیدم که اینجا کاناداس! منظورم اینه که بعد از یه سری جست و جو فهمیدم که این کنسولها رو توی ایران دستکاری میکنن یه جوری که دی.وی.دیهای کپی شده رو هم اجرا کنن؛ بعضی تعمیرکارهای خیلی حرفهای با حدود سیهزار تومن این کارو انجام میدن و با باز کردن دستگاه و تقریبا نیم ساعت لحیمکاری و دستکاری بورد سیستم، پلیاستیشن رو اصطلاحن «کپیخور» میکنن! اما اینجا به ویژه تو شهری مثل پرنسجورج معمولن از این خبرا نیست و سیستم کلن اوریجیناله و مجبوری بری بازیها رو اوریجینال بخری تا بتونی اجراشون کنی.
خلاصه من موندم با پلیاستیشینی که کلن چهل دلار پاش پول داده بودم؛ و حالا باید برای هر یه دونه بازی هم حدود همون سی چهل دلار هزینه میکردم! ما رو میگی، یه پنج دقیقهای کلهمون رو خاروندیم و بعد از مقابله با وسوسهی فروختن پلیاستیشین، تصمیم کبری رو گرفتیم! تصمیم کبری هم این بود که من باید خودم، این پلیاستیشن رو همینجا، تو خاک پرنسجورج، کپیخورش کنم! تجربهی تعمیر لپتاپ قبلیم توی فر هم هرچند بی ربط بود ولی انگیزهمو بیشتر کرد! نمیدونم چرا!
از اون شب تا همین الان، تمام زندگیمو گذاشتم زمین و هرچی اطلاعات توی اینترنت راجع به ریز ریز نحوهی کارکرد این صاحابمرده هست خوندم و نقشهی بوردش رو دیگه حفظ شدم! دو سه شب بعدش هزینهای که براش متقبل شده بودم رو ریسک کردم و تمام دل و رودهی پلیاستیشین رو ریختم بیرون و حتی تا مرز سفارش دادن یکی دو تا قطعهی الکترونیکی که باید روی بورد لحیم میشد هم پیش رفتم اما لحظهی آخر یه ندایی اومد که یه همچین دیالوگی گفت: «الاغ! میزنی میرینـی توش! در ضمن تو خیر سرت مهندس نرمافزاری، باید مسئله رو از طریق نرمافزاری حل کنی!» نمیدونم حالا این وجدانم بود، خدا بود، کی بود، ولی هرکی بود دیدم راس میگه انصافن! این شد که با بدبختی دوباره سر همش کردم و بستمش و شروع کردم به کار کردن روی روشهای نرمافزاری.
روزای بعدش توی دانشگاه هرکسی، دقیقن هرکسی رو که فکر میکردم میتونه سر نخی از این کار داشته باشه ردیابی میکردم و سوال میپرسیدم و بازم هیچی. حتی یه پسر چینی بود که همه میگفتن خیلی شاخه و خود خدا رو هم دستکاری کرده، ولی اونم هیچی! خلاصه از اینترنت بگیر تا دانشگاه تا ولگردی توی محلههای داغون پرنسجورج واسه پیدا کردن آدمایی که ممکن بود بتونن این کارو انجام بدن، تمام زندگیمو گذاشته بودم زمین و روزی دوازده سیزده ساعت از وقتمو افتاده بودم دنبال راه حل این قضیه، مثل مولانا که افتاده بود دنبال شمس (هاهاها)!
*****
چند روز پبش که توی اتاقم توی دانشگاه داشتم به تلاشم ادامه میدادم، امید که این مدت شاهد بیشتر حواشی این قضیه بود اومد تو اتاق و یه نیگا به من کرد و با یه حس پر شوری گفت: «یعنی داری به هر دری میزنیها!!!» بعدش اون لحظه بعد از مدتها، بعد از مدتهای خیلی زیاد، یه دفعه یه احساس خوبی کردم… یه دفعه حس کردم که انگار اون چیزی که مدتهاس جاش خالی بوده و من پیداش نمیکردم، همون «به هر دری زدنه». اینکه چقدر یه آدم باحال میشه وقتی یه چیزی داره که به خاطرش به هر دری میزنه، حتی که اگه همیشه به در اشتباه بزنه، حتی اگه چیز بی اهمیتی مثل یه پلیاستیشن ۲ باشه. که وقتی اونو داره چقدر آدم حواسش نیست که تو زندگی ممکنه به جایی برسه که بعد از یه شیفت شب از محل کارش در بیاد، مثل مجسمه بشینه پشت فرمون و بدون اینکه به روی خودش بیاره هزار بار از خودش بپرسه که «خب حالا برم خونه که چی» و بعد از بیست دقیقه به خودش بیاد و ببینه که حتی اینقدر انگیزه نداشته که استارت ماشینو بزنه…
یه لحظه فهمیدم که چرا من مثل دیوونهها این مدت افتادم به جون این پلیاستیشن بختبرگشته، منی که خودم میدونستم حتی که اگه اینو کپیخورش کنم هم بعد یه هفته دیگه اصلن نمیرم سراغش. من اساسن با این مدل «به هر دری زدن» بزرگ شدم، انگار این مدت نبودن این حس خمارم کرده بود! زندگی روال عادی داشت و هیچ چیزی نبود که شب و روز فکرمو یه جا مشغول و متمرکز کنه. این مدت همش سعی میکردم از این حس خماری که قبلن نمیدونستم چی بود دربیام، با انگشت کردن تو چیزای مختلف، از قاطی شدن تو گروههایی که علاقهای بهشون نداشتم تا دیت کردن دوسه تا دختر که باهاشون به نتیجهای نرسیدم؛ ولی خیلی برای خودم جالبه، بعد این دو هفته خرکی بازی روی این دستگاه، اصلن حالم بهتره! یه جور خوبی حالم بهتره! دقیقن مثل معتادی که مواد زده باشه!
حالا، همین چند دقیقهی پیش سرانجام من موفق شدم و پلیاستیشن رو کپیخورش کردم، اونم نرمافزاری؛ بدون اینکه هیچ دستکاریای توی سختافزارش انجام بدم. احتمالن یه مدت باهاش بازی کنم و بعدش با امکاناتی که بهش اضافه کردم(!) گرونتر بفروشمش (اگه دلم بیاد!). ولی خوب این تجربه با همهی سادگیش خیلی قشنگ بود برام؛ یادم آورد که گاهی اوقات چیزایی مثل «ندونستن راه حل» چقدر برای ریاستارت کردن حس «زندگی» لازمه. توضیحش یه کم برام سخته، به ویژه ربط دادن یه اسباببازی به یه سری مفاهیمی که میان یه تلنگری میزنن به مخت و میرن…! درک عمق مفهوم رو واگذار میکنم به ریزبینی مخاطب.
با اینکه یه جورایی ذهنم خستهس و حس میکنم حالا این مدل یکنواختی زندگی هم شاید واسه یه مدتی خوبه، باز یه جورایی دوست دارم دوباره سر و کلهی یه چیزی، یا شاید یه کسی توی زندگیم پیدا بشه، که یه اردنگی اساسی بهم بزنه و من شروع کنم به هر دری بزنم، حتی اگه فقط توی ذهن خودم… این بار ولی با لبخند…
مولانا میگه:
مردِ غرقهگشته جانی میکَند
دست را در هر گیاهی میزند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی میزند از بیم سر
دوست دارد یار، این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی…
ببین باز نصف شبی یه پلیاستیشن ما رو تا کجا برد… بیخیال، ما بریم پلیاستیشین بازی کنیم تا دوباره مولانا نزده به جای دیگهمون…
فعلن.