Wordpress Themes

داستان اسباب‌بازی

این مدت اونقدر سرم شلوغه که شب‌ها رسما مثل جنازه می‌رسم خونه و همیشه هم از کارام عقبم. ولی تو این یکی دو سال اخیر اگه هیچ چیز به درد بخوری یاد نگرفته باشم دست کم اینو یاد گرفتم که برخلاف گذشته دیگه تک‌بعدی زندگی نمی‌کنم. با جیب خالی تلاش می‌کنم کیفیت زندگی رو نسبتا بالا نگه دارم و تو اوج فشار درس و پروژه‌ و کارهایی که باید تا تاریخ فلان تموم بشن، سعی میکنم همیشه وقتی برای بازی کردن کنار بذارم. چقدر بد بود که سال‌های سال نمی‌دونستم این «بازی» لا‌مـصـب چقدر مهمه، حالا با هرچیزی که حال بده!

حدود دو هفته پیش بود، آخر یکی از همین شب‌هایی که مثل جنازه اومده بودم خونه، لپتاپم رو روشن کردم و بی هدف شروع کردم به چرخ زدن توی یه سایتی که مردم اینجا وسایل دسته دومشونو آگهی می‌کنن. دیدم یه نفر یه پلی‌استیشن ۲ گذاشته واسه فروش، پنجاه دلار. همین جوری ندیده، ز‌ر‌‌ت بهش ایمیل زدم که اگه چهل دلار میدی همین الان آدرس بده بیام در خونه‌ت! یارو هم پنج دقیقه بعد ایمیل زد که بدو! با همون زیر شلوار پریدم پشت فرمون و تخته‌گاز رفتم پلی‌استیشن رو برداشتم آوردم.

اینجا بود که تازه داستان شروع شد! من که کلن از بچگی آرزوی داشتن کنسول اینقدر برام برآورده نشد که آخرش در وجودم سرکوب شد، هیچ اطلاعات فنی‌ای راجع به این دم و دستگاه نداشتم و وقتی آوردمش خونه، تازه فهمیدم که اینجا کاناداس! منظورم اینه که بعد از یه سری جست و جو فهمیدم که این کنسول‌ها رو توی ایران دست‌کاری می‌کنن یه جوری که دی.وی.دی‌های کپی شده رو هم اجرا کنن؛ بعضی تعمیرکارهای خیلی حرفه‌ای با حدود سی‌هزار تومن این کارو انجام میدن و با باز کردن دستگاه و تقریبا نیم ساعت لحیم‌کاری و دستکاری بورد سیستم، پلی‌استیشن رو اصطلاحن «کپی‌خور» می‌کنن! اما اینجا به ویژه تو شهری مثل پرنس‌جورج معمولن از این خبرا نیست و سیستم کلن اوریجیناله و مجبوری بری بازی‌ها رو اوریجینال بخری تا بتونی اجراشون کنی.

خلاصه من موندم با پلی‌استیشینی که کلن چهل دلار پاش پول داده بودم؛ و حالا باید برای هر یه دونه بازی هم حدود همون سی چهل دلار هزینه می‌کردم! ما رو می‌گی، یه پنج دقیقه‌ای کله‌مون رو خاروندیم و بعد از مقابله با وسوسه‌ی فروختن پلی‌استیشین، تصمیم کبری رو گرفتیم! تصمیم کبری هم این بود که من باید خودم، این پلی‌استیشن رو همین‌جا، تو خاک پرنس‌جورج، کپی‌خورش کنم! تجربه‌ی تعمیر لپتاپ قبلیم توی فر هم هرچند بی ربط بود ولی انگیزه‌مو بیشتر کرد! نمی‌دونم چرا!

از اون شب تا همین الان، تمام زندگی‌مو گذاشتم زمین و هرچی اطلاعات توی اینترنت راجع به ریز ریز نحوه‌ی کارکرد این صاحاب‌مرده هست خوندم و نقشه‌ی بوردش رو دیگه حفظ شدم! دو سه شب بعدش هزینه‌ای که براش متقبل شده بودم رو ریسک کردم و تمام دل و روده‌ی پلی‌استیشین رو ریختم بیرون و حتی تا مرز سفارش دادن یکی دو تا قطعه‌ی الکترونیکی که باید روی بورد لحیم می‌شد هم پیش رفتم اما لحظه‌ی آخر یه ندایی اومد که یه همچین دیالوگی گفت: «الاغ! می‌زنی می‌‌رینـی‌ توش! در ضمن تو خیر سرت مهندس نرم‌افزاری، باید مسئله رو از طریق نرم‌افزاری حل کنی!» نمی‌دونم حالا این وجدانم بود، خدا بود، کی بود، ولی هرکی بود دیدم راس میگه انصافن! این شد که با بدبختی دوباره سر همش کردم و بستمش و شروع کردم به کار کردن روی روش‌های نرم‌افزاری.

روزای بعدش توی دانشگاه هرکسی، دقیقن هرکسی رو که فکر می‌کردم میتونه سر نخی از این کار داشته باشه ردیابی می‌کردم و سوال می‌پرسیدم و بازم هیچی. حتی یه پسر چینی بود که همه می‌گفتن خیلی شاخه و خود خدا رو هم دستکاری کرده، ولی اونم هیچی! خلاصه از اینترنت بگیر تا دانشگاه تا ولگردی توی محله‌های داغون پرنس‌جورج واسه پیدا کردن آدمایی که ممکن بود بتونن این کارو انجام بدن، تمام زندگی‌مو گذاشته بودم زمین و روزی دوازده سیزده ساعت از وقتمو افتاده بودم دنبال راه حل این قضیه، مثل مولانا که افتاده بود دنبال شمس (هاهاها)!

*****

چند روز پبش که توی اتاقم توی دانشگاه داشتم به تلاشم ادامه می‌دادم، امید که این مدت شاهد بیشتر حواشی این قضیه بود اومد تو اتاق و یه نیگا به من کرد و با یه حس پر شوری گفت‌: «یعنی داری به هر دری می‌زنی‌ها!!!» بعدش اون لحظه بعد از مدت‌ها، بعد از مدت‌های خیلی زیاد، یه دفعه یه احساس خوبی کردم… یه دفعه حس کردم که انگار اون چیزی که مدت‌هاس جاش خالی بوده و من پیداش نمی‌کردم، همون «به هر دری زدنه». اینکه چقدر یه آدم باحال میشه وقتی یه چیزی داره که به خاطرش به هر دری می‌زنه، حتی که اگه همیشه به در اشتباه بزنه، حتی اگه چیز بی اهمیتی مثل یه پلی‌استیشن ۲ باشه. که وقتی اونو داره چقدر آدم حواسش نیست که تو زندگی ممکنه به جایی برسه که بعد از یه شیفت شب از محل کارش در بیاد، مثل مجسمه بشینه پشت فرمون و بدون اینکه به روی خودش بیاره هزار بار از خودش بپرسه که «خب حالا برم خونه که چی» و بعد از بیست دقیقه به خودش بیاد و ببینه که حتی اینقدر انگیزه نداشته که استارت ماشینو بزنه…

یه لحظه فهمیدم که چرا من مثل دیوونه‌ها این مدت افتادم به جون این پلی‌استیشن بخت‌برگشته، منی که خودم می‌دونستم حتی که اگه اینو کپی‌خورش کنم هم بعد یه هفته دیگه اصلن نمیرم سراغش. من اساسن با این مدل «به هر دری زدن» بزرگ شدم، انگار این مدت نبودن این حس خمارم کرده بود! زندگی روال عادی داشت و هیچ چیزی نبود که شب و روز فکرمو یه جا مشغول و متمرکز کنه. این مدت همش سعی می‌کردم از این حس خماری که قبلن نمی‌دونستم چی بود دربیام، با انگشت کردن تو چیزای مختلف، از قاطی شدن تو گروه‌هایی که علاقه‌ای بهشون نداشتم تا دیت کردن دوسه تا دختر که باهاشون به نتیجه‌ای نرسیدم؛ ولی خیلی برای خودم جالبه، بعد این دو هفته خرکی بازی روی این دستگاه، اصلن حالم بهتره! یه جور خوبی حالم بهتره! دقیقن مثل معتادی که مواد زده باشه!

حالا، همین چند دقیقه‌ی پیش سرانجام من موفق شدم و پلی‌استیشن رو کپی‌خورش کردم، اونم نرم‌افزاری؛ بدون اینکه هیچ دست‌کاری‌ای توی سخت‌افزارش انجام بدم. احتمالن یه مدت باهاش بازی کنم و بعدش با امکاناتی که بهش اضافه کردم(!) گرون‌تر بفروشمش (اگه دلم بیاد!). ولی خوب این تجربه‌ با همه‌ی سادگیش خیلی قشنگ بود برام؛ یادم آورد که گاهی اوقات چیزایی مثل «ندونستن راه حل» چقدر برای ری‌استارت کردن حس «زندگی» لازمه. توضیحش یه کم برام سخته، به ویژه ربط دادن یه اسباب‌بازی به یه سری مفاهیمی که میان یه تلنگری می‌زنن به مخت و میرن…! درک عمق مفهوم رو واگذار می‌کنم به ریزبینی مخاطب.

با اینکه یه جورایی ذهنم خسته‌س و حس می‌کنم حالا این مدل یکنواختی زندگی هم شاید واسه یه مدتی خوبه، باز یه جورایی دوست دارم دوباره سر و کله‌ی یه چیزی، یا شاید یه کسی توی زندگیم پیدا بشه، که یه اردنگی اساسی بهم بزنه و من شروع کنم به هر دری بزنم، حتی اگه فقط توی ذهن خودم… این بار ولی با لبخند…

مولانا میگه:

مردِ غرقه‌گشته جانی می‌کَند
دست را در هر گیاهی می‌زند
تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی می‌زند از بیم سر
دوست دارد یار، این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی

ببین باز نصف شبی یه پلی‌استیشن ما رو تا کجا برد… بی‌خیال، ما بریم پلی‌استیشین بازی کنیم تا دوباره مولانا نزده به جای دیگه‌مون…
فعلن.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.8/5 (16 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +26 (from 28 votes)

خونه تکونی

چند روز پیش بالاخره بعد از بیشتر از سه سال که از عمر این «نیمه‌مست» می‌گذره، تونستم یه وقتی بذارم و یه دستی به سیستم پشتیبانی وبلاگم بکشم و سیستمش رو ارتقا بدم. امیدوارم با یه سری تغییراتی که اعمال کردم بالاخره از شر این spam‌های نکبـت‌ راحت بشم و دیگه مجبور نباشم هر روز برم دونه‌دونه از لابه‌لای کامنت‌ها پاکشون کنم.

البته تغییرات اصلی در خود سیستم داده شده و شما دوستان در ظاهر بلاگ چیز خیلی جدیدی مشاهده نمی‌کنید، به جز دوتا چیز که هرچند نیاز به توضیح نداره ولی در هر صورت توضیح میدم که اگه احیانن دوستانی با آی‌کیوی جلبک اینجا حضور داشتن قوزفیش نشن!

از اونجا که این اواخر متوجه شدم که تعداد نسبتا زیادی آدم هستن که اینجا سرک می‌کشن ولی حالشو ندارن کامنت بدن، یه چند تا ستاره اون پایین اضافه کردم که برای امتیازدهی به مطلب استفاده می‌شه، و مورد استفادش بیشتر برای دوستانیه که کمی گشاد تشریف دارن و حوصله‌ی نوشتن ندارن! زیر ستاره‌ها هم دو تا علامت به قول خودمون «بـیـلا‌‌‌خ‌» هست، یکی رو به بالا یکی رو به پایین! اگه خوشتون اومد از مطلب، روی اونی که رو به بالاس کلیک کنید، اگرم نه، روی اون یکی! این دوتا علامت زیر کامنت‌هایی که شما می‌ذارید هم میان و بقیه میتونن به کامنت‌ها امتیاز بدن. (البته اینا رو آزمایشی گذاشتم فعلا و شاید برشون دارم).

دومین چیزی که اضافه شده مخصوص اوناییه که تنگ‌ترن و کامنت میذارن. برای راحت شدن از دست spamها مجبور شدم این کد امنیتی رو بذارم با اینکه ازش بدم میاد. موقع کامنت گذاشتن یه فیلد به اسم «کد کپچا» اون پایین می‌بینید و بالاش یه عکس کوچولو که یه کد چهار حرفی داره و باید اون کد رو از توی عکس بخونید و بنویسید توی کادر. همین! (این کد کپچا رو بعد از کامنت آقا مهدی مشتاقی عزیز حذفش کردم و مشکل اسپم‌ها با یه پلاگین حل شد). و دیگه لازم نیست برای تایید کامنت توسط من صبر کنید.

یه نکته هم بگم راجع به محتوا، اخیرن (منظورم بیشتر بعد از این‌ پست و پست‌های مشابه)، یکی از دوستام توی چت بهم گفت که بابا هرچی به دهنت میرسه اینجا ننویس، من خاله‌ام وبلاگ تو رو می‌خونه، زشته! این قضیه رو به عنوان یه جوک واسه یکی دیگه از دوستام توی چت تعریف کردم و ایشون هم خیلی جدی گفت خب مگه چیه، اتفاقن منم عمه‌ام خیلی وبلاگتو دوست داره!! بعد از یه سری تحقیق کاشف به عمل اومد که این اواخر وبلاگ ما پر شده از عمه و خاله و گونه‌های مشابه زیست محیطی! دوستان عزیز، رک بگم! عمّه‌ ممّه‌ هاتونو از اینجا جمع کنین، من اساسن از آدمای بالای چهل پنجاه سال خوشم نمیاد. وجودشون کلّن دست و پا گیره!

در آخر دوستانی که لطف می‌کنن و به ما سر می‌زنن، اگه خودشونم وبلاگ یا وب‌سایت دارن بگن تا ما لینکشونو بذاریم این بغل. خوشحال می‌شیم تراوشات شخصی ملت رو بخونیم

زود برمی‌گردم، فعلن…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.0/5 (15 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +18 (from 22 votes)

:)

خب! من دوباره حدود سه هفته‌ی پیش خونه‌مو عوض کردم و از خونه‌ی آقا رضا به پنجمین خونه‌م اسباب‌کشی کردم. الان که فکر می‌کنم برای خودم خیلی عجیبه که توی خونه‌ی قبلی حدود یک سال و پونزده روز موندگار شدم. این جای جدیدم هم یه واحد آپارتمانه نزدیک دانشگاه، که توش با یه پسر بیست و یک ساله و یه دختر هیجده ساله‌ی کانادایی زندگی می‌کنم که خیلی نازن، البته زندگی کردن با اینا که خیلی جوونن هم واسه خودش داستانیه (البته داستان شیرین انصافن).

صبح‌ها  گاهی قبل از اینکه برم دانشگاه پسره در اتاقمو می‌زنه و تقاضا می‌کنه که یه کم نینتندو باهاش بازی کنم(!) و بعضی شب‌ها هم که من حال داشته باشم غذای به درد بخور درست کنم، یه شام دور هم می‌خوریم و یه مقدار هم آشپزی به سبک ایرانی یادش می‌دم؛ کلّن غذاهای ما زیاد طرفدار پیدا کرده!

این دوتا حدود یه سالیه که با هم هستن و حدودن چهار ماهه که اومدن مستقل زندگی کنن. زندگیشون درست مثل این داستان‌های قدیمیه که یه پسر فقیر بود و یه دختر پولدار و شایدم برعکس. پسره خیلی ساده‌س و سر میز شام یا موقع نینتندو بازی کردن یا هر وقت دیگه، اساسن سفره دلش رو باز می‌کنه و ریز ریز زندگیشو تعریف می‌کنه، مخصوصن وقتی دختره اون دور و بر نباشه! گاهی وقتا خودم مجبورم با لبخند بهش تذکر بدم که پسرجون فلان چیز رو دیگه نباید برای من تعریف کنی! از بدبختی‌هایی که توش بزرگ شده میگه و از خونه‌ای که ازش فرار کرده و کار سختی که همین الان که توی تعمیرگاه  اتومبیل انجام میده، تا ریز ریز مشکلات ر‌‌‌یلیـشیـن‌‌‌‌شیـپ داشتن با دختری که همین چند روز پیش باباش برای تولد هیجده سالگیش یه ماشین دوازده‌هزار دلاری خریده. پسر خیلی زحمت‌کشیه و جدای از شغلش توی خونه هم تمام کارای خونه‌داری رو خودش انجام میده!

منم که تقریبا اولین باریه که یه جورایی دارم نقش «بزرگ‌تر»(!) رو ایفا می‌کنم، از تجربه‌ش خوشم میاد. راجع به مدیریت هزینه‌ها و رزومه درست کردن واسه شغل و این جور چیزا زیاد ازم سوال می‌پرسه و منم معمولن بعد هر گپی که می‌زنیم فکرم میره این سمت که هیجده سالگی و بیست و یک سالگی من چقدر چقدر چقدر با هیجده سالگی و بیست و یک سالگی اینا متفاوت بود.

مطلب خیلی قابل به عرضی نیست امشب، فقط همین الان که صدای تو سر و کله‌ی هم زدنشون از اتاقشون میاد یه دفعه حس کردم دوس دارم راجع بهشون بنویسم!

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (6 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +4 (from 6 votes)

Big Bang

دختر هندی: چرا به پدر مادرت نمیگی ما می‌خوایم با هم ازدواج کنیم؟
پسر آمریکایی:‌ خودت چرا به پدر مادرت نمیگی قراره ازدواج کنیم؟
دختر هندی: تو که می‌دونی من باید یه موقعیت خیلی مناسب پیدا کنم. پدر مادرای هندی خیلی حساسن. خیلی مواظب بچه‌هاشون هستن…
پسر آمریکایی [با طعنه]: آره راست میگی. فقط پدر مادرای هندی مواظب بچه‌هاشونن. یادم نبود پدر مادرای آمریکایی دائم با تفنگ دنبال بچه‌هاشونن  تا تیکه‌تیکه‌شون کنن!

این گفتگوها مال یکی از سریال‌هاییه که من اینجا همیشه نگاه می‌کنم. بعد از حدود یک سال و هشت ماه زندگی توی یه محیط تقریبا دست نخورده‌ی آمریکای شمالی (دست‌نخورده از این لحاظ که تعداد مهاجرین اینجا خیلی کمه و فرهنگ غالب واقعا فرهنگ بومی سفید‌پوستهاییه که از قدیم اینجا بودن)، شنیدن این دیالوگ‌ها توی این سریال خیلی برام جالب بود.

از اولی که اومده بودم اینجا چیزی که همیشه برام سوال بود (و اون اوایل جوابشو نمی‌دونستم) این توهم خیلی از مردم کشورهای شرقی به خصوص کشورهای خاور‌میانه‌ای و باز به ویژه کشورهای اسلامی بود که فکر می‌کنن غربی‌ها نه احساس دارن، نه ارزش‌های خانوادگی براشون مهمه و نه اصلا با اخلاق رابطه‌ای دارن. خوشبختانه من از اون اول هم اینطوری فکر نکردم و حتی هنوز بعد از نزدیک دو سال زندگی توی این جامعه، یکی از سخت‌ترین سوال‌هایی که بعضن از طرف دوستام باهاش مواجه می‌شم همین مدل سوال‌ها راجع به مردم اینجاس. ولی چیزی که توی همین مدت و با توجه به همین جامعه‌ی محدود ایرانی‌های مهاجر توی این شهر دیدم اینه که متاسفانه کم نیستن آدمایی که با تحصیلات عالی و مثلا سواد بالا و تسلط به یکی دو تا زبان مختلف و دسترسی به انواع منابع، میان اینجا، اما هنوز باسنشون رو نذاشتن زمین و مثلا حتی هنوز یه دوست غیر ایرانی پیدا نکردن، شروع می‌کنن راجع به سیر تا پیاز زندگی «غربی»‌ها قضاوت می‌کنن و نظریه میدن و تحلیل می‌کنن و همه‌شون هم آخرش به این نتیجه می‌رسن که «انصافا خود ماها خیلی از اینا بهتریم…»

یکی از جالب‌ترین چیزایی که من راجع به مردم این کشور دوست دارم همینه که چنین اخلاق گندی رو ندارن. مدت‌ها به عنوان یه «خارجی» کنارشون زندگی می‌کنی، باهاشون رفت و آمد می‌کنی، تفریح می‌کنی، و هرگز حس نمی‌کنی که یه ترازو گرفتن دستشون و دارن ریز ریز رفتارهات رو بررسی می‌کنن تا تعیین کنن که کدوماش «خوبه» و کدوماش «بد»، و بعد بهت نمره بدن و آخرش به این نتیجه برسن که تو «بهتر»ی یا اونا. اینجا همه چیز تحت عنوان «تفاوت» پوشش داده می‌شه و هیچ سیستمی برای امتیازدهی وجود نداره.

من ایرانی‌ها (و غیر ایرانی‌های خاورمیانه‌ای) زیادی رو دیدم که از بودن توی محیط کانادا لذت نمی‌برن. آدمایی که اینجا پول دارن، کار خوب دارن، ولی دائم غر می‌زنن. توی کشور خودشون مثل سگ باهاشون رفتار می‌شده  و حالا اینجا تمام احترام انسانی رو تجربه می‌کنن، ولی چنان از دم از «خاک وطن» می‌زنن که انگار به زور تبعید شدن اینجا؛ بماند که به اندازه‌ی ده سال از تاریخ کشورشون رو هم درست بلد نیستن. این مدت‌ها برام سوال بود که چرا وقتی یه نفر آزادی داره، حقوق شهروندی داره، احترام داره، امنیت داره، آرامش داره و دست کم توی محیط بیرون هیچ چیز آزاردهنده‌ای براش وجود نداره، باز می‌تونه غرغر کنه. الان مدتیه که جواب این سوالو می‌دونم.

چند وقت پیش یکی از دوستای خوبم که داشت برای تحصیل توی کانادا برنامه‌ریزی می‌کرد از من سوال کرد که «احیانا اونجا با ایرانی‌ها مثل شهروند درجه دو برخورد نمیشه؟» من فقط به گفتن «نه» بسنده کردم، ولی اگه روم بازتر بود حتما می‌گفتم مطمئن باش احترامی رو که از مردم کوچه و خیابون اینجا می‌بینی، حتی از اعضای خونوادت ندیدی. من این سوال رو بعضن زیاد می‌شنوم؛ و هرچند جوابم فقط یه «نه» ساده‌س، همیشه تو دلم می‌گم آخه بنده‌ی خدا، فکر می‌کنی توی مملکت خودت درجه‌ چند محسوب میشی که نگران اینی که اینجا درجه دو باشی… حتی دیدم آدمایی رو که اومدن و اینجا موندن و بعد احساس کردن که باهاشون مثل افراد درجه دو برخورد شده، و بعد کاسه کوزه‌شون رو جمع کردن و برگشتن «وطن»! این مسئله برام سوال بود تا مدتی. ولی جواب سوال همینه که توی جامعه‌ای که اگه نه همه چیزش، ولی بیشتر چیز‌ها سر جای واقعیشون قرار گرفته، خیلی افراد میفهمن که این صرفن جامعه نیست که به اونا به چشم افراد درجه دو نگاه می‌کنه، حقیقت اینه که اونا «اساسن آدم‌های درجه‌ دویی هستن».

حقیقتی که سالهای سال ازشون پنهان بود چون توی جامعه‌ی به هم ریخته‌ای زندگی می‌کردن که خوب و بد از هم جدا نمی‌شد. جامعه‌ای که توش اگه سر کسی رو کلاه می‌ذاشتن دور و بری‌هاشون واسه‌شون کف و سوت می‌زدن، جامعه‌ای که اگه حق کسی رو می‌خوردن «زرنگ» محسوب می‌شدن، جامعه‌ای که توش توی پنج سالگی از پدر و مادرشون شنیدن که «بچه‌جون، گرگ باش»، جامعه‌ای که توش به لا‌‌‌‌شــی‌‌ بودنشون افتخار می‌کردن… جامعه‌ای که توش آدم سالم  باید بیاد اینو بخوره، جامعه‌ای که توش اگه آدم بعد از پنج دقیقه «مِنّ و مِن» کردن جلوی فلانی باز آخرش صادقانه حرف راست رو بگه، باید جمله‌ی «خاک بر سرت» رو از همه حتی از پدر و مادرش بشنوه.

من یه روزی به این آدما نگاه می‌کردم و وقتی می‌دیدم بعد از چند ماه مثل لشگر شکست خورده آت و آشغالشون رو جمع کردن که برگردن، دلم براشون می‌سوخت، فکر می‌کردم واقعا دوری از وطن و خانواده و فامیل بود که اذیتشون می‌کرد. اون موقع‌ها متوجه نمی‌شدم که خیلی از این آدما از چیزای به مراتب پیچیده‌تری زجر می‌کشن! از اینکه هیچ کس بهشون حتی لبخند هم نمی‌زنه وقتی با افتخار دروغ‌هایی رو که تحویل فلان آدم دادن تعریف می‌کنن؛ از اینکه نه باهوش و بلکه بی‌شعور محسوب می‌شن وقتی سوار مترو می‌شن و بلیط نمی‌خرن، از اینکه هیچ کس علاقه‌ای به شنیدن اراجیفشون نداره وقتی توی مهمونی راجع به خصوصی‌ترین مسائل زندگی فلان آدم بدبخت قضاوت می‌کنن، از اینکه نمی‌تونن از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر توی محل کار لنگاشونو بندازن رو هم و جدول حل کنن و قارچ‌خور بازی کنن و آخرش سه هزار دلار حقوق بگیرن، از اینکه بهشون فشار میاد وقتی موقع رانندگی باید ابو‌طیاره‌شون رو به خاطر رد شدن یه عابر پیاده چند ثانیه‌ای نگه دارن. از اینکه نمیتونن سه چهار تا اسم رو حفظ کنن و هر مشکلی رو با چهارتا فحش خواهر و مادر ارجاع بدن به اون چند تا اسم، از اینکه جامعه‌ی دور و برشون اونقدر تمیز هست که بفهمن اون یه تیکه‌ای هم که کثیف شده همون جایی بوده که خودشون قبلن ر‌‌‌یــد‌‌‌‌ن‌. از اینکه دیگه باید پاشونو توی گلیم خودشون نگه دارن، از اینکه نمی‌تونن بعد یه روز ولگردی لش‌شون رو بیارن خونه و با یه عربده همه رو ساکت کنن و احساس کنن که چقدر مَردن…

من امروز دقیقن می‌بینم آدم‌هایی رو که یه بند غر می‌زنن، چون جامعه‌ی نسبتا سالم اینجا، «درجه دو بودنشون» رو به رخشون می‌کشه. خوشحالم از اینکه می‌بینم توی این جامعه دارم راحت زندگی می‌کنم، وقتی حتی «تحمل یه جامعه‌ی سالم» هم برای خیلی‌ها سخته. حقیقتش این متن رو نوشتم برای یکی دوتا از دوستای خیلی خوبم که چند وقتی بود سوال‌هایی از این قبیل می‌پرسیدن. تمام اون چیزی رو که گفتم، مولانا خیلی خلاصه و زیبا میگه:

آنکه سر تا پا گل است و سوسن است
پس بهار او را دو چشم روشن است
خار بی معنی خزان خواهد، خزان!
تا زند پهلوی خود بر گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات

من امروز، دیگه خجالت نمی‌کشم از اینکه بگم هفده سال درس خوندم و حتی یه بار توی امتحان از روی برگه‌ی بغل‌‌دستیم نگاه نکردم…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.6/5 (13 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +25 (from 25 votes)