۹۴
خویشتن نشناخت مِسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش بر دلقی بدوخت
مولانا
یادمه توی پینوشت پست قارچخور نوشته بودم که به علت مسائلی که اونجا تعریف کردم احتمالن تا نوروز بعدی (که میشه الان) نوشتههام حاوی مضامین چــسنالهگونه باشه، که البته از یه نظر میشه گفت یه جور خوشبینی هم توش بود چون طبق اون پیشبینی دیگه باید حال و روز به هم ریختهم به صورت طبیعی تا الان خوب میشد و به قول این خارجیا move on میکردم، ولی راستش هنوزم که بعد از چند ماه میخوام دست به قلم شم، دلم میخواد غرغر کنم، روی کاغذ داد بکشم، فحش بدم؛ بعد یکی بیاد توی کامنتها بغلم کنه و بگه everything will be ok… آره خلاصه، سال نود و سه تموم شد و من هنوز بهروزیام که غر میزنه و اعصاب نداره.
این برههی «نزدیکای آخر سال» و اینکه دیگه خونه حسابی به هم ریختهس و یه خونهتکونی اساسی میطلبه، دو تا نکتهی جالب با خودش داره. اول اینکه خود مقولهی «به هم ریختگی»، یه فرصته برای باز طراحی کردن و تجدید نظر کردن توی چیدمان اشیا و اجزایی که محیط رو تشکیل دادن؛ چون تا وقتی که حس به هم ریختگی و مزخرف بودن چیدمان به صورت جدی وجود نداشته باشه آدم ترجیح میده به یه ترکیب ثابت که تا حالا کژدار و مریز کار کرده دست نزنه.
و دوم اینکه گاهی لابهلای این طراحی دوباره کردن و تکون دادن خرت و پرتها و عوض کردن جاهاشون، چیزایی پیدا میشه که سالها پیش گمشون کرده بودی، بعد فراموششون کرده بودی و بعد جای خالیشونو با چیزای دیگهای پر کرده بودی که هیچ وقت اون چیز اولی نمیشدن، ولی تو سرت باهاشون گرم بوده چون اون چیز اصلی رو به یاد نمیآوردی. گاهی یه عکس قدیمی، یه نقاشی دوران کودکی، یه کاغذی که یه روزی دوستی بهت هدیه داده بود با حرف دلی که روش نوشته بود و بهت اعتماد کرده بود؛ یه چیزی که وقتی پیداش میکنی گاهی نیشت باز میشه، گاهی اشک میریزی، گرد و خاک رو آروم از روش پاک میکنی و این دفعه میذاریش یه جای مطمٔنتر…
امسال این قصهی خونهتکونی برای من با همین مدل کلیشهای اتفاق افتاد، فقط فرقش این بود که خونه، خود من بودم. بعد از همون ماجراهای قارچخور و متعلقات، اون قدر به هم ریخته بودم که واقعن وقت خونهتکونی بود. مغزم در آستانهی انفجار بود و توش هیچی سر جای خودش نبود. این یعنی بهترین فرصت برای طراحی دوبارهی چیدمان هرچیزی که سالهای سال اون تو جا خوش کرده بود و من هیچ وقت برنامهی جدیای برای تکون دادنش، دور ریختنش، یا جایگزین کردنش نداشتم.
این به هم ریختگی فرصتی شد تا بالاخره یه اقدام جدی بکنم و به صورت مدون با یه روانکاو حرفهای که از طریق یکی از دوستان بهم معرفی شده بود کار کنم و استارت این خونهتکونی ذهنی رو بزنم. تقریبن میتونم بگم تا به حال برای هیچ فعالیت مدون فوق برنامهای اینقدر هزینه نکرده بودم و با قاطعیت میتونم بگم که تا به حال هیچ وقت اینقدر احساس نکرده بودم که کاری دارم انجام میدم اینقدر مهم و مفیده. مثل خیلی از کارای دیگهای که تجربه کردم، فقط دارم از خودم میپرسم چرا اینقدر دیر دست به کار شدم.
لابهلای خودکاویهایی که میکنم، گاهی خاطراتی پیدا میشن از بچگی، حسهایی که گم شده بودن، تجربههایی که فراموش شده بودن؛ و من آروم برشون میدارم، گاهی لبخند میزنم، گاهی اشک میریزم، گرد و خاکشونو پاک میکنم و میذارمشون یه جای مطمٔنتر.
نمیخوام توی این بلاگ بحث تخصصی و غیر تخصصی رواشناسی بکنم. صرفن مینویسم چون تنها واقعیت جذاب این روزای زندگیم همین سفر درونی هستش که دارم تجربه میکنم و حالا حالا هم قصد تموم کردنش رو ندارم، دست کم تا وقتی پول ادامه دادنش رو داشته باشم. به گفته خانم دکتر، ناخودآگاه بسیار فعالی هم دارم و خوابهای خیلی غنی. خوابهایی که مفاهیم به هم ریخته و گم و رها شدهی اعماق ذهنمو به شکل سناریوهای عجیب و غریبی در اختیارم میذارن تا شاید بتونه کمکی بکنه تا قدمی بردارم.
چند هفته پیش توی یکی از همین جلسهها، خانم دکتر ذهن منو به خونهای تشبیه کرد که خیلی در و پیکری نداره، مستحکم نیست و هرچیزی و هرکسی میتونه به سادگی واردش بشه. بماند که این یکی از درستترین و دقیقترین حرفایی بوده که تا به حال راجع به جناب من زده شده، اما از همون موقع تا الان، هفتهای دو سه بار، نصف شب از رختخواب بیرون میام، توی خونه گشت میزنم و آدمهای جورواجوری رو میبینم که ولو شدن توی خونه، حوصلهشونو ندارم؛ برمیگردم توی رخت خواب و این بار توی اون لایهای که ما بهش میگیم «واقعیت»، از چیزی که بعدها میفهمم فقط یه «خواب» بوده بیدار میشم… گاهی توی این گشت و گذارهای نیمه شبی توی خونهم، حضور «کارما» رو حس میکنم. کارما رو هیچ وقت ندیدم و اسمش رو هم نمیدونستم، تا اینکه توی یکی از همین شبها، توی آشپزخونهم به این اسم صداش کردم. کارما هیچ وقت دیده نمیشه، یا همیشه توی یه اتاق دیگهس، یا نامرییه. وقتی میاد من میترسم، کل خونه به شدت میلرزه و وسایل خونه به سمت من پرت میشن، ولی نمیتونم ببینمش. حتی یک بار، اون قدر ریسک کردم که باهاش وارد جنگ تن به تن شدم، زدمش، کوبیدمش به دیوار و از شنیدن صدای نالهی درد کشیدنش لذت بردم، اما باز هم نتونستم ببینمش که چیه و چه شکلیه. حس میکنم کارما بخشی از منه که هنوز آمادگی رودررو شدن رو باهاش ندارم، چیزی که میتونه اونقدر ترسناک و دردناک باشه که ذهنم ترجیح میده تصویر مستقیمی ازش ارایه نده.
همیشه وقتی که قیلمهای ترسناک نگاه میکردم، از اینکه رفتارهای شخصیتهای فیلم اصلن واقعگرایانه طراحی نشده بود بدم میومد و وقتی که مثلن طرف نصف شب با یه چراغ قوهی نصفه جون میرفت توی زیرزمین تنگ و تاریک تا ببینه چرا مثلن صدای جیغ میاد، همهش این ایراد کلیشهای رو میگرفتم که آخه کدوم آدمی همچین کاری میکنه. حالا راستش میبینم که همچین رفتاری خیلی هم دور از ذهن نیست. سورپرایزهای ترسناکی که من توی این کند و کاو کردنهای درونیم باهاشون مواجه میشم، معمولن کمتر از سناریوهای مسخرهی فیلمهای هالیوودی نیست و جالبیش اینجاس که هرچقدر این کند و کاوها و برخوردهای متعاقبش ترسناکتر و ترسناکتر میشه، کرم من هم برای انگولک کردن زوایای تاریکترش فعالتر میشه و اصلن بعید نیست که با زیادهروی خودمو سکته بدم. ولی خب، این مسیر خودکاوی و خودشناسی، از اون مسیرهاییه که وقتی پاتو توش گذاشتی دیگه راه برگشتی نیست. باید اونقدر ادامه بدی تا یه روزی، یه جایی، بالاخره یقهی کارما رو بگیری، چاقو رو بذاری بیخ گلوش و بگی: «حرف بزن!»
همین الان، تقریبن مطمٔنم که این حوصله کردن، تمرکز کردن و چند تا پاراگراف متوسط قلم زدن، بدون کمک جلسههای روانکاوی این چند هفتهی اخیر حالا حالاها ممکن نبود. در هر صورت شروع آهستهی پیشرفت رو دارم حس میکنم، و بعد از این دو قرن سکوتم احتمالن بیشتر این طرفا پیدام میشه.
این نوشته رو دوباره با جملهای از یونگ (روانشناس مورد علاقهم) تموم میکنم که البته قبلن یکی دو بار توی این بلاگ ذکرش کردم، ولی شاید توی هیچ نوشتهی دیگهای اینقدر مصداق نداشته: «بعضی اشخاص از ترس اینکه با چه اکتشافاتی روبرو شوند، از تجزیه و تحلیل زیاد از حد خود وحشت دارند. ولی باید به درون زخمهایتان بخزید تا با ترسهایتان روبرو شوید. هنگامی که خونریزی شروع شود، پاکسازی میتواند آغاز گردد».
بهروز باشید. تبریک سال نوی ما رو هم، آدم باشید و با کمی تاخیر بپذیرید!