قارچ خور!
بعد از این بر آسمان جوییم یار
زان که بر روی زمین جستیم، نیست…
این تصویر رو خیلی از بچههای همنسل من باید بشناسن. یه قسمتی از بازی «سوپر ماریو» (که ما بهش میگفتیم قارچخور) روی کنسولهای قدیمی نینتندو (که باز ما بهشون میگفتیم «میکرو»). داستان این آقای سیبیلو که وقتی قارچ میخورد گندهتر میشد و باید هفت خان رستم رو رد میکرد و با انواع و اقسام جک و جونورها در میفتاد و از روی گولّههای آتشی و گودالها میپرید و دهن اژدها و لاکپشتهای پرنده رو سرویس میکرد و تو دریا شنا میکرد و میرفت و میرفت تا میرسید به زیر زمین یه قلعه که غول توش بود، غول رو میکشت و میرفت به انتهای دخمه تا «پرنسس» رو نجات بده و وقتی که میرسید اونجا، میدید که پرنسسی در کار نیست و به جاش یه عروسک اونجاس؛ و همونطوری که میبینید، یه نوشته هم اون بالا ظاهر میشد که میگفت: «استاد! ریــدی، سازمان آب هم اعتصابه… شاهزاده خانوم ما توی یه قلعهی دیگه تشریف دارن…» و بازی همینطور سختتر میشد و این بدبخت هم جستجوشو از این قلعه به قلعهی بعدی ادامه میداد…
بچه که بودم عاشق اینجور بازیها بودم ولی بابام بنا به دلایلی (که منطقی هم بودن) مخالف سرسخت بازیهای کامپیوتری بود و اینقدر در برابر من مقاومت کرد که آخر سر دست به دامن مادربزرگم شدم و ایشون هم به عنوان جایزهی نماز خوندن، یه «میکرو» برام خرید و از اونجا بود که این جناب آقای سوپر ماریو، تبدیل شد به بخش مهمی از کودکی من. صبح تا شب و شب تا صبح دسته توی دستم بود و زل زده بودم به تلویزیون و دست کم تا زمانی که دستههای میکرو خراب شد، کلی خوشحال بودم.
توی اون سالها ماریو بخش مهمی از کودکی من بود. یه مدتی گذشت، دستههای میکرو خراب شد و کلن جمع شد توی یه کارتن و برای همیشه افتاد توی انباری. ولی ماریو با زیرکی خاصی از میکرو در اومد، رفت توی جلد من و بعد از اون من در کنار کودک درون و تـخـم سـگ درون، یه ماریوی درون هم داشتم که هی قارچ خورد و قارچ خورد و بزرگتر شد و کم کم کنترل بخش مهمی از زندگی منو به دست گرفت.
هیجده سالم که بود، ترم اول دانشگاه که بودم، مثل بقیهی پسرای خوب اون دوران دلباختهی یه دختری شدم و کمکم دیگه بیست و چهار ساعت بهش فکر میکردم. صاف و ساده، عین این احمقای دوستداشتنی؛ خوابشو میدیدم، شب امتحان به جای درس خوندن غزل تلاوت میکردم و تقریبن هشتاد درصد حجم فکری و پنجاه درصد مکالماتم با دوستای نزدیکم به ایشون اختصاص داشت. تنها قسمت این ماجرا که مثل داستان بقیهی نوجوونای احمق دوستداشتنی نبود، این بود که من هیچ وقت به این بندهخدا چیزی رو ابراز نکردم. هرچند احتمالن نگاهای احمقانهم، پیامهای نصف شبی یاهو مسنجر احمقانهم، و بقیهی رفتارهای احمقانهم مثل اسب آبی داد میزد که تو او دل صاب مرده چه خبره و رنگ رخسارهم هم به شدت خبر میداد از سرّ درون، و اون بدبخت هم دو سه سال انواع و اقسام سیگنالها رو امتحان کرد و تا بلکه منو به حرکتی وادار کنه ولی خب کلن ناامید شد… با همهی اینا، عملیات سرکوب احساسات طی تمام اون چند سال بالاخره با موفقیت انجام شد؛ اون هم فقط به این دلیل که یه نکتهی کوچیکی توی مغز من با بقیهی نوجوونای احمق دوستداشتنی فرق داشت. من دیگه دهن آیندهنگری رو سرویس کرده بودم و از اونجا که شرایط اون دوران زندگیم (که نمیخوام وارد جزییاتش بشم) بسیار اسفبار و مفتضح بود و من هم هیچ امیدی به درست شدن اونا در آیندهی میانمدت نداشتم، منطقن فکر میکردم که بهتره یه آدم دیگه رو معطل خودم نکنم و نکشم توی راهی که نمیتونم تا آخرش ببرمش…
ماریوی درون کار خودشو کرده بود. اون دختر، پرنسس بود توی قلعه، من هم ماریو بودم توی مرحلهی اول. بین و من و یه «happily ever after» با پرنسس، دنیایی از مشکلات بود؛ جک و جونور، گلولههای آتیشی، گودال و اژدها و غول و کوفت و زهر مار و تمام درک من نوجوون احمق هم همین بود که من باید مثل ماریو راه بیفتم و این مشکلات رو حل کنم، زندگیمو روبراه کنم، با جک و جونور و اژدها در بیفتم، قلعه رو پیدا کنم و غولشو بکشم و پرنسس رو بزنم زیر بغلم و ببرم خونه و خلاصه بریم سراغ زندگیمون. در عمل همین کارم کردم. دست کم تا یه جاهاییش. بی راه نیست اگر بگم که توی کل این چند سال، تمام این «تند تند زندگی کردنها»، این در و اون در زدنا، از مهاجرت و اقامت و سگجون شدن و خونه خریدن و رو به یکجا نشینی آوردن(!) و اینا، همیشه رگههایی داشت از انگیزهای که آرزوی پرنسس توی مغزم بهم میداد. چند سال گذشت و من مرحله به مرحله جلو رفتم و هرچی سر راهم بود کنار زدم. روز به روز ماریو تر شدم و سختیهایی که دیگه گفتن نداره کشیدم و ترتیب غولهای زندگیمو دادم و دست آخر به خیال خودم با سر و صورت خونی ولی دست تقریبن پر، عین احمقها رفتم سراغ پرنسس؛ و درست جایی که قرار بود همه چی خوب و خوش تموم بشه، درست مثل استاد ماریو، مواجه شدم با عروسکی که توی تمام این سالها فکر میکردم پرنسسه.
البته اون عروسک هیچ گناهی نداشت. نه اون هیچ وقت ادعا کرده بود که پرنسسه و نه حتی من ازش پرسیده بودم که اصلن منتظر اومدن من هست یا نه؛ ولی خوب کل داستان درد داشت؛ اینکه دیدم کلن از اول قلعه رو اشتباهی رفتم درد داشت. اینکه بعد از این همه سال یه دفعه یه نوشته بالای سرت ظاهر بشه که «داداش ریــدی، آب هم قطعه» درد داره. اینکه خیلی دیر بفهمی که اون چیزی که دنبالش میگشتی کلن توی یه قلعهی دیگهس که اصلن نمیدونی کجاس، مثل یه آب سردیه که بریزن رو سرت. بدتر از همه، حتی اینکه ببینی توی این چند سال زندگی ماریویی، یه جورایی اینقدر پیر شدی که دیگه حوصلهی عروسکبازی نداری هم خودش تلخه.
* * * * * * * * *
این عکس پایینی، خونهی منه که چند روز پیش بالاخره بعد از چند سال زندگی سخت به سبک اقتصاد مقاومتی، خریدمش و هرچند حالا حالاها باید قسطشو بدم، ولی خوب بازم میتونم بگم مال منه. عکس بغلیش هم همون قلعهایه که ماریو بعد از اینکه ماتحتش در کشاکش تلاشش برای پیدا کردن پرنسس آسیب میدید، بهش میرسید و با هزار امید و آرزو میرفت توش و بعدش زرت میخورد تو برجکش. میدونم برای شما احتمالن معنی نمیده، ولی این روزا واقعن هر وقت میام خونه، قیافهی خونهم ناخودآگاه شکل این قلعه و این داستان ماریو و متعلقاتش رو برام تداعی میکنه!
یه طنز خیلی تلخی هم هست پشت این قضیه؛ پدر و مادر و فک و فامیلایی که از خونهدار شدن من خبر دار شدن و بعضن زنگ میزنن تبریک بگن، با یه لحن مثلن کول و در حالی که فکر میکنن اولین نفری هستن که این ایدهی بی نظیر به فکرشون رسیده، یادآور میشن که «خوب حالا که خونه و ماشین و کار و زندگیت روبراهه و اینا، اگه گفتی نوبت چیه … ؟!!!» منم خیلی خشک و غیر کول میگم: «نوبت یه کم استراحت، یه کم خوشگذرونی». بعد از پیدا کردن ماریوی درونم، تازه حس میکنم چقدر توهین آمیزه وقتی کسی همچین سوالی ازت میکنه و جواب رو هم خودش به زور میده؛ انگار من (و امثال من) تمام جوونیمو گذاشتم و سختیهاشو کشیدم تا یه چیزی رو از صفر صفر بسازم و بعد که به یه جای درست حسابی رسید و سختیهاش تموم شد، یه دختری که توی همون دوران داشته یه قل دو قل بازی میکرده، بیاد مفت و مجانی، «مثل یه پرنسس» شیرجه بزنه وسط خوشبختی من و من هم احتمالن وظیفه دارم تو نشیمنگاهم عروسی بگیرم از خوشحالی.
به جرئت میگم، بزرگترین ظلمی که به من (و خیلیهای دیگه مثل من) شده، جا انداختن این طرز فکر ماریویی از بچگی توی ذهنمون بوده، چیزی که متاسفانه بخش مهمی از سالهای جوونی منو به بیراهه برد و ده سال طول کشید تا من متوجه عمق ایرادش بشم. و من حالا، در ابتدای بیست و هشتمین سال زندگیم، عمیقن احساس تنهایی میکنم؛ احساس رسیدن به کوچهی بنبستی که حتی حوصله ندارم ازش برگردم و دلم میخواد تهش بشینم، تکیه بدم به دیوار، اولین سیگار زندگیمو روشن کنم و چشمامو ببندم… احساس میکنم اینکه این همه سال بدون اینکه آگاه باشم، یه ماریو بودم، یه فاجعه بوده و بدتر از اون، اینکه الان بهش آگاه شدم فاجعهتره. نه راه پس هست و نه انرژی بلند شدن…
یادمه ماریو بعد از هفت بار …ر خوردن، بالاخره پرنسس «واقعی» رو توی قلعهی هشتم پیدا میکرد. هرچند هیچ کس نمیدونه که بعدش دقیقن چی میشد. من دیگه حوصلهی از این قلعه به اون قلعه دویدن رو برای وقت تلف کردن با یه سری عروسک ندارم. اما اونقدر ماریو شدم که دیگه راه بهتری هم بلد نیستم. ای کاش یکی بیاد و قلعهی هشتم رو همین الان به من نشون بده، تا این سیگارو بندازم زمین، بند کفشمو سفت کنم و بلند شم، یه نفس عمیق بکشم و برای آخرین بار، دوباره راه بیفتم…
پینوشت:
یک. شعر از مولانا.
دو. در ماههای گذشته من یه شکست عشقی خوردم البته با گل به خودی، طبق برآوردها دومیش رو هم تا حدود دو ماه و نیم دیگه خواهم خورد، این دفعه توی یه بازی تدارکاتی. اما در مجموع نکتهی مثبت این دو تا اتفاق این بود که ابعاد خیلی جالبی از خودم رو کشف کردم، و ارتباطهای خیلی جالبتری بین اتفاقاتی که درگیرشون شدم، با دوران کودکیم. اینه که تا یه چند وقتی [احتمالن] نوشتههای من یکی در میون حاوی مضامینی از چس نالههای عشقی باشه! اگه به قول یکی از دوستان، با خوندن این چیزا کهیر میزنید دست کم تا نوروز بعدی این دور و برا پیداتون نشه.
سه. یه بازی دیگه هم بود که در واقع آخرین بازی کامپیوتریای بود که توی ایران تا تهش رفتم، به اسم Prince of Persia، نسخهی Sands of Time که بعدها فیلمی هم دقیقن به همین اسم از روش ساخته شد (هرچند داستان فیلمش کاملن متفاوت بود). توی این بازی برای اولین بار، یه نوآوری در شکل داستان داده شده بود. بر خلاف تقریبن تمام بازیهای اول شخص غیر اکشن، اینجا شخص اول صرفن یه پسری که تمام زندگیش رو بذاره زمین و به آب و آتیش بزنه تا یه دختر رو «به دست بیاره» نبود. شخص اول پسر بود، همون اول بازی پرنسس رو پیدا میکرد و بعد دو نفری باید در طول مسیر میرفتن و میجنگیدن و معماها رو حل میکردن تا وقتی که به هدف نهایی بازی (که شکست یه جادوگر خبیث بود) دست پیدا میکردن. این وسط یه خنجری بود که دست هرکسی که بود، میتونست زمان رو باهاش به عقب برگردونه اما به جز اون شخص هیچ کس دیگه چیزی از واقعیت زمان قبلی به خاطر نمیآورد. خلاصه این دو نفر با بدبختی به ته بازی میرسن و درست در آخرین لحظات، این خنجر و یه سری آت و آشغال جادویی دیگه خیلی تصادفی زمان رو به هم میریزن و دست آخر پسره هرچی زور میزنه به دختره بفهمونه که بابا من و تو با هم فلان جاها رو رفتیم، فلان بدبختیها رو کشیدیم و چه و چه، دختره چیزی یادش نمیاد و میگه «آقا مزاحم نشو»، پسره عذرخواهی میکنه، راهشو میکشه و برمیگرده به «پرشیا». حالا چرا یاد این افتادم؟! آخه همونطور که داستان شکست عشقی اولیم شبیه قضیهی ماریو بود، این شکست عشقی دومی که قراره تا چند ماه دیگه بخورم داستانش شبیه این بازی «پرینس آف پرشیا» هستش! اینه که داشتم به این فکر میکردم که اگه زندگی من طبق همین فرمول پیش بره، با توجه به اینکه در چند سال اخیر تنها بازی کامپیوتریای که خیلی کردم فوتبال بوده، احتمالن ماجرای شکست عشقی بعدیم اینطوریه که به همراه ده یازده تا پسر احمق دیگه، بدو بدو میفتم دنبال یه «چیزی» که درست در لحظهای که به دستش میارم، میفهمم بهترین کاری که میشه باهاش کرد اینه که با تمام قدرت شوتش کنم به دور ترین نقطهی ممکن… نتیجهی اخلاقی اینه که باید بازی کامپیوتری بعدی که قراره معتادش بشم رو با دقت بسیار بالایی انتخاب کنم! پیشنهادی ندارین؟
چهار. حالا جدای از شوخی، به نظر شما بازیهای دوران بچگی واقعن میتونن روی رقم خوردن اتفاقهای زندگی ما تاثیر بذارن؟