Wordpress Themes

۴

هفته‌ی گذشته تعطیلات کریسمس و سال نوی ما بود و در ضمن پایان چهارمین سال زندگی من توی کانادا. بعد از اون سال اول، معمولن خیلی کار خاصی توی این تعطیلات نمی‌کردم تا اینکه امسال به همت یه سری از دوستان، تعطیلات از همیشه بیشتر خوش گذشت. با چهار تا از دوستای دوران دانشجویی ایران که حالا هرکدومشون توی نقاط مختلف آمریکای شمالی پراکنده شدن، تصمیم گرفتیم توی ونکوور جمع بشیم و دیداری تازه کنیم. یکی دو تاشونو از همون چهار سال پیش دیگه ندیده بودم و یکی دوتاشون رو هم از یکی دو سال پیش. خلاصه اینکه دو تاشون از آمریکا و سه تامون ازکانادا دور هم جمع شدیم و هرچند جای دو سه نفر دیگه واقعن خالی بود، اما خیلی خیلی چسبید.

فکر می‌کنم اون زمانی که توی دانشگاه اراک یه مشت «بچه» بودیم کنار هم، شباهت‌هامون به مراتب بیشتر بود. مشکلات، انگیزه‌ها و شرایطمون به هم نزدیک‌تر بود و حالا که بزرگ‌تر شده بودیم، فاصله رو بینمون بیشتر حس می‌کردم؛ که خب نکته‌ی مثبتی بود چون از نشونه‌های همین «بزرگ شدن» اینه که آدم اهداف و افکارش منحصر به فردتر میشه و متمایزتر از دیگران.

یکی از مجموعه سوالایی که من مدت‌هاست هی باید جواب بدم، اینه که «تو چرا پرنس‌جورج زندگی می‌کنی؟»، «مگه پرنس‌جورج چی داره؟» و چیزایی از این قبیل. معمولن خواهرم توی بازه‌های مختلف اینو می‌پرسه، ایران که رفته بودم پدر و مادر و برادرم هم بعضن با عصبانیت(!) همینو می‌پرسیدن و حتی اینجا هم استادم و خانومش که یه جورایی منو مثل بچه‌ی خودشون می‌دونن بعضی وقتا سر این قضیه سوال می‌کنن. روال کلی زندگی دانشجوهای غیر بومی پرنس‌جورج هم همینه که میان اینجا و تا موقعی که فارغ‌التحصیل بشن غر می‌زنن و بعدشم فلنگ رو می‌بندن به سمت ونکوور. با این دوستای قدیمی هم که همه‌شون از همین شهرای خفن بزرگ میومدن، طبیعی بود که همین بحث‌ها و سوال‌ها گوشه‌ و کنار پیش بیاد.

ونکوور بزرگه و بی‌نهایت زیباست. شهر ساحلیه و ساختارش طوریه که که کشتی میاد دقیقن تا وسط شهر؛ برج‌های سر به فلک‌کشیده‌ و پل‌های آبی بی‌نظیری داره که وقتی از دور بهشون نگاه می‌کنی با پس‌زمینه‌ی اقیانوس و کشتی‌های بزرگ و کوچیکش که در حال رفت و آمدن، از نگاه کردن سیر نمی‌شی. ملیت‌های مختلفی رو توی خودش جا داده و تو هر گوشه‌ایش یه خبری هست؛ توی این کافه موسیقی زنده‌ی مکزیکی اجرا می‌کنن و دو قدم پایین‌تر، رقص ترکی و اونور خیابون غذای ژاپنی و … . جمعیت جوونش خیلی زیاده و مردم تا یازده دوازده شب توی خیابون می‌پلکن و شهر همیشه زنده‌س؛ٰ از خونه‌ که بیای بیرون کلی آدم می‌بینی و توی هر ساعتی از شبانه روز اگر تصمیم بگیری که مثلن بیلیارد بازی کنی، میتونی جایی رو پیدا کنی که باز باشه. توی پرنس‌جورج معمولن هیچ خبری نیست. توی زمستون از ساعت هفت و نیم شب به بعد به ندرت آدمی توی خیابون دیده میشه. رستوران‌های غیر کانادایی تعدادشون خیلی کمه و همون چندتایی هم که هست چون تمام مشتری‌هاشون کانادایی‌ان، سبک پخت و پز و طعم غذاشون بیشتر بی‌مزگی کانادایی رو داره تا مزه‌ی چینی و ژاپنی. خیابون‌ها خلوته و اگر حوصله‌ت سر بره و دوستات توی اون لحظه‌ی در دسترس نباشن، هیچ کار خاصی برای کردن نیست و تو باید هی پشماتو بخارونی و به در و دیوار فحش بدی.

همه‌ی اینا باعث میشه که به خصوص توی اون هفته‌ای که با چند تا دوست قدیمی برای تعطیلات رفتی ونکوور و کار و زندگی خاصی نداری و داری صرفن به جینگولک‌بازی و عشق و حال فکر می‌کنی، جواب دادن به این سوال که «چرا نمیای ونکوور زندگی کنی» خیلی آسون نباشه.

پارسال من یه هفته مونیخ بودم. مونیخ هم شهریه قابل مقایسه با ونکوور، خیلی بزرگ، پر از جمعیت جوون و مردمی تقریبن از تمام کشورهای دنیا. همه جور کاری میشه توش کرد و بیست و چهار ساعت خیابوناش پر از مردمیه که انگار خواب ندارن و دارن خیابون متر می‌کنن. و جالبه‌ که اینجا توی پرنس‌جورج، به کرات آلمانی‌هایی رو می‌بینم که از مونیخ و سایر شهر‌های بزرگ آلمان اومدن اینجا تا تعطیلاتشون رو بگذرونن. توریست‌هایی که چندهزار دلار خرج می‌کنن و میان توی در و داهات اطراف پرنس‌جورج چادر می‌زنن و چند شب می‌مونن تا بتونن چند تا دونه خرس رو از نزدیک ببینن و طوری ازشون عکس بگیرن که خودشونم توی کادر باشن و بعدشم برگردن برن! یا مثلن برن توی قسمتایی از جنگل که هیچ آدمیزادی توش نیست و سه روز توی سکوت مطلق سر کنن. همین تابستون گذشته خودم با چند تاییشون تصادفی توی اتوبوس همصحبت شدم و با یه لحن مسخره ازشون پرسیدم که یعنی شما خداییش از آلمان پا شدین اومدین تعطیلاتتون رو اینجا بگذرونید؟ با یه هیجان خاصی دوربینشون رو در‌اوردن و عکس‌هایی که از خودشون با خرس‌ها و گوزن‌ها گرفته بودن رو نشون دادن و با چنان آب و تابی از تجربه‌ی این سفرشون حرف می‌زدن که انگار تو کو‌نـشـون فستیوال بود. حتی یکیشون یه عکس از یه اتوبان خارج از پرنس‌جورج گرفته بود که تا چشم کار می‌کرد توش هیچ ماشینی نبود، و این عکس برای اون آلمانی که توی کشور کوچیک و پرجمعیت خودش هیچ وقت یه اتوبان خالی از ماشین ندیده بود اونقدر هیجان انگیز بود که داشت به همه نشونش میداد!

من یه دوستی هم دارم که توی لاس‌وگاس زندگی می‌کنه. لاس‌وگاس پایتخت عشق و حال دنیاس و از هر کشوری هرکی که می‌خواد دیگه حق مطلب رو در زمینه حالی به حولی ادا کنه، حداقل یه سفر تعطیلات میره وگاس. وگاس پر از تفریح، کلاب، کاباره، کازینو، مشروب، ‌‌سـک‌س‌‌ و خوش‌گذرونیه و هیچ مسافری نیست که خاطره‌ی خوبی از تعطیلاتش توی اون شهر نداشته باشه. ولی من وقتی با این دوستم که ساکن اونجاس صحبت می‌کنم معمولن از وضعیت شهر عصبانیه، از اینکه اونجا محل خوشگذرونی بقیه‌س و چون آدما توی چند روز تعطیلات معمولن خیلی به قوانین و مسئولیت‌ها پایبند نیستن، خیلی چیزا بی حساب و کتابه. اینکه مسافر‌ها از این که مست کنن و تو خیابون راه بیفتن و بلند بلند اراجیف بگن ابایی ندارن یا از اینکه تو حالت مستی پشت فرمون بشینن و دیوونه بازی در بیارن و خیلی دیگه از کارایی که احتمالن توی محل زندگی خودشون نمی‌کنن رو اونجا بکنن همیشه اعصابشو خرد می‌کنه. اینه که شهر در طول سال پر از آدماییه که چون به اونجا تعلق ندارن، مسئولیتی هم احساس نمی‌کنن و برای اونا فقط یه هفته دیوونه‌بازیه، ولی برای کسی که اونجا زندگی می‌کنه تمام سال شهر پر از آدمای بی‌مسئولیت و دیوونه‌س. همین دوستم، پارسال برای تعطیلات یه کلبه اجاره‌ کرده بود وسط یه جنگل که دور و برش هیچ سکنه‌ای نبود و تمام تطعیلات رو با نامزدش اونجا گذروند!

از تمام این اراجیف، دو تا نکته رو می‌خوام استخراج کنم. نکته‌ی اول اینکه زمانی که با قصد تفریح و با هدف گرفتن یه سری سرگرمی‌های خاص یه نقطه رو انتخاب می‌کنی، در هر صورت لذت می‌بری. برای آدمی که در و داهات‌های منقرض‌شده‌ی اطراف پرنس‌جورج رو هدف گرفته برای تعطیلات، دیدن چهار تا خرس و شیش تا گوزن و حتی یه اتوبان کاملن خالی کلی هیجان‌انگیزه؛ ولی این نمی‌تونه ملاکی باشه برای اینکه اونجا لزومن جای خوبی برای زندگی طولانی‌مدت هم هست. برای آدمی که در طول سال از شلوغی و به هم ریختگی یه شهر توریستی خسته میشه، یه کلبه‌ی زپرتی وسط جنگل هم کلی عشق و حال و جذابیت داره، ولی معنیش این نیست که میتونه یک سال تمام اونجا باشه. من هم وقتی برای یه هفته‌ میرم ونکوور خیلی حال می‌کنم، ولی صرفن چون اون چند روز فوق‌العاده خوش می‌گذره خیلی چیز خاصی رو اثبات نمی‌کنه. به خصوص به خاطر نکته‌ی دوم، که اونم اینه که معمولن توی این جور مسائل، بسیاری از چیزایی که در لحظه به صورت جذابیت‌ها و زیبایی‌ها به نظر میاد، در درازمدت تبدیل به نقطه‌ضعف میشه، و البته گاهی اوقات برعکسش هم اتفاق میفته.

ونکوور بزرگه و بی‌نهایت زیباس؛ جمعیت خیلی زیادی داره و برج‌های سر به فلک‌کشیده. این یعنی تو همیشه توی ترافیکی و برای رسیدن از نقطه‌ی آ به نطقه‌ی ب، باید ساعت‌ها وقتت رو هدر بدی. یعنی اگر بخوای نیم ساعت توی یه کافه بشینی و یه چایی بخوری، قبلش باید برای پیدا کردن یه جای پارک چهل و پنج دقیقه از این خیابون به اون خیابون بالا پایین کنی و بعدشم استرس داشته باشی که نکنه کارت ده دقیقه بیشتر از اون زمانی که پول پارکینگ براش دادی طول بکشه و روزت به فاک فنا بره. یعنی اگر به اندازه‌ی هشت ساعت کار در روز حقوق می‌گیری، در عمل باید یازده ساعت وقت براش بذاری چون رفت و آمدت خودش کلی زمان می‌بره. و اینجاست که تمام این جذابیت‌های مربوط به تعطیلات، برای آدمی با تیپ شخصیتی من تبدیل میشه به نقطه‌ ضعف. برای منی که شغلم برنامه‌نویسیه و تفریحم هم توی خونه دوباره برنامه‌نویسی، صدهزار تا ماشین و آدم توی خیابون فقط باعث کند شدن زندگی میشه. برای من که برنامه‌ی آخر هفته‌م اینه که فلان کتاب رو بخونم یا یه مشت قطعه‌ی الکترونیکی بگیرم و فلان دستگاه رو بسازم، اینکه الان هر گوشه‌ی شهر یه خبری باشه یا نباشه میشه پشم. واسه منی که توی اتاق خودمم آهنگ گوش نمیدم، اینکه هزار جور کنسرت و سمفونی و … دور و برم باشه میشه جوک. برای منی که دلم می‌خواد پس‌انداز کنم و به زودی خونه بخرم و زندگیمو طبق برنامه‌هام جلو ببرم، اینکه انواع و اقسام مخارج زندگی توی یه شهر بزرگ رو (که برام جذابیتی هم نداره) به زندگیم تحمیل کنم فقط میشه یه ترمز. و در مقابل، خیلی از چیزای مزخرف و بد پرنس‌جورج در راستای این سبک زندگی می‌شه نقطه قوت. پرنس‌جورج مثل شهر زامبی‌هاس، آدما تو خیابون ولو نیستن و جمعیت خیلی کمه. این یعنی خیابونا خلوته و من ظرف شیش دقیقه از خونه می‌رسم به محل کار و برعکس. یعنی برای کارایی که می‌خوام بکنم، کتابایی که می‌خوام بخونم، زبون‌های برنامه‌نویسی‌ای که می‌خوام یاد بگیرم کلی وقت و انرژی دارم. تازه به علت محدودیت و مزخرف بودن بیشتر رستوران‌ها و فست‌فود‌های اینجا، تهدید رو تبدیل به فرصت کردم (!)‌ و عادت غذای سالم پختن تو خونه رو هم پیدا کردم! در واقع این سبک زندگی یه آدمه که جای مناسب رو براش تعیین می‌کنه و هرچقدر چیزای جذاب برای اون آدم، درونی‌تر باشه، محیط اهمیت کمتری پیدا می‌کنه.

اما موقعی که داشتم به اینا فکر می‌کردم، متوجه شدم این مسئله میتونه خیلی راجع به رابطه با آدم‌ها هم صادق باشه. آدم‌هایی که می‌تونن جذابیت‌هایی داشته باشن و به صورت مقطعی لذت‌های زیادی رو وارد زندگی ما کنن، اما در درازمدت همون جذابیت‌هاشون کم‌کم میره رو اعصاب و تازه اونجاس که آدم می‌فهمه «تعطیلاتش» با اون آدم تموم شده و الان نوبت زندگیه. و در مقابل، آدم‌هایی هستن که وقتی باهات صمیمی میشن لزومن لذت‌های مقطعی برات به وجود نمیارن، صرفن به این دلیل که باهات دوستن از تمام رفتارات دفاع نمی‌کنن، مخالفت می‌کنن، انتقاد می‌کنن و در مجموع خیلی باهاشون خوش‌ نمی‌گذره، ولی تاثیری که در درازمدت روی زندگیت می‌ذارن سازنده‌ و پایداره. من خوشحالم که از این «آدم‌های مدل پرنس‌جورجی» توی دوست‌های قدیمی و جدیدم زیاد دارم و کلن شخصیتم طوریه که به این مدل آدما بیشتر هم جذب میشم. فکر می‌کنم خودم‌ هم کم و بیش این مدلی‌ام. در مجموع اینکه حتی توی انتخاب دوست هم نگاه آدم میتونه نگاه «تعطیلاتی» باشه یا نگاه «زندگی».

من طبق معمول با هدف پرداخنن به یه موضوع دیگه نوشتن رو شروع کردم و اصلن نمیدونم چی شد که رسید به اینجا. یه اتفاقایی اخیرن توی زندگیم افتاده که اینقدر زیاد توی ذهنم حرف راجع بشون دارم، که هر کاری کردم نتونستم سر هم بندی‌ کنمشون برای یه نوشته. راستش اینقدر ذهنم پراکنده‌س که همین نوشته هم، باور بکنید یا نه تقریبن شیش ساعت وقتمو گرفت. شاید دفعه‌ی بعدی به چیزی که امشب می‌خواستم بنویسم بپردازم. شاید هم نه. تا بعد…

* * * * * *

پی‌نوشت: بعد از این همه وراجی توی این پست، احتمالن خیلی ضایس اگر بگم بنا به دلایلی دارم احساس می‌کنم که مجبورم به نقل مکان به ونکوور فکر کنم! اصلن حس خوبی نیست اما دارم مجبور میشم که یه برنامه‌ی هفت‌هشت ماهه بریزم برای این کار، که در صورت نهایی شدن طرح حتمن اینجا توضیح می‌دم که چرا مجبور شدم. البته در صورت امکان سعی می‌کنم مقصدم جایی باشه حداقل کوچیکتر از ونکوور. تمام توضیحاتش بماند برای وقتی که طرح نهایی شد…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.8/5 (21 votes cast)