درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من… داشتم آرام…
« وقتی جولاههای (بافنده) به وزارت رسیده بود. هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شدی و ساعتی در آنجا بودی. پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی. امیر را خبر دادند که او چه میکند. امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه به چیست. روزی ناگاه از پس وزیر به آن خانه در شد. گوی (گودال) دید در آن خانه چنان که جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای بدان گو فرو کرده. امیر او را گفت که این چیست؟ وزیر گفت یا امیر، این همه دولت که مرا هست همه از امیر است. ما ایتدای خویش فراموش نکردیم که ما این بودیم. هر روز خود را از خود یاد دهم تا خود به غلط نیفتم. امـــــــیر انگشتری را از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن. تا اکنون وزیر بودی، اکنون امیری! »
در اسرارالتوحید آمده، چاپ استاد شفیعی کدکنی، ج۱، ص ۲۵۳٫ مشابه آن در مصیبت نامه عطار: بیت ۲۵۲۰ و کشف الاسرار: ج۳، ص۵۸۷٫
* * * * * * * * *
دیشب دوباره شیفت هواشناسی بودم. بعد از ورود به کانادا، هواشناسی اولین جای خارج از دانشگاه بود که توش کار پیدا کردم و توی دو سه سالی که دانشجو بودم با درآمد بخور و نمیرش که واقعن هم سخت به دست میومد زندگیمو میچرخوندم. تقریبن چهارسال پیش بود، که خیلی سیکیم خیاری و حتی بدون داشتن هیچ نامهی فاندی سر خرو انداختم پایین و زارت اومدم کانادا، پرنسجورج، و زندگی اون اوایل چقدر قشنگ و کوچولو کوچولو شکل گرفت. یادمه دو هفته بعد از اومدنم، تمام دار و ندارم هشتاد دلار پول توی حسابم بود و در حالی که دو هفتهی دیگه باید اجارهی چهارصد دلاریمو میدادم (به اضافهی خرج غذا و …) اصلن به دستگاه تناسلیم هم نبود، مطمئن بودم که توی همون دو هفته کار پیدا میکنم و پول در میارم و همه چی درست میشه و همونطوری هم شد. اول یه کار برنامهنویسی کوچولو توی دانشگاه و بعد یه فاند کوچولویی که خودمم نمیدونم از کجا رسید و شیش ماه بعدش هم که اجازهی کار گرفتم، سه سوته توی هواشناسی استخدام شدم و یکی از قراضهترین ماشینهای روی کرهی زمین رو خریدم که بتونم برم سر کار.
کار هواشناسی شاید یکی از سختترین کارهایی بود که یه غیر کانادایی یا حتی غیر پرنسجورجی میتونست انجام بده. دقیقن ساعت سه نصف شب باید میرفتم سر کار، توی زمستونی که شبهاش بین منفی پونزده تا منفی سی و پنج بالا پایین میشد و حدود یک ساعت و خردهای از کار هم باید بیرون ساختمون، تو فضای باز انجام میشد. بیشتر وقتا نصف شب باد و طوفان هم بود که مثل شلاق میخورد تو صورتت و سرما رو حتی چندبرابر میکرد. تا کمر برف و یخ رو تمام زمین بود و توی اون هوا و اون وضعیت باید هی از اینور میرفتم اونور و کپسول هلیوم رو جا به جا میکردم و بالونهای هواشناسی رو پر میکردم و سر ساعت میفرستادمشون هوا. روزا هم توی یه آزمایشگاه جغرافی برنامهنویسی میکردم و بعضن بینابین این دو تا اگه یه گوشه کتاری فرصت تدریس خصوصی پیش میومد، به اونم نه نمیگفتم و همهی اینا کنار هم میشد اونقدری که آخر ماه از پس مخارج بر میومدم و حساب صفر میشد و این عدد صفر برای خودش دستآوردی بود! چهار ماه اول، توی اتاقی که از اون پسر بنگلادشیه اجاره کرده بودم یه دونه پتو بود، یه بالش، یه میز که روز اول خواهرم برام خریده بود و یه صندلی پلاستیکی که همخونهم رفت از توی انباریش پیدا کرد و چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تمیزش کنم. شبا روی زمینی که نمیدونم چرا اونقدر سرد بود میخوابیدم (و اون اولا فکر میکردم حتمن زمین همهی خونههای اینجا سرده!!) بعد از چهارماه که یه بنگلادشی دیگه یه خوشخواب اضافهشو بهم قرض داد، خوابیدن روی دشک هم خودش پیشرفتی بود در حد بنز.
حالا همهی اینا چرا الان داره یادم میاد؟
تقریبن یک سال و نیم پیش که درسم تموم شد و بلافاصله شغل فعلیم بهم پیشنهاد شد، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که ایول دیگه مجبور نیستم ساعت سه نصف شب تو سرمای سگی برم تو اون خرابشده کار کنم. اولین کاری که کردم این بود که به مدیر هواشناسی ایمیل زدم و گفتم آقا ما که رفتیم آسیا، کیون لق آبیا… اون بندهخدا هم خیلی مودبانه (و کمی هم ملتمسانه) یه مقدار هندونه زیر بغل ما چپوند و گفت که الان کسی رو دم دست نداریم و اگه میشه استعفا نده و فلان و بیسار. قول داد که بیشتر از ماهی دو تا شیفت بهم نده و بیست درصد حقوق اضافه بده و منم چون رابطهی خوبی باهاش داشتم قبول کردم. چند ماهی کار هواشناسی رو در کنار کار اصلیم ادامه دادم تا اینکه یه روز خودش زنگ زد و گفت که «فلانی، دو تا دانشجوی جدید گرفتم، اگه خیلی دوس داری دیگه میتونی بری، ولی ما دلمون برات تنگ میشه…» اولش گفتم باشه و خدافظی کردم و خوشحال بودم. ولی از اونجا که هربار که من خوشحالم، یه چیزی سرش از یه جایی در میاد و ورق رو برمیگردونه، این بار هم اومدم خونه و در حالی که داشتم چایی میخوردم، شروع کردم به ورق زدن الکی دفترچهی آبی رنگی که از ایران با خودم آورده بودم؛ دفترچهای که بیشترش توی دورهی راهنماییم نوشته شده و صرفن شعرها و حکایتهای جالب ادبیات ایران رو بدون هیچ نظمی، با دست خط یه بچهی سیزدهچهارده ساله – که تا امروزم عوض نشده – گردآوری کرده. همینطوری لابهلای ورق زدنا چشمم به این حکایتی افتاد که بالای این نوشته گذاشتم. اول یه خرده سعی کردم فرار کنم ولی چون خودمم میدونستم که فایده نداره، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به اون آقاهه و گفتم اگه هنوز دیر نشده، نظرم عوض شد. میخوام همچنان ماهی دست کم یه شیفت بیام.
خلاصه توی اون دورهای که همسن و سالای من (یا دست کم اونایی که دور و بر من بودن) با شاهکارهایی مثل «خروس همسایه پرید رو مرغم» دامن از کف میدادن، من مشغول جمعآوری گلشعرهایی بودم که قرار بود دوازده سیزده سال بعد یقهمو بگیرن. بگذریم… با این هدف که یادم بمونه واسه همین چس مثقال زندگیای که الان سر هم شده، یه روزایی یا بهتر بگم، چه شبایی تو شرایط جنگ استالینگراد جون میکندم، تصمیم گرفتم ماهی یه شب برم شیفت و سختیشو دوباره تجربه کنم و سعی کنم از زندگی نسبتن رو به راه فعلیم راضی باشم. ولی جالبه حالا هر وقت که پامو میذارم اونجا، بیشتر گند میخوره به اعصابم؛ وقتی یادم میاد که اون دوران، با تمام سختیهاش چقدر خوشحال و امیدوار بودم، با تمام خستگی کار روزانه، نصف شب با چه انگیزهای از تخت خواب میپریدم بیرون و میدویدم طرف ماشینم و پشت فرمون آواز میخوندم… با تمام درد و وضعیتی که مریضی ناشناختهم برام درست کرده بود، حالی میکردم و موقع کار، وقتی منتظر باد شدن بالونها بودم هدفون میزدم و آهنگ گوش میدادم و با اطمینان از اینکه من الان تنها کسیام که توی این داهات بیداره، مثل دیوونهها رو برف و یخ میرقصیدم… به معنی واقعی، یه گلولهی امید و انگیزه بودم که دست و پا در آورده بود…
با این هدف شیفتهای شب رو ادامه دادم که سختیهای اون دوران یادم بیاد و لذتهای الانم رو بیشتر کنه، ولی در عمل لذتهای اون دوران یادم میاد و پوچی الانم بیشتر میشه. خیلی جزییات اون چیزایی که اون موقعها اون همه خوشحالم میکرد و انرژی بهم میداد رو یادم نیست، فقط میدونم مسیر زندگیم از نوجوونی تا الان، دقیقن به سمتی پیش رفت که به چیزایی که مطمئن بودم نمیرسم رسیدم و از بدیهیترین چیزایی که همیشه فکر میکردم تو مشتم دارم، کلی فاصله گرفتم.
* * * * * * * *
از چند ماه پیش یه زوج اصفهانی هم سن و سال من هم اومدن پرنسجورج و هردوشون توی دانشگاه سابق ما و زیر نظر استاد خودم مشغولن. یه بخشایی از زندگی الان اونا خیلی شبیه زندگی ماههای اول من تو کاناداس. اینکه اونا هم انگار سیکیم خیاری پا شدن اومدن، اونا هم پول و فاند و اینطور چیزا از دانشگاه ندارن و در کنار درس خوندن، دو نفری تا دیر وقت کارای با در آمد نسبتن پایین انجام میدن و سعی میکنن دقیقن دلار به دلار مخارجشونو زیر نظر داشته باشن، و از همه مهمتر، اونا هم الان خیلی خوشحال و پرانرژی و دوستداشتنیان و حتی تصور فضای زندگیشون برای من شیرینه.
من فکر میکنم تنها نکتهی منفی اون دوران شروع من اینجا، این بود که تنها بودم. تمام این مسیر از صفر شروع کردن و به فاک رفتن و از فاک بیرون اومدن و به حد مرگ مریض شدن و خسته شدن و زمین خوردن و دوباره بلند شدن رو تنهایی رفتم. شروع «زندگی» واقعی من بعد از مهاجرتم بود و شرایط طوری پیش رفت که اونقدر با این مقولهی زندگی، تنهایی سر و کله زدم که کمکم تعریفم از زندگی شد همین که باید خودت خودتو جمع کنی و هر صبر کردنی و هر تغییر جهت دادنی برای دیگران فقط وقت تلف کردنه، به هر دلیلی، هر مقداری و برای هر کسی که میخواد باشه. من هنوزم همچین منطقی دارم و هرچند ممکنه این بهترین نوع نگاه به زندگی نباشه، ولی من زندگی رو اینطوری یاد گرفتم و به زبون فوتبالی، شاید با این تاکتیک، بازی زیبا ارائه ندم، ولی نتیجه رو میگیرم.
نمیدونم، شاید خیلی بهتر بود اگر اون دورهی اول، توی تنهایی نمیگذشت. شاید کلن مسیر فکریم – و به تبعش مسیر زندگیم – چیز دیگهای میشد.
– – – – – – – –
پینوشت:
* اونایی که فکر میکنن نیمهمست باید هر فلان روز یه بار آپدیت شه، کیونتون خنک شد آلتشـعـر نوشتم؟
* به درخواست تعدادی از دوستان که میخواستن از آپدیتها زودتر باخبر بشن، یه پیج فیسبوکی برای نیمهمست درست کردم. البته بعدش به فکرم رسید که تیکههای جالبی از بلاگهای دیگهای که میخونم رو هم توش بذارم و شاید کلن یه کامیونیتی بشه برای معرفی بلاگهای خوب پارسی. اگه حالشو داشتین به این لینک برید و لایکمون کنید و ما هم کمکم کپیپیستها رو شروع میکنیم 🙂