Wordpress Themes

در دل و جان خانه کردی عاقبت…

از وقتی از ایران برگشتم (نزدیک دو ماه پیش) همه چیز زندگیم عوض شده. قبل از اینکه برم ایران و از شر اون مشکل استرس‌زای سربازی خلاص بشم، از نظر فنی زندگیم دقیقن همین چیزی بود که الان هست و واسه همین نمیفهمم این همه تفاوت از کجا داره میاد. اون موقع هم ساعت هفت و نیم صبح می‌رفتم سر کار و چهار بعد از ظهر برمی‌گشتم، غذا درست می‌کردم و ظرفا رو می‌شستم و خونه رو تر و تمیز می‌کردم و تقریبن بعد از همین کارا ساعت شده بود یازده شب و دوباره باید می‌خوابیدم! الان هم دقیقن همون کارا رو دارم می‌کنم، فقط فرقش اینه که وقتی تموم میشه ساعت تازه پنج و نیمه و من تا یازده شب از شدت حوصله سر رفتگی و احساس بیهودگی و پتیارگی و مفید نبودن همه‌ش به خودم دری‌وری می‌گم. این خونه‌ی جدیدی که گرفتم دو‌خوابه‌س و هدف از اول این بود که یه همخونه بگیرم تا مخارج سبک‌تر شه، ولی نمی‌دونم چرا بی‌دلیل یه حس بدی نسبت به این قضیه دارم و فعلن هیچ اقدامی نکردم.

خلاصه اینکه مدتی بر این منوال گذشته که نصف روز بیکارم و چون می‌دونم که قطعن چند سال دیگه که [احتمالن] خیلی سرم شلوغ‌تر از الانه، به خودم فحش‌ خواهم داد که چرا «اون روزا» به جای یه قل دو قل بازی کردن یه کار مفید انجام ندادم، شروع کردم به یاد گرفتن یه سری چیزا به روش خود‌آموز که الان و شاید حتی در آینده به هیچ دردی نمی‌خورن، ولی خوب از عذاب وجدانم کم می‌کنن؛ مثلن زبون اسپانیایی، مباحث جامعه‌شناسی مربوط به نمادهای فراماسونری، یه پلت‌فرم برنامه‌نویسی جدید، دفتر پنجم مثنوی معنوی که نمی‌دونم چرا هیچ وقت قسمت نشده بخونمش و ظاهرن تمام داستانای کمر به پایینش هم همونجاس، و چیزای باری به هر جهت دیگه که تو لحظه حسش باشه.

منتها چند روز گذشته فشار بیکاری باعث شد یه حرکت باحال هم بزنم که بعد از مدت‌ها یه خورده با خودم حال کنم! دیدم الان که هم‌خونه ندارم و شاید حالا‌ حالاها هم نداشته باشم (و اصلن داشته باشم، کــون لقش)، بیام یه خورده فضای خونه رو ایرانی کنم! من کلن آدم هنرمندی نیستم[۱] ولی خوب کاری رو که بخوام انجام بدم در نهایت انجام میدم. این شد که نشستم فکر کردم و با اون مقداری که شعور هنری نداشته‌م قد می‌داد، یه ایده زدم و کارو شروع کردم. اول یه فونت نستعلیق از توی اینترنت پیدا کردم و دانلودش کردم و بعد شروع کردم به نوشتن یه سری شعر‌هایی که خیلی دوستشون داشتم، بیت‌هایی که هرکدمشون لحظه‌های توصیف‌ناپذیری از زندگیمو رقم زده بودن، لحظه‌هایی که معمولن آخر شب یا نزدیک صبح توی یه گوشه‌ی تنهایی و تاریک اتفاق افتاده بودن [۲].

شعر‌ها رو روی کاغذ آ۴ پرینت کردم و شروع کردم به قدیمی‌سازی کاغذ‌ها! اول یه قهوه‌ی سیاه درست کردم و گذاشتم خنک شه، بعد یه ظرف پیرکس آوردم و قهوه رو خالی کردم کفش. اولین کاغذ رو انداختم توش و حسابی که قهوه به خوردش رفت، برش داشتم و گذاشتم توی فر با دمای دویست درجه! خشک که شد، رنگ قهوه‌ای حسابی به خوردش رفته بود و واقعن به نظر میومد هفتصد هشتصد سال پیش نوشته شده! آوردمش بیرون و با یه تیکه ابر روی قسمت‌هایی که شعر نوشته بود رو قشنگ خیس کردم و حاشیه‌های کاغذ رو خشک گذاشتم. بعد توی بالکن یه آتیش کوچیک غیر قانونی روشن کردم و کاغذ رو انداختم توش. حاشیه‌های کاغذ به صورت بی نظم سوخت و وسطش چون خیس بود سالم موند. منتها به دلیل نامعلومی بعد از سوزوندن کاغذ به شدت مچاله شده بود، این شد که مجبور شدم یکی دو دقیقه هم اتو بزنمش و خلاصه کار که تموم شد خودم واقعن خوشم اومد:

IMG_20130910_011458

البته قشنگیش تو عکس واقعن معلوم نیست، از نزدیک اصلن یه چیزیه! خلاصه وقتی متد با موفقیت آزمایش شد، مراحل مشابه رو روی یه تعداد دیگه‌ای کاغذ هم انجام دادم و برای هرکدومشون هم مقدار قهوه رو کم و زیاد کردم که سن و سالشون متفاوت باشه! منتها بعد از تولید هفت هشت تا از اینا، بوی آتیش توی بالکن یه مقدار زیادی پیچید و از اونجا که حوصله‌ی جر و بحث با مدیر ساختمون رو نداشتم تصمیم گرفتم عملیاتو متوقف کنم و بقیه‌شو بذارم واسه وقتی که جای درست حسابی واسه آتیش روشن کردن پیدا کنم. منتها همین چند تا دونه هم خیلی باحال در اومدن و منم همینطوری چسبوندمشون گوشه و کنار خونه. کلن از اون روز هم جو سه‌تار زدن تو نور شمع راه افتاده اساسی!

اما از همه‌ی اینا که بگذریم، این کاغذبازی‌ها منو یاد یه سری احساس‌های دوران نوجونیم انداخت که اصلن خوب نبود. حسی که مشابهش توی دوستای هم‌سن و سالم اصلن وجود نداشت و واسه همین اصلن نمیشد ریختش بیرون: حس نفرت از معلم‌های ادبیات! قشری که نمی‌دونم همه‌شون اینطوری بودن یا نه، ولی دست کم اونایی که توی دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان به پست من خوردن سطح درک و فهمشون از ادبیات پارسی (و غیر پارسی) حتی به اندازه‌ی کرم روده هم نبود و بدون اغراق نصف دوران نوجوونی من صرف حرص خوردن سر این نکته شد که خداییش چرا آقای ایکس و ایگرگ این شغل رو انتخاب کردن. چند سال دوره‌ی راهنمایی، این امید واهی رو داشتم که «سال دیگه» ایشالا یه معلم ادبیات میاد که حالیشه و من سر کلاسش می‌تونم کلی حال کنم، واسه همین در مقابل چرند و پرند‌هایی که این معلم‌ها موقع «معنی کردن شعر» سر هم می‌کردن فقط ساکت می‌موندم و به سال دیگه فکر می‌کردم! سال بعدش، یه کـسخـل دیگه میومد و بزک نمیر بهار میاد…

به دبیرستان که رسیدیم وضع بدتر هم شد. هر بار با کلی امید و آرزو می‌رفتم سر کلاس ادبیات و با کلی خشم و نفرت میومدم بیرون. فکر می‌کنم سال دوم بود، دقیقن یادمه یه بار بغل دستیم گفت: «تو چرا زنگای ادبیات اینقدر لبتو می‌جویی؟» باور نکردنی بود، هر سه تا معلم ادبیاتی که توی دوره‌ی دبیرستان داشتم نه تنها اندازه‌ی گاو از معنی و مفهوم شعر‌های کهن سر در نمی‌آوردن، بلکه حتی توی روخونی هم به شدت مشکل داشتن. سال سوم دبیرستان گل سرسبد این معلم‌ها افتاده بود به ما. آقای «قاصدی»، که کتاب مسخره‌ای به اسم «ره‌ آورد قاصد» (!!!) نوشته بود که توش مثلن تمام شعر‌های کتاب ادبیات رو معنی کرده بود! من هیچ وقت این مقوله‌ی «معنی کردن شعر» رو نتونستم بفهمم، هیچ دلیلی وجود نداشت برای اینکه زبون مادری یه آدم رو به زبون مادری همون آدم «معنی» کرد!

کلاس‌های ادبیات دبیرستان که بیشتر وقتش به معنی کردن شعر می‌گذشت برام شبیه آزمایشگاه بررسی رفتار گوریل‌ها بود، با یه کـسخـلی که اون بالا یه بیت شعر رو نمی‌تونست درست روخونی کنه و یه چرندی هم به عنوان معنیش سر هم می‌کرد، و یه مشت کـسخـل دیگه که تند تند اون اراجیف رو زیر هر بیت می‌نوشتن و هر دو دقیقه هم صدای التماس‌گونه‌ای از یه گوشه می‌اومد که: «آقا تو رو خدا صبر کنید…»، چون یه نفر توی نوشتن عقب مونده بود و اگر نمیتونست خودشو برسونه، بعدن ممکن نبود بتونه بفهمه که «چنین گفت رستم به اسفندیار» معنیش چی میشه.

سال سوم دیگه یه مقدار تهاجمی شده بودم. مستر قاصدی اون بالا یه بیت شعر می‌خوند و معنیشو توضیح می‌داد، تمام کلاس توی سکوت کامل می‌نوشتن و من در حالی که حوصله‌م سر رفته بود و با جاسوئیچیم ور می‌رفتم یه دفعه می‌گفتم: «غلطه»، و بچه‌ها می‌زدن زیر خنده. ایشون عصبانی می‌شد، از جاش بلند می‌شد و با یه اخم تخمی داد می‌زد: خب شما که بلدی معنی درستشو بگو ببینم؟ من در حالی که همچنان با جا سوئیچی ور می‌رفتم، می‌گفتم: فقط معنیش نه، روخونیتون هم غلط بود، و بچه‌ها دوباره می‌زدن زیر خنده. بعد ایشون هم با همون منولوگ تکراری «فلانی خفه شو… باشه؟» قضیه رو تموم می‌کرد و بچه باز هم می‌زدن زیر خنده و بعد وضعیت برمی‌گشت به حالت عادی تا اشتباه بعدی.

همون سال، توی مدرسه‌مون مدیری داشتیم به اسم آقای بلوکات، که هرجا هست من دست‌بوسشم. از معدود آدمایی که واقعن توی ذهنم برام محترمه؛ هرچند همیشه توی همون دوران و حتی بعدش که طی دوران دانشجویی هرازگاهی بهش سر می‌زدم، تقریبن توی همه‌ چیز با هم اختلاف نظر داشتیم. ایشون آدم خیلی افتاده‌ای بود و اصلن ابایی نداشت از اینکه توی زنگ تفریح بیاد تو حیاط و با چندتا بچه دبیرستانی گپ دوستانه بزنه. یکی از چند نفری بود که از نزدیک ملاقات کردم که واقعن توی ادبیات کارش درست بود. یادمه یه شعری توی کتاب ادبیات بود راجع به مقاومت جلال‌الدین خوارزمشاه در مقابل حمله‌ی مغول. شعر خیلی طولانی‌ای بود. یکی از بند‌هاش این بود:

شبی را تا شبی با لشکری خُرد
ز تن‌ها سر، ز سرها خود افکند

چو لشگر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افکند

سر کلاس ادبیات، وقتی آقای قاصدی داشت این شعرو می‌خوند و معنی می‌کرد، به اینجا که رسید واژه‌ی «خود» رو به صورت khod تلفظ کرد (باید به صورت khood تلفظ بشه، به معنی کلاه‌خود)، و چند بار هم تکرار کرد. من طبق معمول غلط گرفتم و جواب «فلانی خفه شو» تکرار شد و اونجا بود که تمام بغض شیش‌ساله‌ی من از دست معلمای مشنگ ادبیات توی یه جمله خلاصه شد:‌ «یعنی واقعن عقلتون نمی‌رسه که khod رو  نمیشه با rood قافیه کرد…؟ اصلن khod معنی میده اینجا؟» پریدن این جمله از دهن من کلن فضا رو به فـا‌‌ک داد؛ ایشون از جاش بلند شد و با دستش در کلاسو نشون داد و بلند‌ترین دادی که توی زندگیم شنیدم رو زد: «فلانی گورتو گم کن بیرون قبل از اینکه جنازه‌ت بره بیرون…» زنگ تفریح، کتاب ادبیات یکی از بچه‌ها رو قرض گرفتم و با کلی بغض، بدون هماهنگی رفتم توی دفتر آقای بلوکات! کتاب رو گذاشتم روی میزش و گفتم و «معنی» شعر‌ها رو بخونه. حس اون لحظه رو هیچ‌ وقت فراموش نمی‌کنم، تلاش بیش از حد برای اینکه اشک از چشمم نیاد، در حالی که داشتم آخرین شانسو برای پیدا کردن آدمی که «بفهمه» امتحان می‌کردم. آقای بلوکات در حالی که چشماش گرد شده بود و داشت کتاب رو ورق می‌زد، پرسید: «جدن این اراجیف رو فلانی گفته؟» و من گفتم تازه باید روخونی‌شونو ببینید… قول داد که با این «مسئله»، «برخورد» می‌کنه، و بعدش نزدیک به ده دقیقه طبیعت منتقد من و علاقه‌ی دیوونه‌وارم به ادبیات رو تحسین کرد و خلاصه حالم خیلی بهتر شد، یکی از بهترین ده دقیقه‌های زندگیم… اونچه که بین ایشون و اوشون گذشت رو نمی‌دونم، ولی نتیجه‌ش این بود که من به کلاس برگشتم و استاد بزرگ هم از اون به بعد دیگه اصراری به تکرار اونچه که خودش بهش می‌گفت «درس دادن» نداشت…

من هنوزم با بیشتر هموطنان عزیز سر این قضیه مشکل دارم، فقط دیگه هم یه مقدار دموکرات‌تر شدم و هم طبیعت تهاجمی‌مو از دست دادم. وگرنه هنوزم نمی‌فهمم چرا بیشتر ایرانی‌هایی که می‌بینم (که معمولن هم خیلی تحصیل‌کرده‌ان) اگه یه جمله‌ی پارسی رو بهشون بگی می‌فهمن، ولی اگر همون جمله‌رو نصف کنی و وسطش رو یه کم خالی بذاری تا شبیه یه بیت شعر بشه و بعد بهشون بگی، مثل گاو نیگات می‌کنن، انگار که داری به زبون قبایل بومی ماداگاسکار حرف می‌زنی [۳]. واقعن بعد از گذشتن چند سال از مهاجرت و این مختصر تجربه‌ای که توی زندگیم به دست آوردم، به شخصه تنها نکته‌ی مثبتی که توی ایرانی بودن می‌بینم همینه که آدم می‌تونه ادبیات بی‌نظیر پارسی رو راحت بخونه و بفهمه. اینو درک می‌کنم که هر آدمی علایق و سلایقش متفاوته، ولی در عین حال فکر می‌کنم اگر آدمی ایرانی باشه، پارسی رو بلد باشه و در طول عمرش و به خصوص جوونیش، اون قسمت‌های  برگزیده‌ی ادبیات ایران رو هرچند گذرا مطالعه نکرده باشه، واقعن رفته تو پاچه‌ش، اونم تا دسته….



پی‌نوشت:
۱٫ من هنرمند نیستم، ولی هنرمندا رو دوس دارم.
۲٫ با تو ای عشق در این دل چه شررها دارم … یادگار از تو چه شب‌ها، چه سحرها دارم …
۳٫ در جریان هستم که خیلی از شعرها فهمیدنشون سخته و نیاز به توضیح و تفسیر دارن، خودمم پروفسور نیستم. ولی اینجا منظورم شعرایی در حد ابیات گلستان سعدیه مثلن.

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.8/5 (13 votes cast)