Wordpress Themes

گروه ضربت!

دو سال و چند ماه پیش بود که تا جایی که یادمه، توی یه رستوران گوشی محمود رو ازش دزدیدن. گوشی دزدی هم که توی ایران خیلی چیز عجیبی نیست. پارسال که چند هفته‌ای اومده بودم ایران محمود این داستانو برام تعریف کرد و تموم شد و رفت پی کارش و از همون موقع تا الان داشت با یه یازده دو صفر زاغارت سر می‌کرد تا اینکه چند روز پیش خبر رسید که محمود گوشیشو پس گرفته؛ بعد از دو سال و خرده‌ای!

ظاهرن توی این دو سال محمود به صورت مرتب می‌رفته دادگستری و هر چند ماه شکایتش رو تمدید می‌کرده، و مدارک لازمو ازشون می‌گرفته به صورت جداگانه تحویل ایرانسل و همراه اول میداده تا بتونه بالاخره ردی از گوشیش پیدا کنه، که نهایتن بعد از کلی بی محلی دیدن از مسئولینی که بیشتر از دزده، مالباخته رو سرزنش می‌کردن که «واسه چی اینقدر کلید کرده» باز هم دست از سه پیچ شدن بر نمی‌داره و نهایتن چند ماه پیش موفق میشه رکوردی رو از مخابرات بگیره که نشون میده سیم کارتی با فلان شماره از اون گوشی استفاده کرده.

عملیات تجسس داش محمود و رفقا از همون جا شروع میشه و با همراهی دوست دختر یکی از بچه‌ها، طرح دوستی تلفنی با کسی که گوشی دستشه ریخته میشه! اون بنده‌خدا هم که پیش خودش فکر کرده «خدا رسونده»، حسابی خام میشه و کم‌کم از همین طریق آمار اسم و رسم و محل زندگی و کارشو رو می‌کنه. محمود و بچه‌ها هم چند روز با لباس مبدل(!)‌ دور و بر فست‌فودی که این یارو توش کار می‌کرده چرخ می‌زنن و همزمان هم از خانومی که باهاشون همکاری می‌کرده می‌خوان که با طرف حرف بزنه و ظرف چند روز کاملن یارو رو شناسایی می‌کنن و طی یه فرایندی که خودش کلی داستان داره، موفق میشن کلانتری رو راضی کنن که یه سرباز بهشون بده و بیان طرفو بگیرن و ببرن پاسگاه! خلاصه، طرف رو دستبند می‌زنن و می‌برن کلانتری و بعدشم دادگاه، گوشی رو پس می‌گیرن و در آستانه بریدن شدن حکم زندان واسه طرف، اعلام می‌کنن که سیصد تومن می‌گیرن رضایت می‌دن! پول رو می‌گیرن و همون شب همه‌شون شام میرن بیرون و دخل پولو میارن!

من البته به هبچ عنوان جزو این تیم کول تجسس نبودم (خیلی حیف شد که نبودم!) ولی دیدن سرانجام این قضیه یکی از بهترین خاطرات این سفرم به ایرانو رقم زد. دیدن اینکه توی جامعه‌ای که مردم به مسائل و حقوق خیلی مهمترشون اینقدر بی‌تفاوت شدن، هنوز هستن کسایی که دو سال به صورت جدی پیگیر یه قضیه می‌شن تا به نتیجه برسوننش، خیلی برام معنی‌دار بود. اونم چیزی که براشون هیچ نفع مالی‌ای نداشت و صرفن از نظر منطقی «باید انجام می‌شد». مهمتر از اون، دیدن این که کسی که این کارو کرد یکی از بهترین دوستای من بود، لذتشو دو برابر کرد.

فکر می‌کنم اون دزد نکبت بعد از این اگر بازم چیزی بدزده، حتی بعد از ده سال از داشتن اون چیز دزدی همچنان استرس گیر افتادنو داره و این خودش خیلی برای جامعه‌ی ما لازمه. ما ایرانی‌ها عمدتن آدمایی هستیم که با گند زدنامون خیلی زود و راحت کنار میایم، حالا می‌خواد دزدی باشه، می‌خواد واسه این و اون حرف درآوردن باشه، می‌خواد شکستن دل دیگران باشه…

نکته‌ی جالبی که محمود توی این داستان تعریف می‌کرد این بود که از اون سرباز وظیفه، تا بازپرس، تا قاضی، تا خود دزده، همه حرفشون به محمود این بود که بابا یه گوشی دیگه اینقدر ارزش نداشت که دو سال علاف کنی خودتو. انگار نه انگار که احتمالن اون گوشی تنها چیزی بود که محمود توی این ماجرا اصلن دنبالش نبود.

این داستان البته منو یاد یه ماجرای دیگه هم انداخت. شیش هفت سال پیش بود که من و داداشتم می‌خواستیم از تهران با اتوبوس بریم گرگان. بلیط ها رو دونه‌ای سه هزار و پونصد تومن خریدیم و روی بلیط‌ها نوشته بود: «هزینه‌ی سفر سه هزار و سیصد تومان، هزینه‌ی پذیرایی دویست تومان». صندلی‌های ما توی آخرین ردیف اتوبوس بود و وقتی که اتوبوس راه افتاد و یارو شاگرده شروع کرد به پخش کردن کیک و ساندیس‌ها، به ما که رسید تموم شد. داداشم گفت مال ما چی شد؟ شاگرده به جای عذرخواهی با حالت بی ادبانه‌ای گفت: «دیگه نداریم داداش» و بعد که داداشم گفت پس چرا هزینه‌شو گرفتید، طرف گفت: «همینه که هست» و سرشو مثل گاو انداخت پایین و رفت.

به پلیس راه جاجرود که رسیدیم داداشم از ماشین پرید بیرون و رفت سراغ افسر پلیس و ماجرا رو گفت و از اونجایی که پلیس‌های جاده هم اصلن دل خوشی از راننده اتوبوسا ندارن، افسره رفت سراغ راننده و حسابی جلوی مسافرایی که پیاده شده بودن رید به هیکل یارو و بعدشم گفت «اولین شهر وای میستی، هرچی کم داری از جیبت می‌خری و تحویل آقایون میدی!» بماند که توی همون اتوبوس‌ هم مسافرایی با آی‌کیوی زیر چهل بودن که فکر کرده بودن هدف داداش من از پیگیری این قضیه به دست آوردن یه دونه کیک و ساندیس بوده، ولی خوب دیدن قیافه‌های در حال انفجار راننده و شاگردی که می‌تونستن خیلی راحت با یه عذر‌خواهی مودبانه کارو تموم کنن، واقعن لذت‌بخش بود. آدمایی که احتمالن برای سفر بعدی توی شمارش مسافرا بیشتر دقت ‌کردن و کسی چه می‌دونه، شاید همین استرس باعث شده باشه که توی مسائل زندگی شخصی‌شونم دقیق‌تر شده باشن (البته این دیگه خیلی آرمانگرایانه فکر کردنه، ولی خوب نیمه‌مسته دیگه دیکشنری که نیست!)

از دیروز داشتم به صورت کلیشه‌ای به این صورت به این داستان فکر می‌کردم که اگر همه‌ی ما یا دست کم اکثریت ما با جامعه‌مون اینطوری مسئولانه برخورد می‌کردیم قطعن جامعه‌ی بهتری داشتیم، ولی نمی‌دونم چرا از دو سه ساعت پیش به طرز مشکوکی همش دارم یاد خاطرات گندکاریای خودم میفتم و به صورت سر و ته به این قضیه فکر می‌کنم. این که اگر اون آدمایی که توی مقاطعی درست باهاشون برخورد نکردم، خیلی مسئولانه باهام برخورد می‌کردن و به جای سکوت کردن به اندازه‌ی لازم بازخواستم می‌کردن، الان احتمالن منم آدم درست‌حسابی‌تری بودم و به درد خود اونها هم بیشتر می‌خوردم…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (23 votes cast)