!CUT
این زندگی جدید کارمندی خیلی وقتمو پر کرده و دیگه به ندرت میرسم آنلاین شم. هر روز هفت و نیم صبح از خونه میزنم بیرون و چهار و نیم برمیگردم و تا یه کم استراحت کنم و ناهار فردا رو درست کنم و ظرفا رو بشورم و تر و تمیز کنم میبینم شب شده. تازه از هفتهی دیگه هم یه شغل پارهوقت کوچولو توی روزنامهی دانشگاه میگیرم تا وبسایتی که خودم براشون ساختم رو مدیریت کنم.
کلن این چند وقت حواسم اینقدر اینور اونور بود که اصلن نمیتونستم فکر کنم به این که چی بنویسم تا اینکه چند روز پیش توی محل کارم، موقع ناهار یه بحث خیلی جالبی بین من و چند تا از همکارا پیش اومد که منو برد به حدود بیست و یک سال پیش، روزی که اولین چالش بزرگ زندگیمو تجربه کردم! خاطرهای که اصلن نمیدونم چرا هیچ وقت راجع بهش هیچی ننوشته بودم با اینکه اینقدر سوژه بود.
بحث از اینجا شروع شد که یکی از همکارای آلمانی گفت که دولت آلمان داره قانونی رو مورد بررسی قرار میده که اگه تصویب بشه ختنه کردن بچهها ممنوع میشه! این شد که یه بحث جدی راه افتاد که اساسن این مقولهی پیچیده چیه و چرا باید باشه و چرا نباید باشه. یادمه توی ایران هم یه بار توی خوابگاه راجع به این مسئله صحبت شده بود ولی از اونجا که توی اون جمع همهمون از این نظر توی شرایط مشابهی قرار داشتیم(!)، خیلی زود به اتفاق آرا به این نتیجه رسیده بودیم که آره بابا خوبه! منتها توی یه محیط چند ملیتی، این مسئله به مراتب پیچیدهتره! به خصوص اینکه دیگه کار از کار گذشته و نه واسه مایی که این بلا سرمون اومده راه برگشتی هست و نه اونایی که این کارو نکردن الان توی سی سالگی میتونن برن این آپشن رو فعال کنن! اینه که هرکسی تلاش میکنه با استناد به انواع دلیل و منطق، از شرایط فعلی خودش دفاع کنه! خلاصه سر میز غذا یه بحث خیلی جدی راه افتاده بود و تعداد اعضای هر دو تیم هم تقریبن مساوی بود.
دست آخر هم به علت عمق اختلافات نتونستیم به اجماع برسیم و به علت تموم شدن وقت ناهار مجبور بودیم برگردیم سر کارمون، که یه دفعه یکی از اعضای تیم حریف زد به سیم آخر و گفت که اساسن ارزیابی منصفانهی یه کالا توسط مصرفکننده باید انجام بشه، و بعدش با یه لبخند ترولگونه به ضلع عرضی میز اشاره کرد که دو تا از همکارای خانوم نشسته بودن و در طول چهل و پنج دقیقه بحث یه کلمه هم حرف نزده بودن! البته باز هم بحث نتیجهای نداد چون اون دوستان هم چند دقیقهای طفره رفتن و دست آخر هم با جملهی «doesn’t really matter» ریــدن به جفت تیمها…
حالا از همهی اینا گذشته، این پست رو به یاد خاطرهی روزی که این حرکت رو روی من اجرا کردن دارم مینویسم. هنوز یادش که میفتم کلی سوال برام پیش میاد. اون روز اصلن به من نگفته بودن چه خبره، فقط از یکی دو روز قبلش این جمله توی گفتگوهای مامان بابام با فک و فامیل به گوشم میخورد که «قراره مسلمونش کنین؟» و چیزایی شبیه این! روز موعود هم که یادش به خیر… ما رو بردن توی یه مطب و تالاپی کوبیدن روی تخت و یه دکتر نکبت هیکلی جلوی چشمم قیچی رو برداشت و دقیقن یادم نیست چقدشو کوتاه کرد!
تا اونجاش باز اوکی بود. چیزی که هنوز هم که هنوزه یکی از بزرگترین علامت سوالای ذهنمه، اینه که از ظهر که اون دامن کوفتی رو پام کردن و برگشتیم خونه تا نزدیک غروب، خبر بریده شدن بخش مهمی از دارایی من به اقصی نقاط میهن عزیزمون رسیده بود، اون هم توی دورهای که نه تنها اینترنت و موبایل نبود، بلکه ما تا سالها بعدش حتی تلفن هم نداشتیم! قسمت سوالبرانگیزترش اینه که این خبر موجی از شادی و شعف رو در بین هممیهنان عزیز به وجود آورده بود و فک و فامیل و دوست و آشنا و بعضن آدمایی که خدا شاهده من اصلن نمیشناختمشون از سراسر ایران اسلامی به گرگان سرازیر شده بودن تا این اتفاق مبارک رو جشن بگیرن. خونهی ما هم اون موقعها اونقدر بزرگ بود که اون جمعیتی رو که فکر میکنم دست کم صد یا صد و پنجاه نفر بودن توی خودش جا بده.
یه آقا غلامی داشتیم توی فامیل که دو سه سال پیش فوت کرد، این بندهخدا مطرب ایل و تبار ما بود و هر جا که بیشتر از ده نفر آدم حضور داشت، یکیش ایشون بود. کارش هم این بود که میکروفون رو بر میداشت و آواز میخوند و یکی دو تا از پسراش هم ساز میزدن و بقیه میرقصیدن! خلاصه به میمنت و مبارکی کوتاهسازی آلت تناسلی اینجانب، جمع کثیری از آشناها نزدیک به یک هفته توی خونهی ما زدن و رقصیدن و منم از صبح تا شب یه با یه بار سنگینی از خجالت ناشی از پوشیدن دامن به اضافهی درد حاصل از بریده شدن قسمتی از بدنم که اون موقعها نمیدونستم چقدر مهمه، گوشهی خونه کز کرده بودم و هرازگاهی هم یه نفر که از رقصیدن خسته میشد، چشمش به من میفتاد و یادش میومد که اساسن بهروزی هم هست و تمام این داستانا به خاطر ایشونه. میومد لپ منو میکشید و «آقا داماد» صدام میکرد و یه چرت و پرتی میگفت و میرفت دوباره میرقصید.
اون مراسم ظاهرن یکی از شیرینترین اتفاقات تاریخ فامیل ما بوده، من نمیدونم چرا. هنوز هم که هنوزه وقتی بعد از چند سال پیش میاد که پیر و پاتالهای فامیل دور هم جمع میشن، یه صحبتی پیش میاد و بالاخره یکی پیدا میشه که یه فلشبک بزنه به خاطرهی اون هفتهی کذایی و در حالی که یه لبخند کریه از این گوش تا اون گوشش کش اومده، بگه «ختنهسوری بهروز، عجب خاطرهای بود…»
**** **** ****** **** ****** ************
من از همهی اون آدمایی که توی اون مراسم بودن متنفرم! از همهی آدمایی که منو با دامن دیدن! از همهی اونایی که روز اول دیدن که من نمیتونم راه برم و یکی باید منو از توی ماشین بغل کنه و ببره خونه. از اون کــسـخـلایی که حالیشون نبود با هر تکون جزئی چه دردی میکشیدم و هی به من میگفتن پاشو برقص! از اون آدمهای ابهلی که تا یه ماه بعد از روز واقعه، با تکرار جملهی مسخرهی «دودولتو بریدن؟» منو کلافه کرده بودن. اصلن فکر میکنم همین خاطرهی کودکیم بود که باعث شد هنوز هم که هنوزه هر جا که جشن و رقص باشه حس بدی پیدا میکنم. از عروسی متنفرم. از جشن تولد استفراغم میگیره. حتی اینجا توی کانادا هر سال اول تابستون که جشن فارغالتحصیلی برقرار میشه بی دلیل یه حس بدی پیدا میکنم و زود میزنم به چاک…
این عکسی که این بغله مربوط به میشه به تنها خاطرهی خوب من از اون برنامه، یعنی روزی که همه چی تموم شد و شلوارک پام کردن! البته به نظر میاد وقتی کارشون با پایینتنه تموم شد رفتن یه حالی هم به بالاتنه بدن و همونطور که پیداست دستای بی زبون ما رو هم ظاهرن توی حنا پیچیدن اونم یه جوری که هیچ رقمه نشه کشیدشون بیرون! که اینم خودش یکی از اون سوالای بی جوابه که آخه این کارا چیه با یه بچهی چار ساله به خدا… اینو دیگه یادم نیست که بعد از به دست آوردن پاهام، دستام رو برای چه مدتی از دست داده بودم!
خلاصه پیرو بحث مندرج در ابتدای این نوشته که بین من و همکارام اتفاق افتاد، خوشحال میشم نظر کارشناسی شما دوست عزیز رو هم توی کامنتها داشته باشم!
پینوشت: یه چیز مرتبط و بی ربط به این نوشته هم بگم! چند وقت پیش یکی از بچهها میگفت خواهرزادهشو ختنه کردن، بعد از یه هفته که پانسمان رو باز کردن، زده زیر گریه که «من این مدلی نمیخواستم»!