Wordpress Themes

Living my life

این روزا تو خونه‌‌ی استادم مستقرم و خود استاد و خانومش دارن تو اروپا در خلال جام ملت‌ها حال می‌کنن. ماشین استاد هم دستمه و زندگی مرفه رو دارم تجربه می‌کنم! خلاصه همه چی خوبه به جز اون گربه‌ی تخم سگشون که باید هر روز بهش غذا بدم و در حیاط رو برای ورود و خروجش باز و بسته کنم.

از سه روز قبل از مسافرتشون تقریبن روزی شیش ساعت باید می‌رفتم خونه‌شون تا دقیقن و با جزئیات بهم توضیح بدن که چی کار باید بکنم. صد تا گل توی خونه‌س که هر کدوم زمان‌بندی خاص خودشو برای آب دادن داره، چمن‌های حیاط برنامه‌ی خودشونو دارن، گربه‌ی محترم رژیم غذایی پیچیده‌ای رو دنبال می‌کنه، کارگر‌های چمن‌زن باید سر موعد چک‌هاشون رو دریافت کنن، نامه‌‌هایی که میان در خونه به چند دسته‌ی مختلف تقسیم میشن و هرکدوم پردازش‌های خاص خودش رو می‌طلبه، پیغام‌گیر تلفن پیام‌های مختلفی رو از افراد مختلف و به سه زبون متفاوت دریافت می‌کنه که به هرکدوم باید یه طوری جواب داده باشه، کف‌پوش خونه توی اتاق‌های مختلف از جنس‌های متفاوتی ساخته شده و هرکدوم جاروی مخصوص خودشو داره، و کلی ریزه‌کاری دیگه که من موندم دو تا آدم شصت هفتاد ساله واقعن چطوری اینا رو مدیریت می‌کردن. تازه هرکدوم از آیتم‌هایی که گفتم زیر مجموعه‌های خاص خودشو داره؛ مثلن روز آخر استاد داشت توضیح میداد که هر وقت «موکا» (اسم گربه‌هس!) دم در میو می‌کنه، یعنی می‌خواد بره بیرون، هر وقت تو آشپزخونه میو می‌کنه یعنی گرسنشه، هر وقت دورت می‌چرخه میو می‌کنه یعنی باید نازش کنی، هر وقت دورت می‌چرخه میو می‌کنه بعد میره تو آشپزخونه (!) یعنی اول باید غذا براش بذاری که مطمئن شه غذاش آماده‌س ولی بلافاصله نمی‌خواد بخوره، باید در حیاط رو باز کنی که بره بیرون و هر وقت برگشت می‌خوره! چند تا نوع میو کردن دیگه هم بود که واقعن یادم نمیاد… مورد دیگه این بود که موکا خیلی وسواسیه، هر روز اول صبح باید ظرف غذاش رو بشوری وگرنه از توش نمی‌خوره! یا مثلن تاکید کردن که چون موهای موکا تو تابستون دائمن میریزه، حتمن حتمن باید خونه رو هر روز جارو کنی وگرنه به گند کشیده میشه!

خلاصه، آخرش اینکه این شرح وظایف اینقدر زیاد شد که مجبور شدن روی یه کاغذ به صورت خلاصه همه چی رو بنویسن و بدن به من و جالب‌تر اینکه ظرف کمتر از ده دقیقه بعد از رفتنشون کاغذ رو گم کردم و طی چند روزی که از رفتنشون می‌گذره، تقریبن ریــد‌م تو خونه‌شون… خونه رو که فقط یه بار جارو زدم، اونم چون یه شب مهمون داشتم، تازه با فقط یکی از جارو‌ها کل خونه‌ رو زدم! در حال حاضر کف خونه مملو از موی گربه‌س؛ ظرف‌های گربه‌هه رو که کلن نشستم، یکی دو روزی خودشو چس کرد ولی بعد که گشنش شد مجبور شد عادت کنه؛ چمن‌ها رو هم کلن آب ندادم چون این چند روز بارونی بود خیالم راحت بود که آب بهشون می‌رسه، ولی امروز یه دفعه یادم اومد که بارون احتمالن هیچ کمکی به گل‌های داخل خونه نمی‌کنه؛ این شد که رفتم یه سری به اتاق گل‌ها زدم و دیدم ریــد‌م‌… یه اسم فارسی هم واسه گربه‌هه انتخاب کردم که یه فحش بسیار ناشایسته که نمی‌تونم بگم چیه، ولی خوب اینقدر صداش زدم به اون اسم که دیگه عادت کرده، قشنگ میدوئه میاد… بماند که داخل خونه چه غلط‌هایی که نمی‌کنم…

این چند روز گذشته توی زندگی یه سری آدم دیگه هم ر‌یــدم ظاهرن… قضیه این بود که چند روز پیش هم از سر کنجکاوی و هم از سر بی‌پولی رفتم سه چهار روزی واسه یه کمپانی که راننده ‌می‌خواستن کار کردم. کارمم این بود که چیزایی که مشتری‌ها سفارش میدادن رو باید می‌بردم در خونه‌شون و پولشو می‌گرفتم، به همین سادگی. شب هم باید توی یه دفتر دستک حساب و کتاب روزمره رو می‌نوشتم و سهم خودم و سهم کمپانی و تعداد کیلومتر طی شده و پول بنزین و غیره رو حساب می‌کردم و می‌بردم می‌دادم به مدیر تا اونم حساب کتاب کنه و این مسائل. خلاصه اولین باری که خواستم تحویل بدم، یه فایل excel توی GoogleDocs درست کردم که خودش همه چی رو حساب می‌کنه و تر و تمیز تحویل میده. ایمیل زدم به خانوم مدیر و گفتم فلان فایل رو شیر کردم نگاه کن. خانوم مدیر کلی از این حرکت حال کرد و فرداش منو کاشت تو دفترش که بهش یاد بدم چطوری از این داکیومنت‌های آنلاین به جای قلم و کاغذ واسه مدیریت مالی شرکتش استفاده کنه. بعدم که دید اینطوری خیلی رواله، به راننده‌های دیگه‌ش زنگ زد گفت که هرچه سریعتر کار کردن با این چیزا رو یاد بگیرن که دیگه دفتر دستک رو بذارن کنار! اون بنده‌خداها هم تریپ کارگری، اصلن تو این فازا نیستن. خلاصه اون دو تا راننده از صبح دارن اس.ام.اس می‌زنن منو می‌بندن به رگبار، که فلان فلان شده ما سه سال اینجا راحت کار کردیم، دو روز اومدی ریــد‌ی‌ تو زندگیمون… خلاصه کلی فحش یاد گرفتم! بدترش اینه که امروز به خانوم مدیر گفتم من دیگه نمیام. حوصله‌ی رانندگی طولانی ندارم!

بگذریم. حواسم هست که این چند وقت کیفیت نوشته‌هام اومده پایین. دلیلش فقط اینه که هنوز توی دوره‌ی نقاهت بعد از دفاع تز هستم. پارامتر «عدم قطعیت» زندگیم در حال حاضر خیلی بالاس و من معمولن توی این طور شرایط قفل می‌کنم. از چند روز دیگه درست میشم. قهر نکنین…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (15 votes cast)

Check Point

گذشت امروز هم یارب، ولی فردا چه خواهد شد

مثل درد زایمان بود لامصب… دفاع کردن تز و تموم شدن دروه‌ی کارشناسی ارشد رو می‌گم… ولی بالاخره به دنیا اومد. یعنی دفاع شد پاس شد رفت پی کارش…

جنبه‌های مختلف این «فوق لیسانس» گرفتن خیلی برای من جالب بود. الان که فکر می‌کنم می‌بینم این دو سال و نیمی که صرف این مسئله شد چقدر دوران آموزنده‌ای بود و چقدر چیز یاد من داد. و چیزهایی که بیرون دانشگاه یاد گرفتم به مراتب خیلی بیشتر از چیزایی بود که توی دانشگاه. بگذریم…

یه کوچولو راجع به موضوع تزم بگم. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم جرقه‌ی این تز، چهار سال پیش، توی یه زیرزمینی توی اراک خورده بود! یادمه‌ی اونجا تو خونه‌ی محمود و ممد‌حسین بودم و دوران بیماری‌های عشقی بود که هرکسی دلش یه جایی گیر بود. مشکل دعوای درونی عقل و احساس، مثل ویروس به جون خیلی از ماها افتاده بود و دهنمونو از اون کارا کرده بود… من داشتم با محمود راجع به همین مسئله حرف می‌زدم و بحث سر این بود که اساسن توی موقعیتی که منطق و احساس در تناقض هستن چطوری باید عمل کرد. از طرف دیگه، برای پسر جماعت اعتراف به احساسی بودن همیشه سخت بود و واسه همین هم توی این جور بحثا معمولن کسی دلش نمی‌خواس احساسی به نظر برسه. برای همین هم، نظر همه در جواب چنین سوالی تقریبن قابل پیش‌بینی بود.

وسط این بحث‌ها، یه بار محمود همین‌جوری یه حرفی از در ‌‌‌کـ‌ـو‌‌‌‌‌نـش زد، که بعدها من توی کانادا دو سال و نیم وقت صرف کردم تا از نظر علمی و با مدل‌سازی توی هوش مصنوعی، بررسی کنمش و به عنوان تز ازش دفاع کنم! «اساسن اگر منطق قادر به حل مسئله بود، کار هیچ وقت به درگیری منطق و احساس نمی‌رسید؛ واسه همین من توی چنین موقعیتی به احساساتم بیشتر تکیه می‌کنم». البته نه که این جمله صددرصد درست باشه، اما واقعن می‌تونم بگم جرقه‌ی بزرگی توی این مسیر بود؛ حالا جزییات بماند. خلاصه، دیروز بالاخره چهار تا داور تز ما (دو تا پرفسور روانشناسی و دو تا کامپیوتری) بعد از این که با سوال‌های نفس‌گیرشون پوست منو کندن، رای مثبت دادن و من از دیروز یه درجه‌ شاخ‌تر شدم.

به خاطر این تز که موضوعش ترکیبی از روانشناسی و هوش مصنوعی بود، این دو سال مجبور شدم تعداد زیادی مقاله‌ و کتاب‌های روانشناسی رو به زبون اصلی بخونم که واقعن جزو جالب‌ترین قسمت‌های تحصیلم بود. به ویژه اینکه با خوندن این مقاله‌ها خیلی بهتر می‌تونستم گذشته‌ی خودمو تحلیل کنم و دلیل اشتباه‌ها و کارهای عجیب و غریب گذشته‌م رو دونه‌ دونه پیدا می‌کردم. به خاطر همین واقعن خوشحالم که این دو سال رو صرفن برای گرفتن یه مدرک نگذروندم، چیزایی یاد گرفتم که هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم.

همه چیز خوبه‌ اما، از همین امروز یه عالمه‌ کارهای دیگه دارم که باید انجام بدم؛ اقامت، ویزای کار، دنبال کار گشتن، اسباب کشی، و چیزای خیلی خوف‌تر… امشب یکی از دوست‌های کاناداییم واسه‌ی تبریک منو شام دعوت کرده بود تو یه رستوران. با کلی خوشحالی گفت از فردا دیگه «راحتی» دیگه!! تابستون رو می‌ترکونیم…! با یه لبخند تلخ بهش گفتم وقتی با یه ایرانی حرف می‌زنی، زیاد از اون کلمه‌ استفاده نکن («راحت»). فکر نکنم فهمید چی می‌گم…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.6/5 (17 votes cast)