Wordpress Themes

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز…

درود عشق اول من… بعد از سلام می‌گویند «امیدوارم حالت خوب باشد»، من چه بگویم که حال و روزت را می‌بینم و می‌‌دانم که از حال خودم هم خراب‌تر است. دلم برایت تنگ شده، اما باز هم نه برای آنچه که امروز هستی، دلم برای آنچه که می‌خواستم باشی تنگ شده… انگار هنوز جوانتر از آنم که بگویم «سال‌هاست» که چنین و چنان است، اما به خدا، به خودت، به همین اندکی که از خودم مانده سوگند که سالهاست فکر و خیالت دیوانه‌ام می‌کند.

رو به پنجره ایستاده‌ام و محتاطانه آن را باز می‌کنم، سرما حالا کمی قابل تحمل‌تر شده است. لپتاپ ترانه‌های تصادفی را از سایت یوتیوب پخش می‌کند؛ نه من به او اعتنایی می‌کنم و نه احتمالا او به من… فکرم به هزار جا می‌رود مثل همیشه. لابه‌لای چرندیات ترانه‌های کوچه بازاری، ناگهان تکه‌ای از آهنگ توجهم را می‌قاپد: «آمده نوروز در ایران زمین…». همین قدر کافیست تا اشک در چشم‌هایم جمع شود، بغضم می‌ترکد و شروع می‌کنم به گریه کردن، بلند بلند، مثل بچه‌ها…

عشق اول من… تنها چند روز به نوروز مانده، به آنچه که هزاران سال در سینه نگاه داشتی، در سیاهی و سپیدی. به آنچه که شاید خودت هم ندانی که چه گنجیست،‌ شاید باید مثل ما گذرت به جای دیگری بیفتد تا بفهمی… من امسال حتی بخت این را هم نداشتم که زردی خود را به آتشی بدهم و سرخی‌اش را بگیرم، از تو چه پنهان، تمام عصر چهارشنبه سوری‌ام صرف تدریس خصوصی شد، به قول معروف دنبال یک لقمه نان… آخر هر سال که از شر این زردی رها می‌شدیم باز وضعمان این بود، می‌ترسم از این که امسال تمام این زردی‌ها را به جیره‌ی سال بعد اضافه می‌کنم… غمگینم ایران..! غمگینم…

و غمگین‌تر از اینکه می‌دانم وضع تو هم بهتر نیست؛ ای کاش می‌شد با هم گریه کنیم… مثل آن روزها، سالهای دور… مثل شبی که آخرین فصل «تاریخ ایران؛ پیش از اسلام» را می‌خواندم، فصلی که راجع به حمله‌ی اعراب بود؛ می‌خواندم و ورق می‌زدم و اشک‌هایم آرام آرام روی صفحه‌های کتاب می‌ریخت… مثل لحظه‌ای که کتاب تمام شد، سرم را روی میز گذاشتم و یک ساعت تمام های‌های گریه کردم، چیزی شبیه امروز… ای کاش تو هم یادت باشد…

ای کاش تو هم یادت باشد که دورانی بود که اشک در چشم‌هایم خشک نمی‌شد. من برای تو کاری نکردم، هیچ کاری. برای هیچ کدام از عشق‌های زندگی‌ام کاری نکردم. تو اگر می‌توانی مرا درک کن، من از عشق همین درد و اشک و آه و رفتن بدون خداحافظی‌اش را بلدم، همین‌ها را از من بپذیر؛ و اگر می‌توانی (من که نتوانستم) دلت را خوش کن به اینکه شاید کسی دوستت دارد…

من چهارشنبه سوری نداشتم، هنوز بغضش دست از سرم بر نمی‌دارد. دل را به دریا زده‌ام و شب نوروز را می‌روم پیش خواهرم، شاید سبزی‌پلو با ماهی را داشته باشم. شاید بتوانم همین یک خواهرم را به اندازه‌ی همه‌ی دلتنگی‌هایم بغل کنم،‌ به اندازه‌ی همه‌ی عشق‌هایم ببوسم و شاید نوروزم واقعا نوروز بشود.

سرت را درد آوردم. سر همه‌ی عشق هایم را… سال نوی خودت فرخنده باشد. ای کاش می‌توانستم دست کم «بهروزی»ام را به تو هدیه کنم… دلم برایت تنگ شده، نه برای آنچه هستی، برای آنچه که رویاهای نوجوانی‌ام را فرسوده کرد… عشق من! نوروز است؛ من چشم‌های خیسم را دوست دارم اما… تو اشک‌هایت را پاک کن…  سال نو مبارک ایران!

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 5.0/5 (6 votes cast)