بر قانون خویش…
از بچگی بساط شعر و ادبیات توی خونهی ما تقریبن همیشه در جریان بود. بابام خودش عاشق شعر بود و صحنهای که یه بیت شعر قشنگ رو با احساسات شدید و هیجان میخوند و دستاشو متعاقبش بالا و پایین میکرد به کرّات پیش میومد. دفترهای جلد قرمزی داشت که توی دوران نوجوونی و جوونیش پرشون کرده بود از شعرهایی که دوستشون داشت یا بعضن خودش سروده بود، از شعرای قدیمی حافظ و مولانا بگیر تا معاصرهایی مثل میرزادهی عشقی و رهی معیری. دفترهای بینظم و دوستداشتنی که توی بچگیمون دست ما میچرخید و هنوزم بعضی از خوشایندترین بیتهایی که تو ذهنمه از اونجا میان. یه بار هم مثلن لابه لای خونه تکونیها یه نوار کاستی پیدا شد که ظاهرن مد دوران نامزدی اونا بوده، بابام اون قدیما که تو کف مامانم بوده توش نیم ساعت سخنرانی براش پر کرده بود و البته با اشاره به مخالفت پدر و مادر مامانم با ازدواجشون، قطعهای از [فکر میکنم] حمید مصدق رو هم توش خونده بود:
«چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم؟
… خانهاش ویران باد!»
این علاقه به ادبیات طبیعتن به خواهر و برادر بزرگترم هم سرایت کرده بود و هراز گاهی بساط مشاعره و بعضن جر و بحث به راه بود که مثلن چرا شمس بی خبر گذاشت رفت، یا اینکه وقتی حافظ میگه «که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها» ولی مولانا میگه «عشق از اول سرکش و خونی بُوَد / تا گریزد هرکه بیرونی بُود» چرا برداشت اینا از «اول عشق» فرق داره و برای یکیشون اولش آسون بوده و بعدن سخت شده، ولی برای اون یکی از اول سرکش و خونی بوده… طبیعتن این سنت دفتر نویسی و شعر سرایی هم به نسل بعدی سرایت کرده بود و یادم میاد شبی رو که تصادفی یکی از دفترای داداشمو پیدا کردم و بی اجازه تا جایی که فرصت بود خوندمش و تو عالم بچگی از پیدا کردن شعرهای جدید که بعضن کار دست خودش بود کلی حال کردم. حتی این چند بیت رو همین الان از اون دفتر یادمه که احتمالن داداشم توی همون سال اول دانشگاه رفتنش واسه کسی که احتمالن دوسش داشت گفته بود:
«من اسیر ماجراجوی تو ام / خفتهی ناگفتهی کوی تو ام
من نه صیادم، نه تیرم نازنین / که تو صیادی، من آهوی تو ام
از کمانِ ابرویت تیری فرست / کشتهی یک تیر ابروی تو ام
موج گیسویت چو موج آبشار / من غریق موج گیسوی تو ام…»
و بقیهش که دیگه یادم نیست.
این وسط مامانم هم با این که بی علاقه نبود، ولی اون آتیش ادبیاتی بقیهی خانواده رو هم نداشت و این باعث شده بود که من و خواهر دومم، این فرصت رو داشتیم که وقتی مامانم حوصله داشت قصهی کدو قلقله زن یا شنگول و منگول رو بشنویم و وقتی بابام حوصله داشت قصهی «انا الحق» گفتن منصور حلاج بر بالای دار رو، اینکه معنای این حرف چی بود، و اینکه چرا از سنگ زدن مردم عادی ناله نکرد و از گِل انداختن «شبلی» آه کشید. یا شعر «علی کوچیکه»ی فروغ فرخزاد رو با تفسیر خط به خطش بشنویم که در عین ظاهر سادهش، فضای سیاسی رو با نمادهای جالب به تصویر میکشید و انسانِ غرق در ابتذال روزمرگی رو به یک «انقلاب درونی» دعوت میکرد؛ علی کوچیکه که خواب «ماهی» میدید و ماهی که نماد چپگرایی بود. چون ماهی همیشه بر خلاف جهت آب شنا میکنه و گاهی در دنیای هنر، آدمهایی رو که با کلیت کم عقل و سطحی جامعه همسو نمیشن و مستقل فکر میکنن و مسیر انتخاب میکنن، با «ماهی» به تصویر میکشن. با جزییات یادم میاد شبایی که بابام با شلوار کُردی اغراق شدهش توی اون خونهی درندشت گرگان کنار بخاری نفتی به پشتی تکیه میداد، من و خواهرم هم دو طرفش مینشستیم و در سن پنج-شیش سالگی به توضیحات بابام در مورد عمیقترین مفاهیم عرفانی و سیاسی و اجتماعی این شعرها گوش میدادیم؛ من واقعن به شکل عمیقی به فکر فرو میرفتم، هرچند چیز زیادی نمیفهمیدم اما یه احساس عمیق اطمینانی داشتم از اینکه «چیزی هست که روزی خواهم فهمید». لذت میبردم، اونقدری که شاید هیچ آدمی توی پنج شیش سالگیش لذت نبرده.
« هر که شد محرم دل، در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند »
دو بخش از شخصیت من خیلی خوب شکل میگرفت، یکی بخش کاملن کودک که توی مهد کودک و کودکستان با نقاشی و خمیر بازی و شعرهایی مثل «شبا که ما میخوابیم / آقا پلیسه بیداره» در حال فرم پیدا کردن بود، و یکی بخش بیش از حد بالغ و عمیق که در سن شیش سالگی از ناپختگی جامعه و داستان ماهی و رودخونه افسوس میخورد و با معماهای وادی هفتم عشق و عرفان دست به یقه بود. بین این دو تا هم، اون کاراکتر بینابینِ «آدم نرمال» وجود نداشت و جالب اینکه تا همین امروز هم هنوز وجود نداره و البته هیچ وقت هم نیازی برای ساختنش احساس نکردم. جدای از اینکه دور و برم همیشه پر بوده از آدمایی که اصرار به لازم بودنش داشتن.
یادم میاد یه بار یکی از یکی دوستهای بابام اومده بود مهمونی خونهی ما؛ من داشتم با تیکههای لگو بازی میکردم و این بنده خدا هم با صدای مهربون منو صدا کرد و وقتی رفتم پیشش، بعد از یکی دو تا سوال بچهگانه مثل «باباتو بیشتر دوس داری یا مامانتو» ازم خواست یع شعر براش بخونم. منم بدون اینکه بدونم دارم کار عجیبی میکنم، خیلی جدی یه ترجیع بند معروف از شیخ بهایی رو شروع کردم: «تا کی به تمنای وصال تو یگانه / اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه..» و هنوز به ته بیت اول هم نرسیده بودم که از خندهی حضار بهم برخورد و با تصور اینکه احتمالن اشتباه خوندم و برای همین دارن بهم میخندن، با چشمای اشکآلود صحنه رو ترک کردم. یا مثلن یه بار که یکی دو تا آشنا داشتن راجع به یه پولی که دست بابام بود باهاش صحبت میکردن و سعی میکردن به شراکت راضیش کنن، با نیم متر قد و یه ژست عالمانه رفتم وسط و در حین اشاره به اون بندگان خدا، رو به بابام گفتم: «این دغل دوستان که میبینی / مگسانند دور شیرینی!» و البته این دفعه چون دقیقن میدونستم چیکار کردم، قبل از اینکه بابام بتونه دست به سلاحهای سردش ببره از منطقه متواری شدم.
توی تمام سالهای زندگیم و طی تمام اتفاقاتی که افتاد، جای همه چیز هزار بار بالا و پایین شد و تنها چیزی که همیشه بدون نوسان سر جاش بود و هست همین آرامش و اطمینان هرچند لحظهای و کوتاهیه که غرق شدن توی ادبیات، به ویژه ادبیات عرفانی به من میده. اطمینان از چیزی که هنوزم دقیق درکش نکردم، چیزی که یه لحظه پیداش میکنم و یه عمر گم میشه، ولی همون گوشهی چشمی که هرازگاهی قبل از گم و گور شدنش نشون میده و میره کافیه تا نفسی تازه کنم. هنوز همون بچهای هستم که نمیتونم سر در بیارم که این چیه که تا عمق تکتک سلولهای من نفوذ میکنه، اما انگار همینقدر خیالمو راحت میکنه از اینکه چیزی هست، که زمانی خواهم دید و خواهم فهمید… یادمه یکی دو ماه پیش با مهناز کنار رودخونهی دوستداشتنی شهر کلگری قدم میزدم؛ توی یه غروب خنک تابستونی و کنار غازهای وحشی که کلن حال آدمو خوب میکردن. به مهناز گفتم: «شنیدی حافظ میگه: کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست / اینقدر هست که بانگ جرسی میآید .. ؟ من فکر میکنم این بیت یکی از صادقانهترین بیتهای تاریخه. دست کم برای من که دقیقن همینه. تمام عمرم نفهمیدم این چیزی که تو ذهن من، تو دل من، یا تو هرجای دیگهام (!) هست که دائم منو انگولک میکنه و صدام میزنه، چی هست و از کجا میاد؛ چی میگه، چی میخواد. من فقط میدونم که چیزی هست و گاهی میاد و تلنگری میزنه و میره و برای من جذابتر و رازآلودتر از همه چیزه. برای همینم هست که همیشه «کِرم رفتن» دارم. وقتی اینجام دلم میخواد برم. وقتی ایرانم دلم میخواد برم. وقتی خونهایم دلم میخواد برم، وقتی بیرونیم دلم میخواد برم… ولی نمیدونم کجا.» برای همینه که واقعن بدنم به لرزش میفته و ضربان قلبم بالا میره وقتی مثلن شعر مولانا رو میخونم که میگه فقط دهنتو ببند و بلند شو:
«من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانهی پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو …»
همونقدر که توی بچگی پشم به تنم فرفوژه میشد وقتی که «علی کوچیکه»ی فروغ از اعماق آب حوض خونه، ندای ماهیای رو میشنید که دیگران نمیشنیدن، ماهیای که دیشب خوابشو دیده بود؛ ماهیای که ازش میخواست برای همیشه از «این دنیای دلمردهی چاردیواریها» کنده بشه و بره به اعماق آب:
«من توی اون تاریکیهای ته آبم به خدا
حرفمو باور کن علی!
ماهیِ خوابم به خدا …»
یادم میاد استاد شجریان توی یه مصاحبهای راجع به نحوهی انتخاب شعر گفته بود که «وقتی شعری منو جذب میکنه، بارها میخونمش و بهش فکر میکنم. روزی که تصمیم میگیرم توی آوازم اون شعر رو بخونم، دیگه اون شعر، شعر سعدی نیست. شعر منه، حرف منه، درد منه.» بخش بزرگی از دنیای درونی من همیشه درگیر همین سندروم بوده، سندروم چیزی که میاد و انگولک میکنه و میره و نمیدونی چیه و کجاس. حس میکنم شعر منو غرق لذت میکنه چون حرف خودمه، درد و لذت خودمه؛ که فقط آدمهای بزرگتری با توانایی بهتری بیانش کردن. کلافگی مولانا وقتی گفت « بگرفت یار گوشم، که تو امشب آنِ مایی / صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی »، به ستوه اومدن حافظ وقتی گفت « در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشهای برون آ، ای کوکب هدایت …»، و حس متناقض و گنگ فرسودگی و در عین حال تماشای چیزی که در درونش بالا و پایین میپره: « در اندرون منِ خستهدل ندانم کیست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»، تنهایی سعدی بعد از اون همه سفر و دور دنیا زدن: « حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر / به سر نکوفته باشد درِ سرایی را»؛ همهی اینا برای من تجربههای دست اول شخصی بوده که اگر گفتنش رو بلد بودم دقیقن، دقیقن به همین شکل میگفتم و مینوشتم.
بگذریم… امروز دور و بر زمان ناهار توی محل کار، لابهلای استرس و اعصابخردیهای مربوط به دعواهای اخیر با مستاجرهام و نفرتانگیزی فضای فعلی محل کارم و سایر داستانهای زندگی، گوشیمو در آوردم و همینطوری تخماتیک شروع کردم به خوندن شعر. خیلی بی برنامه، یه غزل تکراری از مولانا توی سایت گنجور. یه بار، دو بار، چند بار خوندمش. عمیقترین و دوستداشتنی نفس زندگیمو کشیدم و قبل از اینکه اشکم سرازیر شه چشمامو خشک کردم و برای چند ثانیه با نیش باز به کیف کردن ادامه دادم. در اوج خر کیفی، یادم افتاد که برای رقم خوردن همین چند لحظه چه مسیر عجیب و طولانیای طی شده؛ برای تجربهی این یه دونه نفس منحصر به فرد چقدر «ارث پدری» به من رسیده؛ توی این یه قطره اشک چقدر تاریخ، چقدر احساس، چقدر درد تنهایی، چقدر حس شیرین فهمیدن و حس تلخ فهمیده نشدن، چقدر تجربهی درونی مطلقن غیر قابل توصیف انباشته شده و دست به دست به معتمد بعدی رسیده…
آقای پدر، جناب خانواده؛ مرسی که ریشههای عمیق به من دادید. از بند بند وجودم ممنونم بابت میراثی که تحویل گرفتید و تحویل من دادید. سپاسگزارم از اینکه که از همون سالهای اول زندگیم چیزی در من ساختید «که از باد و باران نیابد گزند». به خاطر نفس عمیقی که توی لحظههای خفگی بهم میده؛ به خاطر همون چند لحظهای که تمام ریز و درشت این دنیا رو از وجود من جدا میکنه و به حس ایمان و اطمینانی که تک تک سلولهای آدم سختگیری مثل منو خوشحال میکنه. به خاطر احساس معنایی که بهم میده، توی دنیایی که روز به روز خالیتر از معنا میشه. آقای مولانا و سایرین؛ مرسی که هستین. جدی میگم. ای کاش از دست من هم کاری برای شما بر میومد.
در پایان، این هم تقدیم به شمای خواننده که وقت گذاشتی و همراهی کردی. همون غزلی که امروز منو ساخت، شاید حال شما رو هم بهتر کنه 🙂
در میان پردهی خون، عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق خونین کارها
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او، بازارها
ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته، برشده بر دارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوقها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها
عقل گوید پا منه، کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر تو است آن خارها
هین خمش کن، خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی! تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها
بهروز باشید.