Wordpress Themes

«بهتر از من صدهزار از دست رفت»

گر من از پای اندر آیم، گو در آی
بهتر از من صدهزار از دست رفت…
سعدی

توی دوران تاریخ بشر تعداد انگشت‌شماری از اتفاقای منحصر به فرد افتاده که هرکدومش نقطه‌ی عطفی محسوب میشه و بعد از اونا، بشر به طور کلی دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نشده! توی یکی از متون جامعه‌شناسی نوشته بود که در عصر جدید، بشر سه بار «تیر خورده»؛ و هنوز که هنوزه در حال حمل بدنیه که ذره ذره در حال خونریزیه و راهی برای درمونش پیدا نکرده.

اولین تیر رو وقتی خورد که فهمید بر خلاف باور هزاران ساله‌ش، این زمین محل زندگیش مرکز دنیا نیست و تمام بود و نبود آفرینش دورش نمی‌چرخن. بلکه این خودشه که مثل یه دونه‌ی غبار سوار یه تیکه سنگه که خودش دور صد تا چیز دیگه می‌چرخه و اگر هم مرکزی وجود داشته باشه، مال ایشون نیست. دومین تیر رو وقتی خورد که فهمید روز ازل همینطوری با کت و شلوار و کراوات و صورت شیش تیغ از آسمون نیفتاده روی زمین؛ بلکه یه نمونه‌ی صرفن جهش یافته‌ از همین جونوراییه که دور و برش زندگی میکنن و با بعضی‌هاشون کمتر یک درصد تفاوت ژنتیکی داره. سومین تیر رو وقتی خورد که مقوله‌ی ناخودآگاه جمعی رو کشف کرد که حوصله ندارم توضیح بدم؛ اما توی همه‌ی این تیر خوردن‌ها یه چیز مشترک بود: آدمیزاد، اونقدری که خودش فکر میکرد خاص و ویژه نبود. نه خودش، نه ذهنش، نه سیاره‌ش، نه سرنوشتش…

کنار اومدن با یه همچین واقعیتی هم اصلن کار ساده‌ای نیست؛ و به همین دلیله که بعد از کشف هر کدوم از ایناس که فلسفه، هنر، شعر و موسیقی و به طور کلی تمام جلوه‌گاه‌های احساسات انسان‌ها متاثر میشه و حس پوچی و پوچ‌گرایی برای خودش به شکل اساسی جا باز می‌کنه، به خصوص در فرهنگ غرب که در تماس بیشتری با این مدل اکتشافات و نتایجشون بوده.

حالا درس تاریخ‌شناسی رو که بذاریم کنار، این اتفاق توی مقیاس کوچیکتر ممکنه برای آدمای مختلف و به شکل‌های مختلف بیفته. اتفاقی که ظاهرش میتونه به شکل‌های مختلفی باشه، مثل اخراج شدن از محل کار وقتی فکر میکنی که خیلی بهت نیاز دارن، بیرون افتادن از یه گروه دوستی وقتی فکر میکنی اصل کاری خودتی، از دست دادن یه رابطه وقتی ته دلت یه چیزی بهت میگه که طرف بدون تو نمیتونه ادامه بده، و خیلی شکل‌های دیگه؛ که فصل مشترک همه‌شون همینه: تو اونقدرا که فکر می‌کردی مهم نیستی.

بعضی‌ آدم‌ها این شانس رو دارن که هیج وقت با این واقعیت روبرو نشن. مثل مادربزرگ من‌، که همین دو سه هفته پیش فوت کرد. تمام دقایق زندگیش از برنامه‌ی خاصی که خدا برای هر دقیقه‌ی زندگیش تدارک دیده مطمئن بود و هر اتفاق بد و خوبی رو با منطق امتحان الهی و وظیفه‌ای که در قبالش داشت تفسیر می‌کرد، تو هر جمله‌ش اطمینانی بود که نمونه‌شو جای دیگه‌ای ندیده بودم و خلاصه لحظه‌ لحظه‌ی زندگی براش معنا داشت. این بود که وقتی توی دوازده سالگی شوهرش دادن، وقتی هشت-نه تا از بچه‌هایی که توی روستا با بدبختی بزرگ کرده بود دونه دونه توی قحطی و مریضی مردن و یکیشونم از پشت بوم افتاد و مغزش متلاشی شد، وقتی توی یه تصادف از ماشین پرت شد و تمام دنده‌هاش شکست و تا مدت‌ها نمیتونست جم بخوره، بازم هیچ مشکلی برای اینکه پنج صبح بیدار شه و با اطمینان از «هدف زندگی» نمازشو بخونه نداشت.

بعضی‌ آدم‌ها هم با اتفاقی که این واقعیت رو بهشون نشون بده روبرو میشن، اما باز اینقدر شانس یا شایدم ابتکار دارن که مقاومت کنن و فرضن طبق مثال‌هایی که زدم، بیرون افتادن از یه گروه یا ترک شدن توی یه رابطه رو بر مبنای بی لیاقتی طرف‌های مقابل و … توجیه کنن و همچنان توی قصر کاغذی ذهن خودشون، اون آدم خاص و منحصر به فرد باقی بمونن.

اما وای از اون روزی که آدم این واقعیت رو بفهمه و نه شانس گروه اول رو داشته باشه و نه ابتکار گروه دوم. برای اون آدم دیگه هیچ چیزی مثل قبل نیست. اون آدم دیگه دنیا رو از زاویه‌ی اول شخص نمیبینه؛ و گاهی برای نفس کشیدنش هم دلیل کافی پیدا نمیکنه. البته این داستان روی مثبتی هم داره، آدم سیلی خورده آروم‌تر میشه، کم‌آزارتر میشه و کمتر قضاوت میکنه. ولی خب، دیگه هیچ وقت اون آدم قبل نمیشه.

امروز بعد از مدت‌ها همینطوری وبلاگمو باز کردم و دیدم یه دوست عزیزی از ننوشتن ما شکایت کرده و گفته که «کاری نکن که از ازدواج کردنت پشیمون بشیم!» این شد که گفتم یه سری به دست و روی اینجا بکشم و البته خیلی علمی و حساب‌شده توضیح بدم که بابا به خدا تقصیر خانومم نیست. این منم که دیگه برای نوشتن به دلیل واقعی نیاز دارم و گاهی برام سخت میشه خودمو قانع کنم که حرف من، فکر من، نوشتن من، و خلاصه زنده بودن من مهمه. وگرنه فعلن همین نفسی که میاد و میره رو هم به خانم مهناز بدهکاریم…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (5 votes cast)