Wordpress Themes

۹۵

پست نوروزی امسال کمی به تعویق افتاد و دلیلشم این بود که برای اولین بار بعد از مهاجرتم به کانادا، تصمیم داشتم نوروز رو بیام ایران و حال و هواشو دوباره تجربه کنم؛ و برای همین پیش‌فرضم این بود که چون احتمالن کلی خاطرات خوب رقم می‌خوره، بهتره که صبر کنم نوروز تموم شه و بنویسم، به خصوص اینکه یه برنامه‌ی خیلی ویژه هم برای این نوروز داشتم که انجام بدم و همه‌ی اینا در کنار هم، باعث شد که اول تصمیم بگیرم کمی صبر کنم.

ولی از شما چه پنهون، این نوروز به شکلی برام شروع شد که اصلن فکرشو نمی‌کردم. روز قبل از نوروز پرواز داشتم برای ونکوور، که سال تحویل رو پیش خواهرم باشم و روز بعدشم پرواز کنم به سمت ایران. منتها درست یکی دو ساعت قبل از تحویل سال، دم و دستگاه گوارشیم ریخت به هم و دل‌درد و دل‌پیچه و حالت تهوع و اسهال و هرجور اتفاق مزخرفی که می‌تونست در این زمینه بیفته افتاد و خلاصه‌ی کلام اینکه درست در لحظه‌ای که صدای یکی از شبکه‌های ایرانی میومد که «آغاز سال فلان و بیسار…»، بنده جلوی توالت خونه‌ی خواهرم زانو زده بودم و در حالی که از درد ناله می‌کردم، همزمان داشتم با فرو کردن انگشتم تا آرنج توی حلقم، تمام محتویات سیستم رو بالا می‌آوردم.

بعد از عملیات بالا آوردن هم از بی‌حالی ولو شده بودم کف خونه و فقط داشتم تمرکز می‌کردم روی اینکه چند ساعت دیگه بتونم بلند شم و برم سمت فرودگاه برای پرواز ایران. شکر خدا پرواز به خوبی و خوشی انجام شد و بعد از بیست و چند ساعت، دیروز صبح زود رسیدم خونه. ناهار و شام رو پیش خانواده صرف کردم و در حالی که همه‌چی داشت به خوبی و خوشی پیش می‌رفت، دوباره سر و صدای سیستم گوارشی بلند شد و با کمی درد و دل‌پیچه ادامه پیدا کرد. من هم هی با این امید که ده دقیقه دیگه خوب میشه، تا نصف شب ادامه دادم و در این مدت پنج شیش بار دوباره تا آرنج رفتم تو حلقم بلکه بریزه بیرون و راحت شم، ولی لامصب نه از بالا میومد و نه از پایین… کم‌کم تب و لرز شدید هم شروع شد و کمی خونریزی و بعدش هم سردرد مرگ‌بار و خلاصه تا پنج صبح تو رخت خواب دست و پا زدم تا اینکه بالاخره تسلیم شدم و خانواده رو بیدار کردم که بریم بیمارستان.

در بیمارستان محترم، دوباره به شدت یادآوری شدم که چرا کانادا جای خوبی برای زندگیه. به ویژه توی اون نیم ساعتی که در حال مرگ داشتم به شخصه دنبال پزشک می‌گشتم و بیمارستان رو زیر و رو می‌کردم که ایشونو به سمت اتاقشون راهنمایی کنم. اگر گاهی هم پررویی می‌کردم و از مسئولین بیمارستان می‌پرسیدم «پس این جناب دکتر کجاست؟»، سرم داد می‌زدن که «بشین بابا… کسی تا حالا از دل‌درد نمرده!»

بعد از تقریبن چهل دقیقه دنبال دکتر گشتن، ایشون پیدا شدن و بعد از یه خورده ور رفتن با اینجانب، چهار پنج تا سرُم و آمپول بهم وصل کردن و نیم ساعت گذشت تا بالاخره چشمام باز شد و نفسم بالا اومد. تا جایی که یادم میاد تا به حال توی زندگیم هیچ نصف شبی کارم به اورژانس بیمارستان نکشیده بود؛ که به حمدالله این آیتم هم توی چک‌لیست زندگیم تیک خورد و دیگه از بابت اینکه فردا برای نوه نتیجه‌هام چه داستانی از جوونیم تعریف کنم نگرانی‌ای ندارم.

خلاصه این سال نود و پنج خیلی متفاوت و غیر قابل پیش‌بینی برای من شروع شده. از اونجا که با این روند فعلی، خیلی اطمینانی ندارم به اینکه تا چند روز دیگه بتونم در خدمتتون باشم، گفتم قبل از اینکه دیر بشه و خبرمو بهتون بدن، بیام و سال نو رو تبریک بگم و عرض ادبی بکنم. حالا اگر عمری باقی بود، به امید خدا به برنامه‌های ویژه‌ی نوروزیم هم می‌پردازم و بعدش خیلی زود میام خدمتتون و شرح ماوقع می‌دم.

فعلن نوروزتون بهروز!

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (3 votes cast)