برگشتنامه ۲
هفت هشت روزیه برگشتم کانادا، از سفر دو ماهه به ایران که هم پر از استرس بود هم پر از عشق و حال، و البته یه سری تبعات جالبی هم داشت. فعلن خونهی رضا چتر شدم و خونهی جدیدی رو که اجاره کردم ده روز دیگه بهم تحویل میدن. نکتهی اول اینکه کلیت هدف این سفر ایران اقدام برای گرفتن معافیت پزشکی بود که شکر خدا با موفقیت انجام شد، هرچند به خاطرش هر روز از صبح تا شب داشتم سگ دو میزدم و البته تجربهی دردناک کلونوسکوپی شدن بدون بیحسی و بیهوشی رو هم به دست آوردم (به خاطر داروهای چینی که هرچقدر بهم زدن تاثیر نکرد!). ولی خوب به هر شکل این هم تجربهای بود که مثلن این رفیقای کاناداییم عمرن بتونن داشته باشن و به ویژه با اون مدلی هم که من براشون تعریف میکنم، کلی هم ماتحتشون میسوزه که نمیتونن در حالی که یه دوربین و دستگاه نمونهبرداری تا دو متر و نیم توی بدنشونه، خودشونم به هوش باشن و تمام عملیات نمونهبرداری از داخل رودهشون رو مستقیمن توی ال.سی.دی روبروی تختشون ببینن و از درد داد بکشن! یکی از تبعات منفی کوچولوی این سفر این بود که الان که برگشتم، احساس میکنم اون جایگاهی رو که قبلن توی محل کارم داشتم تا حدودی از دست دادم. لامصب انگار این سربازی رو چه بری چه نری، تاثیرشو توی عقب انداختنت میذاره.
ولی بعضی از مسائل بغرنج گاهی بودنشون برای آدم خوبه. گاهی اوقات یه مسئلهی خاص اینقدر برای آدم بزرگ میشه که جلوی چشم آدمو میگیره و آدم انبوه مسائل دیگهای که گوشه و کنار زندگیش وجود داره رو نمیتونه ببینه؛ و این خودش باعث میشه که تا مدتی که اون یه مسئلهی خاص جلوی چشمش وجود داره، ناخودآگاه با این حس امیدوارانه زندگی کنه که «اگه این درست بشه دیگه عالیه!» حسی که معمولن بعد از درست شدن اون مشکل از بین میره چون آدم تازه چشمش میفته به یه عالمه چیزای ریز و درشت دیگهای که درست نشدن و تازه وقتشه که بهشون فکر کرد.
توی این یکی دو سال گذشته، گرفتن این معافیت سربازی شده بود بزرگترین دغدغهی زندگی برای من. میترسیدم همین یه وجب زندگیای رو که با کلی زحمت اینجا سرهمبندی کردم به خاطر سربازی رفتن از دست بدم. با اینکه به خاطر بیماریم (که بعدن مفصل راجع بهش مینویسم) تقریبن مطمئن بودم که معاف میشم، ولی بازم شب و روز می ترسیدم که تو ایران گیر کنم و نتونم برگردم اینجا تا کارای اقامتمو انجام بدم. میترسیدم به خاطرش کارمو از دست بدم. میترسیدم تمام حاصل این سه سال اخیر زندگیم یه دفعه هیچ بشه… این ترس اینقدر بزرگ شده بود که تمام اطراف منو پر کرده بود؛ درست مثل یه سپر بلا! سپری که درسته خودش یه تنه منو آزار میداد، ولی جلوی بقیهی دغدغهها و نگرانیهایی که احتمالن باید وجود میداشتن رو میگرفت و نمیذاشت هواسم به اونا جمع بشه.
من چند سال با این سپری که منو احاطه کرده بود زندگی کرده بودم و وسطش حتی یه بار ایران رفته بودم و برگشته بودم و هیچ وقت و حتی توی اون سفر بیست و چند روزه که ایران بودم، متوجه نبودم که دلتنگی خودش میتونه چقدر دغدغه باشه. متوجه نبودم که بعضی چیزا رو چقدر دوست دارم هرچند دلم نمیخواد توشون گیر کنم و درجا بزنم، ولی دوست دارم که دم دستم باشن. من پارادوکس جذاب پدرم رو فراموش کرده بودم که سر یه چیز کوچیک جوش میاره و توپ و تشر میکنه، ولی موقعی که دنبال کارای اداری معافیتت میری، از صبح تا شب تو تابستون مزخرف گرگان کنارت سگدو میزنه و اون لحظهای که قراره اسم معاف شدهها رو بخونن، دو برابر خودت استرس داره و عرق از سر و روش میریزه؛ فراموش کرده بودم که نازترین نوع محبت اینه که وقتی از خستگی جنازهت یه گوشهی خونه ولو شده، کسی رد بشه و آروم یه ملافه روت بکشه؛ فراموش کرده بودم که موقع میوه خریدن میتونی گندهترین هندونه رو برداری چون توی خونه آدم واسه خوردنش زیاده. من یادم نبود که وقتی جای بهتری پیدا نمیکنی، میتونی روی صندلیهای ایستگاه مترو با مخاطب خاص بشینی و حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی و لا به لاش هم هر پنج دقیقه به خودت قول بدی که «قطار بعدی بیاد دیگه میرم»، فراموش کرده بودم که دوستایی که آدم تو شرایط سخت زندگی خوابگاهیش پیدا کرده اصلن تکرار نشدنیان… یادم رفته بود که باحالترین تفریح سالم اینه که با بچههای خاله و عمه بشینی و از سر شب تا صبح ادای لهجهی ریشسفیدای فامیلو در بیاری و از خنده دلدرد بگیری. من یادم نبود که حرف زدن با همون دو سه تا آدمی که واقعن میفهمنت، بهترین دقیقههای زندگیتو رقم میزنه…
از لحظهای که هواپیما از فرودگاه بلند شد تا همین الان، درگیر یه حس پیچیدهای بودم که خواهرم چند سالی راجع بهش حرف میزد، ولی من درک نمیکردم چون احتمالن اون سپر بلا رو دور خودم داشتم. ولی الان کمکم دارم میفهمم. حس این که مثل داستان فیلم ماتریکس، «من واقعی» یه جایی، بیهوش روی یه صندلیای افتاده و به یه مشت سیم و کامپیوتر وصله، و «منِ فعلی» فقط کاراکتری هستم توی یه دنیای مجازی؛ که فقط بخشی از کیفیت خودمو در اختیار دارم. همه چیز دور و برم فقط نمونهی کم عمق شبیهسازی شدهایه از یه دنیای واقعی که فعلن در دسترس نیست.
دیروز این همکارم که یه خانوم بیست و چند سالهس یه بند داشت راجع به این سفر و ایران و مهاجرت و فلان و بیسار سوال میپرسید و کلی هم ذوق کرده بود. اصلن نمیدونم رو چه حساب، ولی میگفت «تو چه زندگی جالبی داری». بهش گفتم اگر فقط یه نفر توی دنیا باشه که من عمیقن به زندگیش حسادت بکنم، تویی. گفت چرا، گفتم «تو توی این شهر کوچیک به دنیا اومدی، همینجا بزرگ شدی، همینجا مدرسه رفتی، همینجا دانشگاه رفتی، همینجا دوست پیدا کردی، همینجا کار پیدا کردی، همینجا ریلیشینشیپ داری و [یه مکث کوتاه] امیدوارم همینجا هم بمیری!» واقعن من الان بعد از خلاص شدن از شر اون استرس معافیت و با توجه به تلنگرهای عمیق این سفر اخیر، تازه چشمم باز شده و متوجه شدم که یه بمب وسط زندگیم منفجر شده و هر تیکهش پرت شده یه جای دنیا؛ تیکههایی که هرکدومشون برام عزیزن و واقعیت اینه که یه جا جمع کردنشون دیگه ممکن نیست. به هر حال زندگی «پرفکت» نیست و من هم مدتهاست پذیرفتم که به تمام ایدهآلهام نخواهم رسید. ولی خب بازم خوشحالم که هرچند کجدار و مریض، ولی دست کم دارم رو به جلو حرکت میکنم…
تا بعد…