Wordpress Themes

I Hate You

آندره آغاسی، مرد اول تنیس دنیا برای سال‌های متمادی، به سبک خیلی از قهرمان‌های ورزشی بزرگ بعد از بازنشستگیش کتابی نوشت که توش راجع به دوران حرفه‌ای زندگیش صحبت می‌کرد. این کتاب، یه شوک بزرگ برای طرفداراش بود، چون بر خلاف بقیه‌ی کتاب‌های این مدلی، توی این کتاب خبری از «من از بچگی عاشق تنیس بودم» و «با ذوق و شوق تا نصف شب تمرین می‌کردم» و «تمام رویاهام این بود که روزی با فلانی بازی کنم» و این چیزا نبود. بدون هیچ مقدمه‌ای، آندره توی کتابش نوشت که چقدر در کودکیش از تنیس متنفر بوده، و بعدها که بزرگ شده چقدر بیشتر از تنیس متنفر شده، و در تمام طول سالهایی که حریف‌هاشو یکی یکی له می‌کرده چقدر همچنان از تنیس نفرت داشته و الان که بازنشسته شده، چقدر هنوز از این ورزش متنفره؛ و چقدر نفرتش بیشتر میشه وقتی می‌بینه که هیچ کس باور نمی‌کنه که از تنیس متنفره!

توی این کتاب، آندره آغاسی توضیح میده که چرا در تمام این سال‌ها چنین حسی داشته، اون هم به رشته‌ای که این همه افتخار، ثروت و طرفدار براش به وجود آورد. از اینکه توی بچگی پدرش مجبورش می‌کرده که بر خلاف میلش تنیس بازی کنه و با شرط بندی سر بچه‌ش پول در می‌آورده، تا دوران بزرگ‌سالیش که تنیس براش به یه فشار روانی تبدیل میشه که تمام زندگیش رو تحت کنترل می‌گیره و «ترس از موفق نشدن»، به یه کابوس همیشگی براش تبدیل می‌شه، و خیلی دلایل دیگه…

چند سال پیش که این حرفای آغاسی توی رسانه‌های ورزشی مطرح شد، من فکر می‌کردم که صرفن یه چـس‌کلاس حرفه‌ایه برای اینکه یه کتاب متفاوت نوشته باشه و توی بازنشستگیش هم بتونه با یه فروش اساسی، حسابی پول در بیاره. اما این روزا که بعد از حدود هفده سال متوالی، برای اولین بار چند ماهه که اساسن مقوله‌ی درس خوندن توی زندگیم وجود نداره، احساس می‌کنم یه طوری توی تمام این سال‌ها، رابطه‌ی من و درس خوندن هم چیزی شبیه رابطه‌ی آغاسی و تنیس بوده.

من توی درس همیشه موفق بودم. از دوره‌ی بچگی توی گرگان که به همراه خواهرم تمام عناوین و افتخارات رو توی آزمون‌های شهری و استانی درو می‌کردیم، تا دوره‌ی نوجوونی و دبیرستان و کنکور که رشته‌ی مهندسی روزانه‌ی دانشگاه دولتی قبول شدم، تا بعدش که از یه دانشگاه کانادایی پذیرش گرفتم و با معدل بالا فارغ‌التحصیل شدم. موفقیت‌های تحصیلی من (و خواهر برادرم) همیشه اون چیزی بود که پدرم بهش افتخار می‌کرد و جلوی فک و فامیل پزش رو می‌داد، و حاصلش افزایش یه فشار روانی دائمی بود که به ما وارد می‌شد تا این سیر موفقیت‌ها و «از همه‌ی دور و بری‌ها بهتر بودن»ها حفظ بشه. ما به واسطه‌ی فشاری که پدرم ناآگاهانه رومون میذاشت، احساس می‌کردیم که وظیفه‌ داریم همیشه از تمام اونایی که دور و برمون هستن جلوتر باشیم، و بودیم. این برتری‌ها، بعد از هر امتحان و آزمونی که رتبه‌بندی داشت، شاید فقط برای پنج دقیقه‌، یه حس خوشحالی پیروزی و برتری می‌داد و بعدش برای ماه‌ها، استرس و فشار بود تا نوبت هنرنمایی بعدی بشه…

من در تمام این سال‌ها که توی تحصیلات موفق بودم، حواسم فقط به یه چیز نبود. به اینکه چقدر از درس خوندن متنفرم. چقدر از حس رقابتی متنفرم که ناخواسته درگیرش شدم و در طی این سال‌ها، این حس کم‌کم دیگه جزئی از شخصیت خود من شده که حتی بدون دخالت و فشار دیگران، همیشه درون من وجود داره. اینکه چقدر این حس مثل یه ویروس به تمام ابعاد زندگی من سرایت کرده و درس و تحصیلات فقط یکی از نمودهای خشونت‌آمیزش توی ذهن من بوده.

الان حدود شیش ماهه که فارغ‌التحصیل شدم و چون هم معدلم خیلی بالا بود و هم تز ارشدم خیلی برای پروفسورهایی که خوندنش جذاب بود، حالا اینا جای خالی بابامو اینجا پر کردن و یه بند میگن «دکترا بخون دکترا بخون»! من ولی محکم پای این قضیه وایسادم، تا روزی که برای اولین بار توی زندگیم حس خوبی نسبت به درس خوندن پیدا نکنم دیگه سراغش نمی‌رم، با اینکه می‌دونم اگر برم از بیشتر آدمای دور و برم موفق‌تر خواهم بود. تز ارشد من خیلی خوب از آب در اومد، ولی لذتش همون پنج دقیقه‌ای بود که داورهای جلسه‌ی دفاع ابروشونو بالا انداختن و ازش تعریف کردن، پنج دقیقه‌ای که در ازای دو سال استرس و بیماری ناشی از استرس و زهر مار شدن دقیقه دقیقه‌ی زندگیم به دست اومده بود. ولی توی این شیش ماهی که توی دپارتمان آی.تی وزارت بهداشت بریتیش کلمبیا استخدام بودم، یه حس لذت ناآشنایی داشتم. حس اینکه برای اولین بار دارم توی زندگیم کاری انجام می‌دم که واقعن، واقعن، واقعن حال میده! و حس اینکه چقدر برای مدت‌ها همچین حسی رو تجربه نکرده بودم…

من فکر می‌کنم چیزی که آندره آغاسی نوشته، داستان زندگی خیلی از ماهاس. ما درگیر چیزایی هستیم که باعث موفقیت و سر بالا گرفتنمون میشه، ولی همون موفقیت‌ها کم‌کم جایگزین لذت‌ها میشه و چون نگه داشتن یه چیز از به دست آوردنش سخت‌تره، کم‌کم فقط استرسش برامون باقی می‌مونه.  موفقیت‌هامون هم میشه آلت دستی برای دور و بری‌هایی که ظاهرن دوستمون دارن، خونواده‌مون، پدر و مادرمون، همسرمون؛ تا ناخواسته و ناآگانه روی ما «شرط‌بندی» کنن (که لزومی نداره شرط‌بندی حتمن سر پول باشه) و از برتری‌های ما دست‌مایه‌ای بسازن برای افتخار کردن و سربلند بودن. ما هم، توی تمام اون لحظه‌ها به اشتباه داریم فکر می‌کنیم که از اون چیز لذت می‌بریم و بهش افتخار می‌کنیم، ولی در واقع درگیر یه نفرت نامحسوسیم که با ترس «از دست دادن» قاطی شده و دست و پا زدن‌های پر اضطراب ما توی این شرایط، به چشم خودمون و دیگران، «عشق به اون کار» به نظر میاد…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (25 votes cast)

اروپا نامه!

شیش روزیه که آلمانم. همین الان ساعت نزدیک دو نصف شبه و من توی لابی مسافرخونه‌ مشغول وبگردی و علافی‌ام. پنج روز گذشته خیلی خوب بود، تقریبن هر دقیقه‌ش؛ از کارای اداری که خیلی سریع جلو رفت و از ولگردی توی مونیخ و نورنبرگ و فوزن در طول روز، و گپ زدن‌های شبانه با پنج‌تا هم اتاقی‌ که هر یکی دوشب عوض می‌شن و فقط من پای ثابت اون اتاق بودم این مدت. منتها از امشب وضعیت فرق کرده و اتاق در شرایط غیر متعارفی به سر می‌بره. یه هم اتاق ترکیه‌ای تشریف آورده که به محض گرم شدن چشماش چنان خرناس‌هایی می‌کشه که پرده‌ی گوش که هیچی، ک.و.ن آدم رو هم به معنای واقعی پاره می‌کنه و ما پنج نفر از ساعت یازده شب که به صورت جمعی تصمیم گرفتیم بخوابیم، تلاشمون صرفن محدود شده به غلتیدن از پهلوی راست به پهلوی چپ (و برعکس)، و گرفتن گوش‌هامون برای چند لحظه و رها کردن مجددش به امید واهی حصول هرگونه تغییر در صدای این دوست عزیز!

این رویه رو برای یه ساعت ادامه دادیم و چون فایده‌ای نداشت بعدش صورت خودجوش وسط اتاق جمع شدیم و نشستیم رو زمین و سعی کردیم مثلن هواسمونو پرت کنیم. به جز استاد خرناس و من، دو تا دختر از کاتالونیای اسپانیا و یه پسر و دختر از کره‌ی جنوبی امشب توی اون اتاق بودن و اول نیم ساعتی تلاش کردیم تو تاریکی اتاق از کره‌ای‌ها رقص «گنگنام استایل»شون رو یاد بگیریم و به خاطر اینکه وسطش زیاد می‌خندیدیم، استاد خرناس بیدار شد و چون از اینکه مزاحم خوابش شده بودیم ناراحت بود(!) تصمیم گرفتیم ادامه‌ی آموزش رقص رو به فردا توی فضای باز موکول کنیم. استاد دوباره خوابید و صدای‌ هواپیماش بلند شد و ما هم هرچقدر تلاش کردیم با حرف زدن راجع به فوتبال و دلایل جدایی طلبی کاتالان‌های اسپانیا و برنامه‌ی هسته‌ای ایران و اتحاد دو کره خودمونو خسته کنیم که خوابمون ببره، فایده نداشت. این شد که من دیگه از جمع عذرخواهی کردم و اومدم پایین توی لابی تا یه کم اینترنت‌گردی کنم بلکه راه حلی پیدا شه. جالبیش اینه که همین الان یه نوشته جلوی پیشخون هتل هست که برام جالبه که تا امروز ندیده بودمش: «هم‌اتاقتون خر و پف می‌کنه؟ با یک یورو، گوش‌گیر بخرید و راحت بخوابید!» حالا وقتی بخوام برگردم تو اتاق احتمالن این یه یورو رو هم سگ‌خورش می‌کنم…

این سفر در نوع خودش جالب‌‌ترین سفر زندگی من بوده. اصلن توی این سفر فهمیدم که من باید فقط تنهایی مسافرت کنم! یادمه مسافرت‌های دست جمعی با چند تا خونواده توی ایران همیشه رو اعصاب من بود چون هرکی می‌خواست یه کاری کنه و بیشتر وقت به ور زدن تلف می‌شد.

مفید‌ترین قسمت این سفر برای من، این بود که یه هفته‌ای منو از پای کامپیوتر بلند کرد. این چند روزی که از صبح تا شب توی مونیخ و شهرای اطراف ولگردی کردم تا بیشترین بازدهی ممکن رو از این خرجی که کردم بگیرم، تازه بعد از مدت‌ها یادم اومد که زندگی حقیقی چه شکلیه. بعد از چندین ماه که روزی نزدیک پونزده ساعت رو پشت کامپیوتر می‌گذروندم این یه هفته دقیقن حس پر از ذوق اینو داشتم که چیزی رو که مدت‌ها گم کرده بودم پیدا کردم. هیجان‌انگیز‌ترین قسمت سفر اما تماشای بازی بایرن‌مونیخ از ورزشگاه آلیانز آرنا بود؛ تیمی که بخش مهمی از کودکی و نوجوونی منو تشکیل می‌داد و شاید سیزده‌چهارده سال پیش وقتی بعد از اون باخت ناباورانه‌شون توی فینال اروپا مقابل تیم نفرت‌انگیز منچستر، یکی دو ساعتی بی صدا زیر پتو اشک ریختم، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این بود که یه روز «وقتی بزرگ شدم» توی مونیخ از نزدیک ببینمشون و هنوز هم برام همونقدر جذاب باشن.

 این آلمانیا البته به خوبی کانادایی‌ها نمی‌تونن فیلم بازی کنن. جو کلی آلمان برای من خیلی نزدیک‌تر به جو ایران بوده یه جورایی. سه سال زندگی توی کانادا منو عادت داده بود که وقتی مثلن میرم توی یه مغازه واسه خرید، فروشنده یه پنج دقیقه‌ای قربون‌صدقم بره و بعد وقتی می‌خوام از فروشگاه بیام بیرون «از دیدنم خوشحال شده باشه» و «روز خوبی رو برام آرزو کنه»! ولی این آلمانیا هم مثل خودمونن. خیلی بخوان بهت حال بدن یه سلام می‌کنن و لبخند مجانی و این چیزا هم که یعنی عمرن… همه‌شون در حد الیور کان جدی‌ان…

اما این سفر در نوع خودش عجایبی هم داشت. روز اول سر میز صبحونه‌ توی رستوران هتل یه پسره زارت نشست کنار من و گفت از کجا اومدی؟ گفتم کانادا. گفت کجای کانادا؟ گفتم بریتیش‌کلمبیا. گفت کجای بریتیش کلمبیا؟ گفتم یه شهر کوچیکه، فکر نکنم بشناسی. گفت پرنس‌جورج؟! کپ کردم، گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت قیافه‌ت خیلی آشناس، فکر کنم توی دانشگاه دیدمت! این شد که اون یه روز رو آویزون هم‌دیگه شدیم و در نوع خودش خوش گذشت. روز دوم که توی کنسولگری ایران دنبال یه سری کارای اداری بودم، یه دختری اومد توی ساختمون و از همون اول زل زد به من. بعضن یکی دو بار هم دور من چرخید و از پشت سر هم وراندازم کرد و بعد پرسید شما از کجا اومدی؟ خلاصه بعد از چند دقیقه واکاوی معلوم شد ایشون هم از هم‌دوره‌ای های لیسانس ما توی دانشکده‌ی فنی دانشگاه اراک بوده که همین یکی دو ماه پیش از اشتوتگارت پذیرش گرفته! روز دوم رو هم در خدمت ایشون بودیم؛ اما روز سوم دیگه خیلی جالب بود، ملاقات با همکلاسی سوم و چهارم ابتداییم توی گرگان، بعد از پونزده سال، توی مونیخ! دنیا خیلی کوچیکه واقعن…

این چند وقت فرصت کردم جاهایی مثل آلیانز آرنا، سه چهار تا قلعه‌ی تاریخی، بزرگ‌ترین موزه‌ی علم دنیا که اینجا تو مونیخه، موزه و کارخونه‌ی بی.ام.و و یه اردوگاه کار اجباری آلمان نازی رو ببینم، ولی یکی از بهترین جذابیت‌های توریستی اینجا همانا یه رستوران فسقلی ایرانیه که غذاهاش دیوانه‌کننده‌س! یعنی اصلن شاید جمع کنم کلن بیام مونیخ… فردا هم (با فرض اینکه امشب بالاخره می‌تونم برم توی رخت‌ خواب و چند ساعتی استراحت کنم) قراره یه سفر یه روزه برم سالزبورگ اتریش که اونجا رو هم دیده باشم و بازدهی سفر بالا رفته باشه. پس فردا هم، «بک تو کَــنِــدا»!

—–

* صرفن جهت اطلاع‌رسانی! این متن رو دیشب نوشته بودم ولی نرسیدم آپ کنمش. سفر اتریش امروز با موفقیت انجام شد! یه جورایی همین یه روز اتریش از کل پنج‌ شیش روز آلمان بیشتر خوش گذشت. جای همه‌ی دوستای خوب خالی 🙁 نکته‌ی بد اینه که امشب رو هم باید با استاد خرناس بگذرونم. جالبیش این بود که دیشب وقتی برگشتم توی اتاق هر کی یه گوشه خوابش برده بود و هرکدومشون هم یه آت و آشغالی پیدا کرده بودن فرو کرده بودن تو گوششون… استاد خرناس هم همچنان صدای فرودگاه می‌داد…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (16 votes cast)