Wordpress Themes

استاد بزرگ!

این چند مدتی که نبودم داشتم به قصد کشت تزم رو می‌نوشتم و بالاخره هر طوری بود جمعش کردم. تقریبن ده روز گذشته، شاید روزی کمتر از پنج ساعت می‌تونستم بخوابم و از صبح تاریک تا بوق سگ تو خونه‌ی استادم، دو نفری روی تز کار می‌کردیم. قبل از این کمپین تز نویسی، مجبور بودم هر روز کلی برنامه‌نویسی برای شرکتی که توش کار می‌کنم انجام بدم و واسه همین وقت نمی‌شد درست حسابی به تزم برسم. ولی یه روز یه دفعه دیدم که یه ایمیل از جناب آقای رئیس اومده و توش نوشته «یه حروم‌زاده‌ای از کره‌ی جنوبی، server اصلیمونو هک کرده و همه چی به هم ریخته. تا یکی دو هفته‌ی آینده که من دوباره همه چی رو به روال عادی برگردونم، کار تطعیله». واقعن همین جا از صمیم قلب از جناب حروم‌زاده‌ی کره‌ای تشکر می‌کنم که فرصت تموم کردن تز رو برای من فراهم کرد، وگرنه واقعن معلوم نبود کی وقت کنم جمعش کنم. ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، اصل کار جلسه‌ی دفاعه که تکلیف رو معلوم می‌کنه…

اما این چند وقت به شدت نمک‌گیر استادم شدم. این مرد داره منو شیفته‌ی خودش می‌کنه. استاد بودنش آخرین چیزیه که توی رابطه‌ش با دانشجوهاش به چشم میاد. یه دوست فوق‌العاده‌س، و گاهی حتی نزدیک‌ترین از نزدیک‌ترین فامیل‌های آدم. توی همین دانشگاه استادایی هستن که دانشجوهاشونو جر میدن واسه اینکه بیشتر کار کنن تا تعداد مقاله‌هایی که اسم اون استادا توشون هست بیشتر بشه، بدون کوچکترین توجهی به جنبه‌های مختلف زندگی اون دانشجوها؛ انگار مثلن با یه مشت ربات سر و کار دارن. ولی استاد جیگر من همیشه تمام جنبه‌های زندگی شخصی دانشجو رو در اولویت اول قرار میده. صرفن بودن در کنار این آدم، یکی از زیبا‌ترین تجربه‌های زندگی من توی کانادا بوده.

یادمه روز اولی که اومده بودم پرنس‌جورج، درست چند روز بعد از سال نوی میلادی بود. ژانویه‌ی ۲۰۱۰، و درست شبی که دمای هوای پرنس‌جورج بیشتر از بیست درجه زیر صفر بود. من از قبل خوابگاه رزرو کرده بودم. نزدیک ظهر استادم اومده بود فرودگاه و با کاغذی که روش بزرگ نوشته بود BEHROOZ، دنبال من می‌گشت. وقتی پیدام کرد چمدون‌هامو گذاشت توی ماشینش و منو رسوند خوابگاه، کمک کرد تا اتاقمو پیدا کنم و چون می‌دونست که توی این شهر کوچیک که تقریبن همه سفید‌پوست‌های کانادایی هستن من حالت کاملن غریبانه و شاید مضطربی دارم، دائما سعی می‌کرد دانشجو‌هایی رو که دور و بر خوابگاه می‌بینه و می‌شناسه، صدا کنه و منو بهشون معرفی کنه تا بتونم دوست پیدا کنم. و از اونجا که می‌دونست ساپورت مالی از دانشگاه ندارم، از همون روز اول سعی می‌کرد منو به آدمایی که دنبال طراح سایت می‌گردن معرفی کنه تا شاید بتونم کار پیدا کنم، که یکی از همون آدما چند ماه بعد منو استخدام کرد و شد همون شغلی که چند روز پیش ماجرای هکر کره‌ای توش اتفاق افتاد. یادمه اون روز غروب وقتی سوئیت خوابگاه رو پیدا کردیم، کثافت از در و دیوارش می‌بارید و سه تا دانشجو رو توش دیدیم که کلن از بدو ورودشون ظرف‌هاشونو نشسته بودن و بوی گند وسایلشون کل واحد رو برداشته بود. من هیچی نگفتم، اما استادم فهمید که «راحت» نیستم و بنده خدا همون روز توی دانشکده به هرکی که می‌شناخت سپرد که اگر کسی اتاقی برای اجاره دادن داره، بهش خبر بده. وقتی از شانس خوبمون یکی از دانشجوها گفت که اتاق اضافی داره، دوباره منو رسوند خوابگاه و کمک کرد تا وسایلم رو بردارم. کلاس اون روزش رو تعطیل کرد و بعدش منو برد توی خونه‌ی اون دانشجو و مطمئن شد که از جام راضی‌ام.

تمام این کارها تقریبا تا ساعت ده و نیم شب طول کشید و این بنده خدا زندگی‌شو گذاشته بود زمین تا من احساس راحتی کنم و استرس نداشته باشم. وقتی وسایلمو گذاشت توی خونه‌ای که اجاره کرده بودم و خداحافظی کرد که بره، دنبالش راه افتادم و از پله‌ها اومدم پایین تا ازش تشکر کنم. شاید قشنگ‌ترین خاطره‌ی من توی کانادا، توی همون شب  برفی سرد رقم خورد؛ در حالی که خیلی سخت و بدون اعتماد به نفس انگلیسی حرف می‌زدم، جمله‌ای رو که چند بار توی ذهنم تمرین کرده بودم گفتم: «امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم». استادم در حالی که داشت در ماشینشو باز می‌کرد، با لبخند گفت: «راه جبرانش اینه که یه روزی همین کارها رو برای یه آدم دیگه انجام بدی…» این، هنوز هم قشنگ‌ترین حرفیه که توی این دوسه سال اخیر از کسی شنیدم…

از چند هفته‌ پیش هم که به خاطر همین وقت گذاشتن روی تز و غیره، یه مقدار به مشکلات مالی خورده بودم و مجبور شدم ماشینمو بفروشم و نصف شب با دوچرخه برم سر کارم توی هواشناسی؛ استادم دلش سوخت و چند روز پیش یه ماشین بهم داد که تا آخر تابستون ازش استفاده کنم! و جالب‌ترش این بود که برای اینکه این ماشین رو که دو سال توی گاراژ خاک خورده بود دوباره راه بندازه و بده دست من، حدود دو هزار دلار پول خرج کرد. از چند روز دیگه هم داره میره اروپا و خونه‌‌ش رو هم داره میده دست من که بتونم یکی دو ماهی اجاره خونه ندم و مجانی زندگی کنم!

خلاصه این چند روز که به خیلی از اتفاق‌های این دو سال و چند ماه فکر می‌کردم، همش احساس می‌کردم که خیلی به این آدم بدهکارم و باید یه جوری جبران کنم، ولی دیروز یه دفعه اون خاطره‌ی شب اول که به طور کامل توی ذهنم گم شده بود، دوباره پیدا شد و یادم اومد که: «راه جبرانش اینه که یه روزی همین کارها رو برای یه آدم دیگه انجام بدم…»

دیشب ساعت دو و نیم نصف شب، وقتی دیگه داشتیم آخرین کلمات تز رو نهایی می‌کردیم و از خستگی نفله شده بودیم، یه لحظه بهش نگاه کردم و ضعف حاصل از سن و سال بالا رو به شکل عمقیقی توی دست‌هاش و صورتش دیدم، یه لحظه خیلی ترسیدم، از چیزی که اصلن دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم. حس می‌کنم مدتهاست هیچ آدمی رو اینقدر دوست نداشتم…

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.7/5 (28 votes cast)