Wordpress Themes

هی…

نه از رومم، نه از زنگم،

همان بی‌رنگ‌ِ بی‌رنگم،

بیا بگشای در، بگشای؛ دلتنگم

امشب بر حسب تصادف چشمم به این نوشته افتاد. آخرین چیزی که در ایران نوشته بودم. چند روز دیگر می‌شود دو سال، و من امشب حس تلخ رفیق نیمه‌راهی را دارم که «گذاشت و رفت».

بعد از مدت‌ها، به یاد آن روزها چراغ را خاموش می‌کنم، روی تخت می‌نشینم و در کورسوی ضعیف نور چراغ خواب پیچ‌های سفت سه‌تار را آرام می‌چرخانم؛ دل که کوک نباشد ساز هم کوک نمی‌شود. با نت‌های نه چندان دل‌نشین سازی که این روزها از خودم بی حوصله‌تر است «گل‌پونه‌ها» را می‌زنم و سعی می‌کنم راهی پیدا کنم برای فکر نکردن.  نگاه می‌کنم به قطره‌های سردی که آن طرف پنجره سر می‌خورند و روی لبه‌ی دیوار منهدم می‌شوند؛ طوری که انگار هیچ وقت نبوده‌اند. فلاکت یعنی وقتی به سرنوشت قطره‌های روی شیشه هم حسودی‌ات می‌شود.

این روزها اثر پروانه‌ای را با تمام وجود درک می‌کنم. این روزها خوب می‌فهمم که آخر داستان چه می‌شود، وقتی ابتدایش را درست شروع نکرده‌ای. این روزها احساس می‌کنم که من هم جزو همان اکثریتی هستم که درست به دنیا نیامده‌اند. وقتی درست به دنیا نمی‌آیی، زندگی می‌شود دیوار کج و کوله‌ای که هر لحظه یک جایش را ترمیم می‌کنی و می‌دانی که همین ترمیم کردنت، یک جای دیگرش را خراب می‌کند؛ بین این خرابی‌ها می‌دوی و عرق می‌ریزی و درست می‌کنی و سال‌ها می‌گذرد و تو فقط از این خرابی به آن خرابی دویده‌ای. دست آخر نیز، یک نگاه از دور به آنچه ساخته‌ای کافیست تا حالت را به هم بزند از هرچه که نامش زندگیست.

زندگی برای ما همین حکایت است. ما اشتباه به دنیا آمدیم، جایی افتادیم که نباید می‌افتادیم. سالهای عمر را یکی یکی در ترمیم کردن خرابی‌هایی عرق ریختیم که مسئول خرابی‌شان نبودیم؛ هر بار به این امید که بعد از این یکی، دیگر همه‌چیز درست می‌شود. من امروز بی‌حوصله‌ام. بی انگیزه، بی رمق برای دست و پنجه نرم‌کردن با دیواری که حالم را به هم می‌زند. فکر می‌کنم که این گذاشتن و رفتن هم، جزئی از همان دویدن‌هایی بوده، که کم خرابی نداشته است. «گاه گویم روم و ایران به یک نگاه بفروشم، و باز گویم: وای اگر نخرند…»

چند شب پیش، در یک کافه‌ی قدیمی، استادم از دوران جوانی‌اش می‌گفت؛ از اینکه بعد از مهاجرت به این کشور، تا سال‌های‌ سال نتوانست به کشورش برگردد و سرانجام، وقتی توانست برود که فقط به مراسم خاکسپاری پدرش برسد. من ترسیدم؛ با تمام وجود. سردم شد؛ برای ساعت‌ها، و آن شب اشک ریختم، تا خود صبح… این روزها دیگر شنیدن صدای پدر و مادر پشت تلفن، طاقت‌فرساترین کار زندگیست. هر واژه‌ی محبت‌آمیزشان پتکی می‌شود روی سرم، که مگر چقدر قرار است زنده باشند، که سهمشان از تو بشود صدای گنگی پشت خطوط بی احساس تلفن که مدام قطع و وصل می‌شود، در ساعت‌هایی خیلی سخت هماهنگ می‌شوند. 

دنیا جای جالبی نیست. زندگی، آش دهن‌سوزی نبود. وقتی دیوار از بیخ و بن کج باشد، زندگی، فقط و فقط، فرایند تدریجی مردن است. مرحوم عماد خراسانی می‌گفت:

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار!

فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست…


دلم تنگ است. برای همه‌ی آنهایی که زیر آن نوشته‌ی دو سال پیش، چیزی نوشتند. برای همه، حتی شما دوست عزیز…

——–

پ.ن: دیشب خواب می‌دیدم که بسته‌های سیگار، تمام اتاقم را پر کرده‌‌اند، و من حریصانه، سیگارها را یکی یکی دود می‌کنم و می‌روم سراغ بسته‌ی بعدی. 

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.2/5 (13 votes cast)