Wordpress Themes

پدر پدر قند عسل!

به‌به چه هوایی… هوای پرنس‌جورج رو میگم، این روزا اصلا آخرشه خدایی! خوراک اوناییه که دو نفرن، ما که یه نفر بیشتر نیستیم! بعد از چند روز کار سخت که به امید خدا قراره منتهی به یه سری نتایج خوب بشه اومدم که دوباره اهم اخبار پرنس‌جورج رو به اطلاع بر و بچ عزیز برسونم.

بابام و خواهرم ۱۲ روز پیش تشریف آوردن اینجا و البته خواهرم امروز صبح برگشت رفت ونکوور. به قول یه دوستی فعلا قصه‌های من و بابامه. البته دیدن بابام و خواهرم کنار خودم و در واقع جمع‌آوری نصف خونواده کنار هم خیلی فاز میده، ولی خوب از اونجا که بابای من یه چیزی تو مایه‌های «بنجامین باتن» هستش این مسئله پیچیدگی‌های خاص خودش رو هم داره. این بشر هرچی سنش بالاتر میره انرژیش و کنجکاویش بیشتر میشه. من و خواهرم اگر تمام روزمون رو میذاشتیم تا ایشون رو سرگرم کنیم آخرش ما دوتا خسته و کوفته میفتادیم زمین و ایشون همچنان به کند و کاو کردن در این محیط جدید و انگشت کردن توی هر سوراخی ادامه میدادن و سوال‌های تمام نشدنی‌شون هم که دیگه جای خودش! همشیره‌ی گرامی هم که امروز رفت و از فردا وظیفه‌ی سرگرم کردن پدر گرامی فقط به دوش خودمه؛ کاری که هرگز فکر نمی‌کردم اینقدر سخت باشه!

قوز بالای قور اینه که بیمه‌ی ماشینم هم امروز تموم شد و چون به خاطر یه مشکلی تا سه چهار روز نمی‌تونم ماشین رو دوباره بیمه کنم، دیگه مثل چند روز گذشته نمی‌تونم سوئیچ رو بهش بدم و بگم برو واسه خودت حال کن! (خیلی باحال بود روز اول که خواست پشت ماشین من بشینه، چون چهل سال با ماشین دنده‌ای رانندگی کرده بود و اصلا تجربه‌ی ماشین دنده‌اتوماتیک نداشت همش اون پایین دنبال کلاچ می‌گشت و به قول معروف این پاش به اون پاش یه مسائلی رو تذکر می‌داد!)

خلاصه‌ این بابای ما خیلی کنجکاوه و می‌خواد یه روزه همه‌ی کارایی که مردم اینجا انجام میدن رو امتحان کنه و به هر قیمتی شده با همه ارتباط برقرار کنه. یه «Hello» رو یاد گرفته و هرجا تو خیابون راه میفته همینجوری با هرکی از کنارش رد میشه سلام علیک می‌کنه! البته چون این شهر ما خیلی کوچیکه این اخلاق رو تقریبا همه‌ی مردم دارن. از روی کنجکاوی‌هاش بدون اینکه یه کلمه انگلیسی بلد باشه مغازه‌های ریزه‌‌میزه‌ای رو تو کوچه پس کوچه‌های پرنس‌جورج کشف کرده و چیزایی می‌خره که من کفم می‌بره! سینمای سه بعدی و استخر مختلط و پاب و هرچیز دیگه‌ای زود واسش تکراری میشه و کلید‌ می‌کنه که بره وارد معبد فلان فرقه‌ی هندی‌ها بشه و تو مراسم مذهبی هفتگی‌شون شرکت کنه!

ولی جدای از همه‌ی اینا کلا وقتی دقت می‌کنم می‌بینم مامان بابا ها وقتی میان اینجا توی یه کشور خارجی که زبونش رو بلد نیستن، خیلی مظلوم میشن، و آسیب‌پذیر. من واقعا با یه بابای متفاوت روبرو شدم. آدم باید واقعا خیلی مواظب باشه که دلشون نشکنه.

اینم از نطق امشب. به زودی برمی‌گردم با یه داستان بامزه راجع به چیزی که چند ماه پیش واسم اتفاق افتاد و هنوزم ادامه داره! سی یو!

VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 5.0/5 (3 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: +3 (from 3 votes)