الان که بعد مدتها اومدم به روز (نه بهروز) کنم، تصمیم گرفتم حالا که دیگه دانشگاه تموم شده و خوشبختانه دیگه چشممون به خیلی از دوستای جونجونی نمیفته که بخوایم تو رودربایستیشون قرار بگیریم، یه کم از بعضی کثیفبازیهای دوران شیرین مثل زهرمار دانشجویی بنویسیم تا هم اعتراف کرده باشیم و بار گناهانمون سبکتر بشه، هم بقیه بفهمن که آدمهایی مثل امیر توانا، به جز درس خوندن کارای دیگهای هم بلد بودن!
داستان مربوط میشه به اولین جلسههای درس مهندسی نرمافزار ۱، موقعی که پنجاه-شصت نفری ریختیم توی کلاس منصوری و اونم همون جلسهی اول چنان پاشید تو صورتمون که نفهمیدیم از کجاش پاشیده! خلاصه استاد عزیز فرمودن که هر کسی باید بره برای یه سازمان یا شرکت یا هر قبرستون دیگهای یه نرمافزار مدیریتی تولید کنه. نکتهی مهم هم این بود که هیچ دو نفری نباید موضوع یکسان یا حتی شبیه به هم داشته باشن! بالاخره همه افتادن تو تکاپو، چون که واقعاً توی نگاه اول به جز بیمارستان و فروشگاه و چیزایی شبیه اینا، جای دیگهای به ذهن کسی نمیرسید و به جز چند نفر اول که موضوعشونو زود اعلام کردن (اولیش خود من)، بقیه به شدت توی مخمصه افتاده بودن. واسه همین هم هرکسی اگه موضوعی به ذهنش میرسید اصلاً رو نمیکرد تا مبادا کسی زودتر بره اونو ارائه بده! این وسط آقای امیر محضرنیا بین اکیپ پسرونهی ما بدون موضوع موند خلاصه یکی دو روز بچهها به خودشون فشار آوردن و فلان آموزشگاه رانندگی رو بهش معرفی کردن که بره اونجا و تاییدش رو بگیره و بیاد اعلام کنه.
داستان داشت با یه رقابت سالم و عادلانه بین همه پیش میرفت که سوتی تاریخی اینجانب، باعث شد یه خاطرهی باحال رقم بخوره. قضیه این بود که اون طرف، یعنی توی خانومها، یه خانومی بدون موضوع مونده بود و شدیداً داشت دست و پا میزد و چون یه مقدار هم از بقیهی خانومها تیزتر بود، تصمیم گرفت بیاد با پسرا مشورت کنه که یه سر و گردن تو این چیزا بالاترن! اسم ایشونو نمیارم چون درست نیست فقط همینقدر بگم که اول اسمش هدی بود! خلاصه ایشون تشریف آوردن و گفتن که ما موضوع نداریم؛ چیزی به ذهن شما نمیرسه؟ منم که ۹۰ درصد اوقات اصلاً تو دنیای فیزیکی زندگی نمیکنم، یه دفعه بدون اراده گفتم آموزشگاه رانندگی!!! و حتی تا یکی دو ساعت بعدش هم نگرفتم که تخم چه فتنهای رو کاشتم!
خلاصه اون روز بین بچههای خودمون کلی مجبور به عذرخواهی شدم که چرا موضوع امیر محضرنیا رو پروندم. اما این اصلاً مهم نبود، مهم این بود که فرداش کلاس نرم ۱ بود. این شد که امیر نشست با بچههای اتاق ۳۰۴ بلافاصله یه پروپوزال آماده کرد و حتی یه روز قبل از کلاس رفتن که موضوع رو واسه امیر ثبت کنن؛ اما استاد بزرگ فرمود که فقط توی کلاس! خلاصه فرداش این دو نفر تقریبا همزمان با هم پروپوزالهاشون رو دادن به استاد و وقتی استاد بزرگ دید که دو نفر، موضوع یکسان دارن، خیلی خفن جدی شد و یه چیزی شبیه جلسهی رسمی دادگاه برگزار کرد. گفت من نمیدونم، فقط بگم تا هفتهی آینده یکیتون باید از این موضوع انصراف داده باشه! این شد که از همون لحظه مذاکرات بین دو طرف به طور جدی شروع شد. البته این امیرخان ما که اصلاً اهل مذاکره نبود و خیلی صریح اعلام کرد که موضوع از اول مال اون بوده و به هیچ وجه کوتاه نمییاد! حتی احتمال استفاده از گزینهی نظامی رو هم رد نکرد! البته در طرف مقابل، یه سیاستمدار بزرگ حضور داشت که بیشتر به دیپلماسی معتقد بود و راه به راه بستههای پیشنهادی خودش رو ارائه میکرد تا شاید بتونه امیرخان ما رو متقاعد به تعلیق غنیسازی بکنه.
خلاصه این امیر هم که اصلاً عادت نداشت با دختر جماعت حرف بزنه، اصلاً برای مذاکره راه نمیداد و اوضاع به شکل گرهخوردهای جلو میرفت تا اینکه خانوم محترم تصمیم گرفت از طریق دوستان این آقا اقدام بکنه. اینجا بود که پای تخم سگی به نام «امیر توانا» به موضوع باز شد! خلاصه وقتی فهمید که این خانوم میخواد بیاد و باهاش صحبت کنه، بلافاصله توی خوابگاه جلسهی اضطراری گروه کامپیوتر رو با حدود ۱۰ نفر برگزار کرد که بدجوری یه جاییم میخاره که اسم هر ده نفرمون رو بنویسم! ولی فعلاً نه! خلاصه پیشنهادهایی مطرح شد.
روز بعد، امیر توانا داشت توی راهرو به سمت سایت راه میرفت که خانوم محترم صداشون زد و موضوع رو مطرح کرد و بعدش خواست که این امیر بره با اون امیر صحبت کنه و راضیش کنه که موضوع رو بسپاره به ایشون! امیر توانا هم نامردی نمیکنه و به حالت کاملاً جدی که تخصصشه، توضیحاتی راجع به ایشون میده:«راستش من میخوام کمکتون کنم، ولی باور کنین اصلاً با این آدم نمیشه کاری کرد… »
– چطور؟!
– آخه این پسره دائمالخمره، روزی ۴–۵ تا بطری عرق میخوره، همیشه مسته، اصلاً توی خوابگاه تو حالت عادی نیس که بشه باهاش حرف زد.
– [استرس، بهت!]
– همین چند روز پیش اومدم برم اتاقشون، یه دفعه دیدم یه دستهی بازی پرت شد بیرون خرد و خمیر شد، بعد رفتم ببینم چی شده، دیدم بازی رو باخته، زده همه چیزو شکونده، داره به هم اتاقیاش فحش خواهرمادر میده!!!
– [دهان نیمه باز… چشمهای گنده!]
– تنها کسیه که جرأت داره تو خوابگاه تریاک و این چیزا بکشه، آخه میدونین، خیلی پشتش گرمه…
خلاصه این آقای شاگرد اول چنان تصویری از این بچه ساخت که این خانوم محترم دیگه جرأت نکرد وارد ادامهی مذاکرات مستقیم بشه! البته در ادامه به ایشون گفت که آقای ممد حیدری بزرگ اتاقه(!) و اگه به ایشون بگی، ممکنه امیرمحضرنیا به حرفش گوش کنه! وهرچند که جزئیات رو به طور کامل یادم نیست، اما ظاهرا نقش ممد حیدری هم این بود که ارجاع بده به نفر بعدی و این دور تسلسل ادامه داشته باشه! تا اینکه چند روز بعد که این بنده خدا از بقیهی دوستای این آقا هم خیری ندید (بالاخره تیم یه دله دیگه!)، تصمیم گرفت دل به دریا بزنه و تکلیف همهچیو یه سره کنه.
یه شب ما تو خوابگاه طبق معمول تو اتاق ممد دهقانپور اینا جمع بودیم و داشتیم Pro Soccer میزدیم که یه دفعه صدای اس.ام.اس گوشی آقای محضرنیا در اومد و در شرایطی که دیگه فکر میکردیم حریف بازی رو واگذار کرده، دیدیم که بهبه! خانوم محترم که معلوم نبود شماره رو از کجا آورده، پیامکی با این عنوان ارسال کرده که آقای محترم، من خانومم و بالاخره میدونی که اینور و اونور رفتن توی جامعهی ما برای پیدا کردن یه جای دیگه، برای یه خانوم چقدر مشکلات داره و غیرتتون کجا رفته و …[۱] ! البته جمله رو دقیق یادم نیس، نقل به مضمون کردم. خرد جمعی بچهها هم دست به کار شد و هرچی به این بچه گفتن که مثل یه آدم مست لایعقل عمل کن و چند تا فحش بده(!)، این بشر به خوردش نرفت که نرفت. خیلی ریلکس جواب داد که «ببخشید، شما؟!» به هر حال یادم نیست چی جواب داده شد، اما بعد از سه چهار بار تعامل پیامک، امیرخان جواب آخر رو داد و گفت که من عمرناش کنار نمیکشم. آخرین جملهی خانوم محترم هم این بود که:«واقعا فهمیدم که کاملاً حق با آقای تواناست و هرچی راجع به شما میگن درسته!!! باشه، من میرم کنار…»
بعد از این لحظه، واقعاً یه جو عجیبی فضای اتاقو گرفته بود! از طرفی حق دوستمون رو گرفته بودیم، از طرفی هم دلمون پیچ و تاب میخورد و هرچی هم دستشویی میرفتیم درست نمیشد…
آخرین بخش این خاطرهی قشنگ، این بود روز بعدی که کلاس نرمافزار ۱ بود، درست سر صحنه، امیرخان یه حرکت مردونهی بزرگ زد و در اقدامی غیر قابل پیشبینی، اعلام کرد که دیگه این موضوع رو نمیخواد و این فرصت رو به خانوم محترم میده و خودش میره دنبال یه موضوع دیگه!
ما هم کفمون برید و یه درس بزرگ گرفتیم و اون هم این بود که «تو که نمیتونی گه بخوری، گه میخوری گه بخوری!» یعنی ما که آخرش دلمون رضا نمیده کسی رو اذیت کنیم، غلط میکنیم پزش رو بدیم! [۲]
صلوات!
پینوشت:
۱- نمیدونم چرا دخترها فقط موقعی که میخوان یه کار مفید انجام بدن یادشون میفته خانومن. مواقعی که تفریحی باشه، هیچ کاری تناقضی با خانومی نداره!
۲- با تشکر از آقای ولایتی که بعضی از جاهای این خاطره رو که یادم رفته بود تا حدودی اصلاح کرد.
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.3/5 (3 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]