روزها می گذرد.
خیلی وقت است که قید آرزوهایم را زدهام. خیلی وقت است رویای شیرین فرداهای بهتر را نمیبینم، خیلی وقت است از خدا همین قدر میخواهم که فردا بدتر از امروز نباشد. خیلی وقت است دلم برای یک روز «معمولی»، یک زندگی «معمولی»، یک خانهی «معمولی»، و یک آیندهی «معمولی» تنگ شده است. «آدمیزاد موجود عجیبی است، گاهی دلش برای چیزی تنگ می شود که اصلا وجود نداشته».
تو را به خاک سپردهام، لا به لای باغچه ی کوچکی که فقط به یکی دو نفر نشانش دادهام، آن هم از دور. تو آن را دیده بودی. باغچهای که اگر کسی حوصله داشته باشد که خاکش را زیر و رو کند، چیزهای به درد بخوری پیدا میکند. تو را با احترام تمام به خاک سپردهام. اعتراف میکنم که بر مزار هیچ کس اینقدر متواضع نایستاده بودم. به احترام تو، یک دقیقه که هیچ، ماه هاست سکوت کردهام.
تو را به خاک سپردم. می دانم روزی دوباره خواهی رویید. به همین زودیها، شاید جایی بهتر از این باغچه.
سکوت سخت است. سکوت تلخ است. شیرینی گذرایش سایه روشن لحظههایی است که یادم میرود الان، «الان» است. گاهی میروم به روزهای پیشتر، روزهایی که فکر میکردم تو همه را دوست داری به جز من، به همه تعلق داری به جز من، وقتی که احساس میکردم تو با همه ازدواج میکنی، به جز من.
از باغچه ام خوشم می آید. خاکش خیلی غنی شده. روزی خودم هم در آن خواهم خوابید…