توی یه کتاب خونده بودم که تصورات آدم روی شرایط زندگی دیگران هم میتونه تاثیر بذاره. اولین مثالی هم که زده بود دربارهی مردی بود که اونقدر به داشتن فلان خونهای که صاحبش علاقهای به فروش اون نداشت فکر کرده بود تا اینکه صاحب خونه مرده بود و بعدش این آقا تونسته بود اون خونه رو از ورثه بخره! و این وسط یه پیر طریقتی پیدا شده بود و فرموده بود که علاقهی زیاد تو به اون خونه باعث مرگ صاحبش شده!
نمیدونم چرا یاد این داستان افتادم، ولی به هر حال از وقتی یادش افتادم ترسیدم. از اینکه یعنی این «دوست داشتن»های منم با همهی سادگیشون میتونن خطرناک باشن؟
…
و این شد که از امروز تصمیم گرفتم شیرینترین لذت تنهاییهام، یعنی فکر کردن به همون چیزایی که دوست دارم (و فروشی هم نیستن) رو برای همیشه کنار بذارم…
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 5.0/5 (2 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
ارسال شده در مورخ ۴ خرداد ۸۸ توسط نیمهمست | موضوعات: روزمره | نظرات: ۳۶ نظر
دو سه روزی اصفهان بودیم؛ جاتون خالی خوش گذشت.
داستان این بود که چند روز قبلش بابامون زنگ زد که اگه میای اصفهان، راهمونو کج کنیم از اراک بریم که تو هم بیای. منم گفتم بفرمایین! خلاصه ۵ شنبه صبح که زنگ زدن و گفتن که ما جلوی مجموعهی سردشتیم، بدو بیا. وقتی رفتم دیدم ماشاالله! ۳ تا ماشین مملو از فک و فامیل از گرگان و تهران تشریف آوردن دم در! خلاصه تو دلم گفتم ای روزگار! ۴ سال تونستیم این خرابشده رو مخفی نگه داریم نذاریم کسی بفهمه این دانشگاه ما چقدر آبرو ریزیه، این دم آخری بالاخره لو رفت! بدترش هم این بود که برای دور زدن، باید حتما میومدیم از داخل «طرح جامع دانشگاه اراک» رد میشدیم! یادمه دختر عمهام با چشمای گرد شده پرسید:«یعنی واقعا اینجا زندگی میکنین؟ نصفه شب جک و جونور نمیاد تو خوابگاتون؟»…
خلاصه بلافاصله موقع راه افتادن بابامو هدایت کردم به سمت صندلی شاگرد و خودم نشستم پشت فرمون. حالا این مقدمه رو بگم که من اگه توی کل زندگیم فقط یه دونه کارو با حساب کتاب کامل انجام بدم، اون یه کار رانندگیه! هنوز یادم نمیاد یک کیلومتر بیشتر از سرعت مجاز رفته باشم یا مثلا یه دونه پیچو بدون راهنما پیچیده باشم یا ۵ دقیقه کمربند ایمنی رو باز کرده باشم (۱) ! نقطهی مقابل من بابامه فکر نمیکنم با ۳۵ سال سابقهی رانندگی اصلا بدونه که سرعت یه کران بالایی هم داره یا مثلا اون دو تا چراغ نارنجی که دو طرف ماشین هستن و یه وقتایی چشمک میزنن، به یه دردی هم میخورن (۲) !
خلاصه خمین رو رد کردیم و طبق معمول من با همون شخصیت قانونمندانه به کارم ادامه میدادم و دقیقا با سرعت ۹۵ کیلومتر میرفتم که بیشینهی سرعت مجاز اون منطقه بود. از طرف دیگه، این بابای نازنین ما همیشه به طور پیشفرض توی زندگیش عجله داره! از بچگی یادم میاد کلماتی مثل «بجنب»، «عجله کن»، «بدو دیگه»، «شل نباش!»، «سریعتر» و عباراتی از این دست رو بسیار بسیار زیاد از ایشون شنیدم! خلاصه ایشون هم طبق روال خودش، یه نیگا به ساعت میکرد، یه دیالوگ میگفت:«بجنب دیگه شب شد! گاز بده!»
خلاصه چندتای اولیش رو با خویشتنداری تحمل کردم ولی بالاخره خام شدم و فشار پامو روی گاز یه کوچولو بیشتر کردم. هنوز دو ثانیه از این اتفاق نگذشته بود که یه آقا پلیس خوشگل که یه گوشه قایم شده بود، تیز پرید بیرون و با اون مگسکشش اشاره کرد که بزن کنار! یه نگاه چپ به بابائه کردم و زدم بغل و پیاده شدم رفتم پیش یارو. فوری دوربین کنترل سرعتشو بهم نشون داد و یا یه کم عصبانیت گفت:«میبینی؟ ۱۰۳ تا داشتی میرفتی! سیهزار تومن جریمته. گواهینامهتو بده ببینم…» منم تصمیم گرفتم با خونسردی از تکنیکهای آقای «دیل کارنگی» استفاده کنم تا حداقل یه کم مجازاتم سبک بشه! یه لبخند ندامتآمیز زدم (۳) و گفتم: «کاملا درسته؛ حق با شماست! اشتباه از بنده بوده ولی اگه میشه یه لحظه ببینید من چی میگم، اگه منطقی نبود، بنویسید.» اخماش باز شد، با نگاهش سر تا پامو ورانداز کرد، گفت: بفرمایید! یه دونه از اون لبخندهای کثیف به سبک خودم زدم و گفتم:«خداییش ۵-۶ تا دونه اختلاف اصلا دست راننده نیست که، منم که نمیتونم دائم چشمم به سرعتسنج باشه، یه لحظه کوچکترین فشار رو پدال ۹۵ تا رو میکنه ۱۰۰ تا دیگه! اگه من میخواستم سرعت برم که نمیومدم به خاطر ۵-۶ تا خودمو خراب کنم! حداقل اگه میخواستم ریسک کنم ۱۴۰ تا میرفتم که به ریسکش بیارزه! »
در همین حین بابام هم کمکم از ماشین پیاده شده بود و رسیده بود نزدیک من و آقا پلیسه. یارو که تازه داشت رام میشد، یه نگاه به بابام کرد و از من پرسید: باباته؟! گفتم آره. اونم که دیگه حالا خیلی مهربون شده بود، گفت: «خوب پسرجون! الان که بابات کنارت نشسته داری ۱۰۰ تا میری، اگه این بابات پیشت نباشه جلوتو بگیره که ۱۸۰ تا هم میری!» توی دلم دهنم سرویس شد! رفتم بگم به خدا اگه ایشون نباشه من دست از پا خطا نمیکنم، این آقا هی منو انگولک میکنه که تند برو تند برو! ولی خوب فقط توی دلم اینو گفتم!
حالا بابام هم که فرصت رو مغتنم شمرده بود، یه لبخند حرفهایتر از خودم زد و گفت:«آره دیگه جناب سروان! تا این جوونا بخوان راننده بشن، پدر من و شما در میاد!!! هی باید بهشون بگی چی کار کن چی کار نکن!» اصلا دیگه کفم بریده بود! گفتم بابا تو دیگه کی هستی! البته اینم تو دلم گفتم! هنوز تو شوک دیالوگ بابام و جناب سروان بودم که آقا پلیسه گفت: بیا جوون! به احترام این بابات که خیلی باهاش حال کردم، پنج تومن بیشتر نمینویسم! برو دیگه به حرف بابات گوش کن از این به بعد!
خلاصه سرمو انداختم پایین و گفتم چشم! بعدش مثل اینایی که از زندان آزاد شدن ندامتوار رفتم نشستم پشت فرمون!
همین! تموم شد!
پانوشتها:
۱٫ البته میدونم، پسر نباید خیلی «خوب» باشه! ولی همینه که هست!
۲٫ البته یه خورده اغراق جزو الزامات نویسندگیه!
۳٫ بعضی وقتا واقعا احساس اون کسی رو که کامنت شمارهی ۸ پست قبلی رو گذاشته، میفهمم و بهش حق میدم! ولی خب واقعا هیچ وقت هیچی تو دلم نیست! راستی کتاب «آیین دوستیابی» این آقای «دیل کارنگی» واقعا خوندنیه.
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 5.0/5 (3 votes cast)
VN:F [1.9.17_1161]
ارسال شده در مورخ ۱۳ اردیبهشت ۸۸ توسط نیمهمست | موضوعات: خاطره | نظرات: ۷ نظر