The Big Ones
از معضلات نیمهمست داری اینه که دوستانی هستن که خیلی به ما ارادت دارن و توی کامنتها شکایت میکنن که چرا دیر به دیر به روز میکنم. بهانهی من هم اینه که حرفی برای گفتن نیست. دروغ میگم؛ مثل سگ دروغ میگم. حرف هست. خیلی زیاد. اینقدر زیاد که نگو…
* * * * *
یه دوست هندی دارم توی ونکوور که اخیرن زیاد خونهش چتر شدم، چون تقریبن ماهی دوبار مجبور بودم به خاطر نوبت دکتر برم ونکوور. پریشب دوباره ونکوور بودم و آخر شب که داشتیم از شام بیرون برمیگشتیم، فیلمون یاد هندستون کرد و شروع کردیم به تعریف کردن داستانهای عشقی دورهی نوجوونیمون. این بنده خدا هم میکروفونو گرفت دستش و شروع کرد به تعریف کردن: «توی دبیرستان با یه دختر دوست شدم که عشق اولم بود. فوقالعاده باهوش بود. شاگرد اول مدرسه بود و خیلی معروف بود و همه دنبالش بودن. من چون خیلی دوست داشتم شاگرد اول باشم و حریف این دختره نمیشدم، هر طوری بود باهاش دوست شدم تا حداقل بتونم دوستپسر شاگرد اول باشم! هنوز تو کف آی کیوی اون دخترم، اگر اون تو زندگیم نبود الان عمرن توی کانادا نبودم. جاهطلبی اون توی همون دوران بچگی خیلی روم تاثیر مثبت داشت».
بعد از اینکه با قیافهم بهش فهموندم که «چه جالب»، ادامه داد: «سال اول دانشگاه عاشق یه دختری شدم که رشتهش هنر بود.این بشر اصلن دروازهی یه دنیای جدیدی رو به روم باز کرد. تا اون روز اصلن از هنر اندازهی گاو هم سر در نمیآوردم… شخصیتش فوقالعاده آروم بود و اینقدر به هنر علاقهمندم کرد که نشستم نقاشی یاد گرفتم، گیتار زدن یاد گرفتم، یه عالمه با ادبیات کهن هند و ایران آشنا شدم، اصلن حسی بود که فراتر از بیان کردنه…» در حالی که توی فضای احساسی خیلی مثبتی بود ادامه داد: «بعدن که رابطهم باهاش به هم خورد، سال سوم دانشگاه با یکی از همکلاسیهام دوست شدم. یه دختر کامپیوتری یا بهتر بگم اصلن خود کامپیوتر. منظمترین آدمی که توی زندگیم دیدم. ساعت بیداری و خاموشیش ده دقیقه بیشتر خطا نداشت، پروژههاشو بلا استثنا سر وقت تحویل میداد، تمام کاراشو خودش انجام میداد، برنامهی ورزش و درس و استراحت و همهچیش توی اون یه سال و نیمی که باهاش بودم بدون کوچکترین ایرادی هر روز اجرا میشد! نظم یا به قول خودش دیسیپلینی که اون به زندگی من داد رو هنوز هم میتونم روی سبک زندگیم احساس کنم…».
من واقعن داشتم از شنیدن این خاطرات (که خیلی از جزئیاتشو حذف کردم اینجا) لذت میبردم. رفیقمون هم که فکش گرم شده بود دیگه ول کن نبود: «تا اینکه اومدم کانادا. اینجا با یکی دوتا دختر کانادایی تلاش کردم ریلیشینشیپ داشته باشم که خیلی جالب جلو نرفت. ولی پارسال که برگشتم هند، با یکی از دخترای آشنا که قبلن باهاش توی یه اکیپ بودیم خیلی وقت گذروندم، که البته میدونستم خیلی منو دوست داره. یه آپارتمان توی دهلی برای خودش گرفته و کار میکنه و من تقریبن اون دو ماه مسافرت رو تو خونهش باهاش زندگی کردم. راستش اولین بار حس واقعی زندگی با ریلیشینشیپ رو تجربه کردم، به خاطر توجه خیلی زیادی که به من میکرد. چیزای مردونهای رو که قبلن خودمو میکشتم تا به دوست دخترام بفهمونم این با یه اشاره میگرفت؛ واقعن احساس اینو داشتم که یه نفر ساپورتم میکنه و میتونم وقتی خیلی حالم خرابه روی کمک روحی و روانی بدون قید و شرطش حساب کنم…»
در حین حرف زدنش، من توی ذهن خودم داشتم با استناد به دادههای موجود، یه تحلیل کلی از شخصیت دوستدخترهای این بزرگوار انجام میدادم. یه دختر معروف و تو چشم و جاه طلب که بودن باهاش به نوعی افتخار بود، یه دختر اهل هنر احتمالن با یه شخصیت آروم و کاملن متضاد با نفر اول، یه دختر کامپیوتر صفت منظم و دقیق که تمام زندگیش روی برنامهس؛ یه دختر فهیم و پشتیبان که میشه توی هر شرابطی روش حساب کرد… حرفش که تموم شد گفتم خیلی جالبه که آدمایی که باهاشون بودی اینقدر متفاوت و به نوعی هر کدومشون خیلی خاص بودن. بعد از همهی این تجربهها، الان از چه مدل دختری بیشتر خوشت میاد؟! در حالی که یه علامت سوال گنده بالای سرش تشکیل شده بود، یه مقدار کلهشو تکون تکون داد و در حالی که پیشونیشو میخاروند، خیلی جدی گفت: «راستش از دخترایی که سینههای بزرگ دارن…»
من که بعد از این سخنرانی احساسی این بابا طبیعتن منتظر پاسخ فلسفیتری بودم، وسط خیابون زارت زدم زیر خنده و در حالی که فکر میکردم داره چرت میگه که بخندیم، بهش نگاه کردم و منتظر بودم که اونم بخنده، منتها در حالی که یه مقدار بهش بر خورده بود گفت: پسر جدی میگم! باور کن با اینکه تمام اون کیفیتهای مختلف شخصیت اون دخترا رو از نزدیک لمس کرده بودم، الان اصلن حتی نمیدونم نظرم راجع بهشون چیه. تنها چیزی که مطمئنم دوست دارم، همینه که گفتم…
* * * * *
حالا از تمام این حرفا که بگذریم، از اونجا که یکی از تخصصهای اصلی من ربط دادن گـــوز به شقیقهس، میخواستم اینو بگم که امشب که وارد بخش کنترل نیمهمست شدم تا داستان این گفتگوی فیلسوفانه رو بنویسم، یه لحظه فهمیدم که این بنده خدا پر بیراه هم نمیگفته… پشت صحنهی نیمهمست، پر از نوشتههاییه که تا پاراگراف دوم و سوم جلو رفتن و هیچ وقت کامل نشدن و منتشر نشدن. نوشتههایی که هرکدومشون کلی حرف دلن واسه خودشون، از پیچیدگیهای زندگی مهاجرتی گرفته تا نکتههای جالب فرهنگهای مختلف که توی هیچ کتابی نوشته نشدن، از گلههای زندگی شخصی بگیر تا داستانهای با مزه و البته قابل تاملی راجع به دید مردم عامهی کانادا نسبت به ایران، از برداشتهای شخصیم از فلان داستان مثنوی معنوی تا موشکافی فلان مشکل توی فرهنگ ایرانی؛ و البته چندین و چند موضوع دیگه که هرکدومشون اگه در اختیار یه مغز سر حال قرار بگیره میتونه کلی آدم رو ساعتها بشونه جوی مانیتور. ولی با همهی اینا، اون چیزی که واقعن میتونه منو تا آخر نوشتن یه متن ببره، اراجیف یه ذهن پکیدهی هندیه که بعد از تجربه کردن دراماتیکترین لحظههای ریلیشنشیپی، به این نتیجه میرسه که از دخترایی خوشش میآد که سینههای بزرگ دارن…
فکر میکنم وقتی تعداد علامت سوالها توی ذهن آدم زیاد میشه، مغز یه جورایی واقعن کوتاه میاد و میزنه به کوچهی علی چپ… نوشتن اراجیف در حالی که کلی حرفای مهمتر نیمهکاره ول شدن، یه جورایی شبیه فکر کردن به همون پارامتر این دوست عزیزه بعد از سر و کله زدن با کلی شخصیتهای خاص و قابل تامل…
— این نوشته صرفن جهت اتلاف وقت شما بینندهی گرامی تولید شده، و هیچ ارزش دیگری ندارد —
۲۸ فروردین ۹۲ @ ۸:۳۲ ب.ظ
سلام نیمه مست.
خاطرش برام خیلی جالب بود. مخصوصا اینکه قبلا شبیه به این دیده بودم.
برای توصیف قسمت سوم نوشتت “ربط دادن گــوز به شقیقه” می تونه عنوان مناسبی باشه.
۲۸ فروردین ۹۲ @ ۹:۲۵ ب.ظ
من یه نفر از دوستام هست که خودتم میشناسیش اتفاقاً کم از این هندیه نداره…
باز وقت ما رو گرفتی تو!
۲۹ فروردین ۹۲ @ ۱۰:۳۵ ق.ظ
:دی
۲۹ فروردین ۹۲ @ ۱۲:۲۱ ب.ظ
چقدر دوست دخترای مفیدی داشته! اگه دوست دختر نداشت احتمالا “نون خشکی=تمکی” میشد!
۳۰ فروردین ۹۲ @ ۶:۳۸ ب.ظ
test
۳۰ فروردین ۹۲ @ ۷:۱۶ ب.ظ
خوب من که یادم رفت چی گفته بودم ولی یه چی تو این مایه ها بود که وقتی فکرهای زیادی به سر آدم فشار میاره و آدم از فکر کردن به نتیجه ای نمیرسه، می زنه تو خاکی و سعی می کنه دیگه فکر نکنه تا به یه آرامش فکری ظاهری برسه
نمی دونم حالا این کامنتم پست میشه یا بازم نه
۳۰ فروردین ۹۲ @ ۹:۰۱ ب.ظ
خب. تبریک میگم. شما موفق شدین وقت ما رو به هدر بدین. این کامنت هم جهت اتلاف متقابل وقت شما گذاشته شده و ارزش دیگری ندارد D:
۷ اردیبهشت ۹۲ @ ۷:۱۰ ق.ظ
سلام بهروز جان.
ضمن تبریک سال نو
انشالله سال خوبی داشته باشی دوست هرسال من.
از اینجا به محمود قلی پور و دیگر دوستان که میدونم این کامنت رو می خونن تبریک میگم.
من همیشه دلم خواسته اطرافم کسایی باشن که از نظر فکری ازشون کمک بگیرم بالا برم
بودن ولی من استفاده فکری ازشون نکردم. به دوستت تبریک میگم
۱۸ اردیبهشت ۹۲ @ ۴:۵۵ ق.ظ
مرسی که تجربه هات رو با ما به اشتراک می گذاری
راستش من یکی که دست نخورده و دست نزده به خیلی چیزام تو این حس ها زیاد نیستم
شاید بهتر باشه یه دوست دختر خوب پیدا کنی بهروز جان