ها؟!
از بیست و چند روز پیش که اومدم ایران، به خاطر یه سری کارای اداری مجبور شدم همش گرگان باشم و یکی دو تا از بچهها رو بیشتر ندیدم که هیچ، مامانمم نتونستم درست حسابی ببینم. تازه از اونجا که توی خود گرگان خونه نداریم، مجبورم توی یه شهرستان کوچیک به فاصلهی بیست و پنج کبلومتری گرگان باشم و هر روز اول صبح هلک هلک برم گرگان و مثل خر بدوم از این اداره به اون اداره، و غروب دوباره هلک هلک برگردم اینجا و از اونجا که هیچ گونه آلات لهو و لعبی هم با خودم نیاوردم، تا فردا صبح در و دیوار رو نگاه کنم و یه قل دو قل بازی کنم. پنجشنبه تهران عقد کنون برادرمه و احتمالن تا
روز قبلش من باید گرگان مشغول دویدنهای اداری باشم و عین مهمونها خودم رو برای مراسم برسونم و بعدشم عین مهمونا خدافظی کنم و زرت برگردم گرگان دنبال بقیهی کارا.
این ماجراهای اداری ما خودش داستان بسیار خفنی داره که به محض تموم شدنش حتمن نوشته میشه؛ اصلن تا الانم اگه آپ نکرده بودم واسه این بود که هی فکر میکردم امروز فردا تموم میشه و یه دفعه میام اینجا اخبارو پوشش میدم، ولی بعد از اینکه چند هفتهای دویدم تازه یادم اومد سیستم کارای اداری تو ایران چطوریه و این شد که دیگه ریسک نکردم و تصمیم گرفتم حالا قبل از پوشش اخبار، یه مستند کار کنم!
پارسال هم اومده بودم ایران اما چون طول اون سفر فقط بیست و پنج روز بود، تقریبن اصلن وقت نشد بیام ولایت و بیشترش تهران بودم. الان که اومدم اینجا، در واقع بعد از سه سال و نیمه که ولایت پدری رو دوباره دارم تجربه میکنم.
نکتهی اول که خیلیییی باحاله اینه که به خاطر یه کولهپشتی شدم سوژهی همولایتیها. قضیه اینه که من از همون بدو ورود به ولایت با تکیه به قانون اول کانادا که میگه «شما به ت.خ.م هیچ کس نیستید»، هر روز کولهپشتیمو از مدارک پر میکردم و میزدم بیرون دنبال بدبختیها، غافل از اینکه اینجا ظاهرن کولهپشتی فقط مختص آدماییه که کوهنوردی میکنن و زبونم لال اگر شما به جای وسایل کوه، کاغذ و مدرک توی کولهتون باشه و به جای دویدن سمت کوه، به سمت ایستگاه تاکسیهای گرگان حرکت کنید، هزار جور سوال برای مردم پیش میاد. نکتهی بدتر اینه که پدر من از بچگیش اینجا بزرگ شده و
تمام مردم این ولایت میشناسنش و طبیعتن منو هم به عنوان پسر آقای فلانی میشناسن، ولی من طبق قانون دوم کانادا که میگه «هیچ کس به ت.خ.م شما نباشد» اساسن هیچ کدومشونو نمیشناسم. اینه که هر روز من هر غلطی میکنم توسط صدها نفر رصد میشه و هر روز غروب پدر گرامی میاد خونه و میگه جون مادرت موقع راه رفتن اون کوله رو دو بندی ننداز پشتت هدفونم به گوشت نزن که ملت دهن منو صاف کردن! یعنی یه همچین ولایتی داریم ما!
نکتهی بعدی اینه که من بر خلاف خیلی از مهاجرهای ایرانی، اساسن فکر میکنم که آدم هر طور شده باید هر یکی دو سال یه بار برگرده یه چند هفتهای ایران بمونه. اینطوری مسائل بغرنج اینجا توی ذهنش شامل مرور زمان نمیشه و هیچ وقت از اینکه رفته احساس پشیمونی نمیکنه! کلن سگدو زدن از این اداره به اون اداره و سر کله زدن و التماس کردن از انواع گونههای مختلفی از پشت میزنشینان بیدرد، برای بعضی از ما مهاجرها واقعن لازمه، تا بعدن الکی راجع به بیمزه بودن زردآلوهای فلان کشور غر الکی نزنیم.
در پایان خدمتتون بگم که ما از الان یه هفده هیجده روز دیگه اینجا در وطن در خدمتتون هستیم. اگر امری هست، بفرمایید 🙂
