چند شب پیش بالاخره از مسافرت دو هفتهای آمریکای لاتین گردی برگشتم و این چند روز گذشته هرچی دارم زور میزنم که به روال عادی زندگی برگردم و قابلیت کار کردن و غذا پختن و ظرف شستن و آشغال دم در گذاشتن رو دوباره به دست بیارم نمیشه که نمیشه. بدترین قسمت برگشتن از هر مسافرتی همین قرار گرفتن مجدد توی روال روتین زندگیه، هرچی هم بیشتر بهت خوش گذشته باشه این فرایند دردناکتره! در مجموع اونقدر خوش گذشت که اگر امکان مرخصی گرفتن بود واقعن حالا حالاها برنمیگشتم کانادا. یه جاهایی اصلن داشت به سرم میزد همینطوری خرکی بیشتر بمونم.
توضیح: این نوشته صرفن مرور کلی خاطرات این مسافرته و هیچ ارزش دیگری ندارد!
برنامهی کلی این سفر این بود که دو هفته مرخصی رو قبل از تموم شدن سال استفاده بکنم و برنامهی اولیه رو برای کشورهای السالوادور، مکزیک و کاستاریکا ریختم. من کلن خیلی آدم اهل مسافرتی نیستم ولی اولین ترجیحم برای مسافرت اینه که جایی برم که توش دوست و رفیقی داشته باشم که اهل همونجا باشه، چون اساسن تجربهای که آدم از سفرش در کنار یه بومی اون منطقه به دست میاره خیلی عمیقتر و شیرینتر از تجربهی نسبتن سطحیایه که توی مدل مسافرت «توریستی» پیدا میکنه. دلیل انتخاب این سه مقصد هم همین بود. بماند که لا به لای سفر یه سری شرایطی پیش اومد و کاستاریکا بیشتر از چند ساعت از حضور ما بهره نبرد!
از بین این سه تا فقط السالوادور ویزا لازم داشت، که با توجه به اینکه کوچیکترین و تقریبن فقیرترین کشور آمریکای مرکزی بود کل این ماجرای ویزا گرفتن و دردسرش یادآور این ضربالمثل بود که «میمون هرچی زشتتر، اداش بیشتر». جالبتر این بود که از بین پنج تا کارمند سفارت السالوادور توی ونکوور، فقط یکیشون به سختی کمی انگلیسی صحبت میکرد و ویزایی که قرار بود توی سه روز صادر بشه، نزدیک دو هفته طول کشید و دست آخر هم مجبور شدم حضوری برم اونجا تا ویزا رو بزنن توی پاسپورتم؛ که درست همون روز هم سیستم کامپیوتریشون خراب شد و نتونستن ویزای دیجیتال صادر کنن، و نهایتن یارو چند دقیقه قبل از پایان ساعت اداری، پاسپورتمو گرفت و یه کاور ویزا چسبوند روش و رسمن با خودکار روش نوشت «آقا این اومد اونجا بذارین بیاد تو…»
مقصد اولم هم همین السالوادور بود. کشوری توی آمریکای مرکزی که شاید به سختی به اندازهی یکی از استانهای کوچیک ایران باشه و تقریبن تمام سالش تابستونه. سالهای سال به خاطر انقلاب و جنگ داخلی آمار اول جرم و جنایت در دنیا رو داشته و توی کارنامهی تاریخیش، چیزهایی مثل حملهی نظامی به کشور هندوراس به خاطر یه گل توی یه بازی فوتبال رو داره؛ و البته درسهای جالبتری از اینکه چطوری تونسته بالاخره مسئلهی جرم و جنایت رو تحت کنترل دربیاره که شاید در آینده چیزای جالبی در موردش نوشتم.
در ادامهی اون مسخرهی بازی ویزا صادر کردنشون، وقتی که بالاخره بعد از چند تا پرواز توی سنسالوادور (پایتخت) فرود اومدم، تازه خوردم به پست یه سری مامور اسگل فرودگاه که اولین و تنها خاطرهی تخمی این سفر رو رقم زدن. با همهی چیزایی که من تا به حال راجع به مشکلات داشتن پاسپورت ایرانی شنیدم، توی سفرهام به کشورهایی مثل آلمان، اتریش، همین کانادا، و یا مثلن مکزیک هیچ وقت کوچکترین مشکلی برای ورود نداشتم و کمترین سوال و جوابی نشدم. تا اینکه اون روز این دوستان السالوادوری چهار نفری ریخته بودن سر این پاسپورت بینوا و هی زیر و روش میکردن و تکونش میدادن و ورق میزدنش و سوالهای مسخره میپرسیدن، بعد میرفتن توی یه اتاقی و ده دقیقه بعد با چند تا سوال مسخرهتر میومدن بیرون. لابهلای سوالاشون از من پرسیدن که اینجا کی رو میشناسم، منم مشخصات دوستم و شماره تلفنشون رو بهشون دادم و بعد ازم عکسشو خواستن و اونم توی فـیسـبوک نشون دادم و بعد پرسیدن که دیگه کدوم کشورها قراره بری و منم مکزیک و کاستاریکا رو گفتم و بعد شغلم رو پرسیدن و من مدارک شغلیمو بهشون دادم و دوباره این جماعت رفتن توی اتاق و یه ربع بعدش، یه سرباز ریقو در اومد و با لبخند پرسید: «این دوستت، مطمئنی مال اینجاس؟ مکزیک نیست احیانن؟» من هم که کاراکترم به طور کلی شبیه Hulk میمونه (اون یارو که وقتی عصبانی میشد تبدیل میشد به یه غول سبز گنده و میزد دهن همه رو صاف میکرد)، دیگه عنان از کف دادم و تقریبن رفتم تو صورتش و با حالت پرخاش بهش گفتم «من اگه اینقدر کند ذهن بودم که فرق السالوادور و مکزیک رو نمیفهمیدم، الان مثل تو مامور فرودگاه شده بودم…» حرفم که تموم شد دیدم اون کله گندهشون وایساده داره نگاه میکنه و در حالی که کمکم داشتم خودمو برای دیپورت شدن آماده میکردم، یارو یه سی ثانیهای زل زد بهم و بعد پاسپورت رو داد بهم و با دست اشاره کرد که برو…
خلاصه از تنها قسمت مزخرف این سفر گذشتم و در حالی که به طور کلی یکم اعصابم خورد بود که اصلن چرا پاشدم اومدم اینجا، درست از لحظه ورود به شهر و گرفتن تاکسی، همه چیز برعکس شد و احساس کردم مهربونترین و گرمترین مردم دنیا رو پیدا کردم. توی اون فرصتهایی که دوستم باهام نبود تلاش میکردم تا حدی اسپانیایی با این و اون صحبت کنم و یکی از چیزای جالبی که به طور کلی توی اون یه هفته دیدم، این بود که نسل جوونشون به محضی که میفهمیدن خارجی هستی و از آمریکای شمالی اومدی، از هر دقیقه استفاده میکردن تا به قول خودشون، انگلیسیشونو باهات تمرین کنن!
یکی از منحصر به فردترین چیزایی که توی این کشور دیدم، این بود که قدم به قدم، پر بود از پلیسهایی که به معنی واقعی تا خرخره مسلح بودن. یه اسلحهی اتوماتیک بزرگ توی دستشون، یه کلت کمری، یه باتوم الکتریکی و یه چاقوی خفن هم کنار زانوشون. اولین باری که دیدمشون وقتی بود که داشتم از فرودگاه میرفتم سمت هتل، چهار پنج تاشون از جلوی ماشین رد شدن و رانندهی تاکسی که متوجه تعجب و حتی ترس لحظهای من شده بود توضیح داد که به خاطر امنیت مردمه و اتفاقن خیلی خوبه که اینجا اینطوریه و … . یکی از تفاوتهای اصلی السالوادور و مکزیک در واقع همین بود. اینجا مردم خیلی با پلیسها رابطهی خوبی داشتن و تو خیابون یه بند سلام و علیک و لبخند بینشون رد و بدل میشد و بعدن دیدم که توی مکزیک، برعکس، جامعه به طور کلی از پلیس متنفر بود و پلیس رو بیشتر مایهی ناامنی میدونست.
سطح رفاه توی السالوادور (دست کم با فاکتورهایی که امروز رفاه رو تعریف میکنن) نسبتن پایین بود و مثلن فقط بخشی از طبقهی متوسط توی خونههاشون ماشین لباسشویی شخصی داشتن، یا مثلن کلن چیزی به نام آبگرمکن خیلی رایج نبود و حتی توی حموم هتل فقط یه لولهی آب بود که همون آب با دمای معتدل رو میریخت رو سرت. از اونجا که این کشور هیچ منابع طبیعی خاصی (به جز قهوه و …) نداشت، حتی لولهکشی گاز وجود نداشت و مردم با جا به جا کردن کپسولهای گاز آشپزی و کار و زندگیشونو میکردن؛ ولی با همهی اینا، میشد حس کرد که مردم به طور کلی خیلی حالشون خوبه و کلن خوشحالن! حتی وقتی من گاهی چیزایی مثل این میپرسیدم که «این طوری سخت نیست؟» ، همهشون جواب میدادن که خودتو لوس نکن بابا! اونجا بعد از مدتها یادم افتاد که چقدر لوس شدم!
جو فوتبال و به خصوص پیگیری لیگ اسپانیا و کلکل رئال و بارسلونا خیلی داغ بود و یکی از چیزای بامزهای که دیدم این بود که خیلی از این بچهمچههایی که توی چهارراهها دنبال کار و کاسبی هستن، به جای فروختن جنس، موقع چراغ قرمز جلوی ماشینها وایمیستن و با توپ فوتبال حرکات نمایشی انجام میدن و مردم بعضن پول بهشون میدن. بعضیهای حتی توی همون یه دقیقه فرصت چراغ قرمز، شعبده بازی و آکروباتبازی گروهی اجرا میکنن و خلاصه خود چراغ قرمزهای این شهر جزو جاذبههای توریستیش بود. اما از همهی اینا که بگذریم، خود این نکته که وقتی دمای پرنسجورج منفی نوزده درجه بود اونجا من زیر کولر حال میکردم، از همه چی بهتر بود!
در کل با اینکه این کشور خیلی فسقلی بود و پیدا کردنش روی نقشه به این راحتیها نبود، ولی جذابیتهای خاص خودشو داشت. از چیزای جالبش یکی دهانهی آتشفشانی بود که میشد دقیقن تا نوکش رفت و از نزدیک دید (که البته چند دههایه که غیر فعال بوده) و ساحلهای متعددش با اقیانوس آرام که به علت موقعیت جغرافیاییش، هم هواش گرمه، هم ساحلش، هم آب اقیانوسش و هم مردمش و همهی اینا کنار هم تجربهی غیر قابل توصیفی رو رقم میزنه.
* * * * * *
همونطوری که اول نوشته اشاره کردم، یه سری مشکلاتی توی زمانبندی پروازهام پیش اومد که باعث شد چند ساعتی بیشتر کاستاریکا نباشم و صرفن همون دور و بر فرودگاه رو کمی بگردم. این شد که هفتهی دوم رسیدم مکزیک و الکس رو توی فرودگاه دیدم که واقعن زحمت کشیده بود و حدود شیش ساعت راه رو از لئون تا مکزیکوسیتی اومده بود تا منو از فرودگاه برداره. اون شب با اتوبوس دوباره به سمت لئون (شهری که الکس با خونوادش توش زندگی میکنه) راه افتادیم و اونجا برای اولین بار دیدم که توی مکزیک، موقع سوار شدن به بعضی از اتوبوسهای بین شهری باید دقیقن از همون مراحل بازرسی و امنیتی بگذری که موقع سوار شدن هواپیما میگذری.
از همون دو سال پیش که الکس رو برای اولین بار دیدم یکی از چیزایی که خیلی فوری ما رو به هم نزدیک کرد دغدغههای مشترکمون بود. اون گفت و گوهای دو سال پیشمون یکی از بهترین مثالهای عینی این واقعیت برای من بود که درد مشترک خیلی بیشتر از لذت مشترک دو تا آدم رو به هم نزدیک میکنه. از اونجا که هم الکس رو خوب میشناختم و هم توی چند ماه اخیر کاملن پیگیر اتفاقای عجیب و غریبی که توی مکزیک میفتاد بودم، کاملن منتظر این بودم که یه الکس نسبتن خسته و افسرده رو ببینم؛ که البته همینطور هم شد. هرچند باز هم روند خوش گذشتن خیلی توپ ادامه پیدا کرد.
جالبترین تجربهی کلی توی مکزیک، در مورد تقریبن همهی چیزای کوچیک و بزرگی که میدیدیم این بود که همش حس میکردم چقدر اینجا همه چی شبیه ایرانه. نوع طراحی شهری، رانندگی کردن مردم، نوع برخوردشون با همدیگه، چک و چونه زدن موقع خریدن تقریبن هرچیزی، خونگرم بودن و زرتی دوست شدنشون، مدل روابطشون توی خانواده و خلاصه هرچیز کوچیک و بزرگی که توی اون شیش روز بهش توجه کردم. مکزیک دقیقن ایرانی بود که مردمش اسپانیایی حرف میزدن.
دو سه روز اول رو پیش خونوادهی الکس که متشکل از خودش، سه تا خواهرش، مادرش و مادربزرگش بود زندگی کردم و حتی مدل مامان بودن مامانش هم به شدت منو یاد ایران مینداخت. دو سه روز بعدی رو هم رفتیم توی شهری به اسم «گواناخوآتو (Guanajuato)» لنگر انداختیم که چهل و پنج دقیقه از لئون فاصله داشت و شهری بود که الکس دوران دانشجوییشو اونجا گذرونده بود. شهری که فرم کلی معماریش تا حدی شبیه ماسولهی خودمون بود و شاید کمی زیباتر و دوستداشتنیتر. خونههای رنگی که انگار بالا سر هم چیده شده بودن و خیابونهایی که پهنترینشون نهایتن به اندازهی عبور یه ماشین جا داشت، دور و بر شهر هم پر بود از آثار تاریخی که بیشترشون مربوط به دورهی مبارزهی مردم مکزیک با اسپانیاییها بود. تقریبن تمام جمعیت شهر دانشجو بودن و کاملن مشخص بود که یکی از خوشحالترین شهرهای دنیاس. جمعیت جوون بیست و چهار ساعت توی خیابونها ولو بودن و با توجه به اینکه نزدیک به تعطیلات کریسمس و سال نو هم بود، از لحظهی تاریک شدن هوا تا نصف شب همه جای شهر بساط بزن و بکوب و عشق و حال به راه بود.
الکس به قول خودش، بهترین و بدترین روزهای زندگیشو توی این شهر گذرونده بود و قدم زدن بدون هدف باهاش خیلی حال میداد. از هر کوچه پس کوچه خاطرههای جالب تعریف میکرد و تقریبن هر پنج شیش دقیقه هم به یه آشنایی برمیخورد و منو معرفی میکرد. مدل زندگی اون چند روز توی گواناخوآتو هم در نوع خودش جالب بود. یه آپارتمان کوچولو گرفته بودیم و من که علاف بودم، الکس صبح میرفت سر کار، عصر به قول خودش خسته و کوفته میومد، جوراباشو شوت میکرد گوشهی اتاق، تلویزیون رو روشن میکرد، لنگاشو مینداخت رو هم و میگفت: «چایی درست کردی؟» غروب هم میزدیم بیرون و تا آخر شب کل شهر رو ول میگشتیم.
آخرین شب سفرم توی مکزیک هم خیلی جالب بود. عروسی بهترین دوست الکس بود و طبیعتن من هم رو هوا دعوت شده بودم. زوج مورد نظر تصمیم گرفته بودن عروسیشون رو کمی از اون حالت سنتی مکزیکی خارج کنن و یه سری از رسوم عروسی آمریکایی رو توش پیاده بکنن، مثل سخنرانی بهترین دوست داماد و بهترین دوست عروس. که خوب از اونجا که توی این مسئلهی برنامهریزی هم میشد شباهتهای زیادی بین ایرانیها و مکزیکیها پیدا کرد، همه چیز به دقیقهی آخر موکول شد و الکس تقریبن دو ساعت قبل از عروسی یادش افتاد که باید حرفاشو آماده میکرد و مینوشت. و از اونجا که برای خانوما دو ساعت قبل از هر مراسمی جزو حیاتیترین دو ساعتهای زندگیشونه، الکس یه پنج دقیقهای راجع به سابقهی تاریخی رابطهی عروس و داماد برای من توضیح داد و مسئولیت آماده کردن سخنرانی رو به من سپرد و به سمت آرایشگاه متواری شد.
خود این قضیه خاطرهی خیلی جالبی شد. من همینطوری شروع به نوشتن یه متن انگلیسی کردم و با یه خورده بالا پایین کردن و کم و زیاد کردن، بالاخره یه چیز نسبتن به درد بخوری سر هم کردم. الکس همینطوری توی فاصلهی خونه تا محل عروسی یه نسخهی اسپانیایی از روش درآورد و پنج دقیقه قبل از ارائهش توی عروسی، یه دور با دوستاش تمرین کرد و دست آخر وقتی که رفت پشت تریبون و حرفاش تموم شد، از نوع واکنش مهمونا میشد فهمید که خیلی خوششون اومده. جالبتر این بود که الکس انگار از قبل به اون حلقهی دوستهاش که من باهاشون دور یه میز نشسته بودم گفته بود که متن رو من آماده کردم، و به محضی که حرفش تموم شد و ملت شروع کردن به دست زدن، دوستاش هی میاومدن با مسخره بازی با من دست میدادن و با انگلیسی دست و پا شکسته میگفتن «آقا دمت گرم خیلی عالی بود!» و بعد ترتر میخندیدن!
این رو به طور کلی توی مکزیک خیلی دوست داشتم که میشد توی هر جمعی (مثل همین عروسی) رفت و طی کمتر از یه ساعت با همه دوست شد، بدون اینکه نیاز باشه از قبل بشناسیشون یا حتی زبونشون رو بلد باشی! توی این مسئله روابط عمومی هم خیلی شبیه ایرانیها و البته به مراتب قویتر بودن. حتی یه اتفاق جالبی که افتاد، این بود که وقتی الکس با رفیقاش رفته بود سخنرانیشو تمرین کنه و من چند دقیقهای رو تنهایی دور میز نشسته بودم، خود داماد که فقط چند دقیقه قبلش متوجه شد بود من کیام و از کجا اومدم، کلن همه چی رو گذاشت زمین و اومد کنار من نشست و تا موقع برگشتن اون دوستان با ترکیبی از انگلیسی و اسپانیایی باهام حرف زد و گفت که مثلن دخترعموش همین اخیرن با یه ایرانی ازدواج کرده و … .
فردای روز عروسی، با الکس و خونوادش راه افتادیم سمت فرودگاه و همه چی همونقدر دوباره تلخ بود که دو سال پیش وقتی که خودم الکس رو میبردم فرودگاه. در مجموع اما، این سفر بهترین تصمیمی بود که میتونستم بگیرم و هرچند هزینهش به نسبت زیاد شد، ولی خیلی خوشحالم که انجامش دادم. تنها نکتهی منفی کل این سفر این بود اسپانیایی رو به اندازهی کافی بلد نبودم و الان به شدت تصمیم گرفتم که هیچ وقت دیگه قبل از یاد گرفتن درست و حسابی زبون یه کشور، پامو توش نذارم. واقعن میتونستم حس کنم که چند برابر بیشتر خوش میگذشت اگر میتونستم عین آدم با ملت ارتباط برقرار کنم!
مهمترین چیزی که کل این سفر دو هفتهای به من یادآوری کرد، اهمیت تفریح درست حسابی بود. اینکه خود تفریح واقعن یه سرمایهگذاری توی زندگیه و اگر درست و بهینه طراحی بشه میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه. اگه عمری باقی بود تلاش میکنم سال بعد تکرارش کنم. خب دیگه… قصهی ما به سر رسید! برید پی کار و زندگیتون.
VN:F [1.9.17_1161]
Rating: 4.4/5 (19 votes cast)